بارانِ عشق
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم قسمت 120 آراز بی توجه به حرف هایشان که کاملا هم راست بود، د
رمان تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم
قسمت 121
با سرعت از آن ویلا بیرون زد. مخالفتی نکردم چون دلم می خواست هر چه زودتر از آن خانه و اتفاقاتی که افتاده بود دور شوم.
اشک هایم را با پشت دست پس زدم و سمت آراز برگشتم تا ادامه ی حرف هایم را بزنم و علت کارش را جویا شوم که نگاهم به ادکلن و خوشبو کننده ی دهان افتاد.
دست پیش بردم و آنها را برداشتم. آراز توجه اش طرفم جمع شد که پرسیدم: اینا چیه؟ پس هر وقت که مصرف می کنی از این ادکلن و خوشبو کننده ی دهان می زنی تا من این بو رو احساس نکنم. آره؟
کلافه گفت: نه سلافه. تو چرا نمیذاری من توضیح بدم؟
صدایم را با حرص بالا بردم: چه توضیحی می خوای بدی؟ دلیل از این واضح تر؟ خودت بودی چیکار می کردی؟ این حرف های بی ربط خودت رو باور می کردی؟ این خوشبو کننده برای چیه؟
با حرص خوشبو کننده را از دستم کشید و از شیشه ی نیمه باز سمت خودش به بیرون انداخت.
- بس کن سلافه. چه حرف بی ربطی آخه؟ تو چرا من هر چی میگم، باز حرف خودت رو می زنی؟
دست به سینه خیره اش شدم.
- خیلی خب توضیح بده. می شنوم.
همان طور که مشغول رانندگی اش بود، نیم نگاهی حواله ام کرد: ببین سلافه، من نه معتادم و نه اهل اینجور چیزاام. با تموم کارایی که می کنم مثل سیگار کشیدن و به قول تو خوردن اون زهرماری اما اهل مواد نیستم.
- پس تو اون مهمونی چیکار می کردی؟ بعدشم که خودت گفتی مصرف کردم.
تند تند سری تکان داد و ماشین را متوقف کرد.
- آره نمی خوام بهت دروغ بگم. مصرف کرده بودم ولی باور کن اولین بار بود و از روی اصرار دوستام.
آن قدر روی این جمله حساس بودم که داد زدم: این قدر نگو دوستام دوستام؟ می دونی بابای من چه جوری به اون حال و روز افتاد؟ با همون دوستاش که بهش اصرار کردن یه بار امتحان کنه و اون یه بار هی بیشتر و بیشتر شد تا اینکه چند سال گذشت. می فهمی آراز؟ چند ساله وضع ما این طور شده بخاطر همون یه بار امتحان کردنش.
دهان برای زدن حرفی باز کرد. مدام می خواست چیزی بگوید تا متقاعدم کند اما من آن قدر با این مشکل دست و پنجه نرم کرده بودم که هیچ دروغی را نمی توانستم باور کنم.
مامان تعریف می کرد بابا آدم رفیق بازی بوده و هم آنها را به خانه دعوت می کرد و هم خودش به خانه ی آنها می رفت و هر چه هم مامان به او می گفت که این کار را نکند و به کار و زندگی اش بچسبد، اما توجهی نمی کرد و آن قدر به این کار ادامه داد که کاملا به اعتیاد دچار شد و هنوز که هنوز است نتوانسته آن را کنار بگذارد و از آن دست بکشد.
نگذاشتم حرف بزند. آراز با تمام شیطنت ها و کارهایش اما ساده بود و ممکن بود خیلی چیزها و دیدن خیلی از کارها و رفتارها روی او اثر کند. پس باید توجیهش می کردم و مطمئن می شدم که واقعا مبتلا شده یا نه.
- بعدشم اون دوستات یه چیزی گفتند، تو چرا گوش می کنی؟ بذار هر چی می خوان بگن تو یه کم فکرت رو به کار بنداز آراز. می دونی اگه این مصرف هات ادامه پیدا کنه، چی میشه؟
با لحن تحلیل رفته و در عین حال مشکوک گفتم: البته اگه تا حالا ادامه پیدا نکرده باشه!
خودم هم از این تصور دلهره و ترس در دلم نشست و اعصابم بیش از پیش به هم ریخت.
با حرص پیاده شدم و حرصم را روی در ماشین خالی کردم و آن را محکم روی هم کوبیدم.
زنگ را فشردم که خیلی زود در باز شد و بدون آن که منتظر آراز بمانم، وارد خانه شدم.
عمه جلوی در منتظر بود. چهره ام آن قدر عصبی و چشمانم آن قدر سرخ بود، که با نگرانی خیره ام شد و پرسید: چی شده سلافه؟ آراز کجاست؟
ادامه دارد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تـُـــو
تمناے منُ
یار منُ
و جانِ منے
پس بمانـ
تا ڪہ
نمانمـ
بہ تمناے ڪسے...
#مولانا
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
CQACAgQAAx0CUeR-NwACBxBfgpISqKfcUhFTLQ_lTDV-JYmktQACqwUAApO0MVGKup1jiPfZshsE.mp3
7.1M
♡••
#مهدی_مقدم
پاییز برام بده..🍁
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
#یااباعبدالله♥️📿
تـا زمانےڪهحسـیناسترفیقِدلِمــن
مِیـلهمـراهشدنبـادِگـراننیـستمـࢪا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اندیشہ ے معشوق، نگہبانِ خیالـ استـ
عاشقـ نتواند بہ خیالِ دگر افتد ..!
حُسیــــن جان💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دلغمین
دلگرفته
دلبیتاب
دلتنگ
دلسوخته
دلپریشون
دلهراسون
دلبیقرار
آه زینب..💔
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5767405088637190827.mp3
11.75M
♡••
کی بهتر از حسین...
#پویا_بیاتی
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مےگفـت
رفیقبایدڪنارِ رفیقش
تورِڪابامامزمـــان(عج)
شَهیــــــــد شِہ :)
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄