eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
Part13_سلام بر ابراهیم ج1.mp3
13.8M
♡•• 🔻کتاب صوتی🔻 زندگینامه وخاطرات شهیدابراهیم هادی ناشر:نشر شهید هادی قسمت سیزدهم📚 پایـــــان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• بیا تا جهان را به بد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم نباشد همی نیک و بد ، پایدار همان به که نیکی بود یادگار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
#قسمت_11 #عشق_اجباری از سنگفرش بود که کناره های گذرگاه از درختهای بزرگ بید مجنون و گلکاری شده بود.
زندی : جانم ؟ - سلام سلطانی ام ! پسر عموی مجتبی . زندی : بله بله شناختم آقا کیان خوب هستین ؟ ویکی رو رو مبل گذاشتم و از جا بلند شدم اما دوباره از مبل پایین پرید و با اون پاهای کوتاه و پشمالوش آهسته به دنبالم اومد. -امروز صبح رفتم ملاقات مجتبی ، باهاش حرف زدم اما وحشی ترِ این حرفاست که به پیشنهادم فکر کنه ،من واسه آزادیش یه پیشنهاد توپ بهش دادم اما احمقه ، حتی نخواست در مورد پیشنهادم فکر کنه ،باهاش حرف بزن ،قانعش کن باهام راه بیاد وگرنه مجبوره نصف عمرشو تو اون هلفدونی سر کنه. زندی کمی مکث کرد و بعد با تشویش گفت : - مجتبی پسر به راهیه کیان جان، با وجود همه غد بودن و سرتقیاش اگه خواستت معقول باشه کنار میاد . عصبی شدم از اینکه داشت خودش رو به کوچه علی چپ میزد ، مطمئن شدم که بعد از رفتن من این خبر توسط مجتبی به دستش رسیده و حالا داره غیر مستقیم بهم میگه که من میدونم خواسته ت چیه و امروز تو دیدارت با مجتبی چه حرفهایی بینتون ردو بدل شده. با لحنی که سعی داشتم به دور از خشونت و ملایم باشه جواب دادم : - معقولانه که هست ،مطمئن باشین اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب ... البته من خودم راهشو همه طوره بلدم ولی گفتم بد نیست شما هم باهاش حرف بزنین ،میخوام با سازش باهاش کنار بیام و گرنه ... سریع ما بین حرفم پرید و گفت : من امروز باهاش حرف زدم یه جوری سر بسته بهم رسوند که چی ازش میخواستی ... راستش نمیدونم ولی مجتبی رو غیرت و شرفش خیلی زود واکنش نشون میده مخصوصاً رو خواهرش بهار ... با آوردن اسمش قلبم نیازش رو سر داد و یه شور بزرگ تو سلولهای تنم دوید با حس سر خوشی که بخاطر شنیدن اسمش بود دوباره رشته ی حرفهام رو ادامه دادم : - منو اون همخونیم ،غیرتش در ازای چیزیه که منم روش غیرت دارم ، پیغاممو بهش برسون، بگو تنها در اینصورت کمکش میکنم ، اصلاً مگه ادعا نمیکنه یه بخشی از میراثشون دست بابام مونده و بعد به من رسیده، بیاد من همه ی اونارو بهش پس میدم هر جوری که بخواد باهاش راه میام اما اونم ... زندی : شما میخوای بهارو در عوض پول ازش بخری ؟ کفری از بحث بیجا و مسخره ش با نهایت بی احترامی غریدم : - وقتی دارم حرف میزنم وسط حرفم نپر ... هر جوری که میخوای فکر کنی فکر کن برام مهم نیست اما من از تصمیمم کوتاه نمیام و یه روزی به چیزی که میخوام میرسم حالا یا به خوبی یا با شر و زور ! تماس رو قطع کردم و حتی منتظر نموندم تا بیشتر از این افکار باطله ش روانم رو بهم بریزه ، برای امروز کافی بود ، بهار خودش به تنهایی از پس آزردنم بر میومد ، دیگه این لشکر و قشونش توان دیگه ای برام باقی نمیذاشت. ویکی رو برداشتم و تو بغلم مشغول نوازشش شدم ،انقدر غرق فکر بهار و نوازش ویکی بودم که حضور مش رضارو متوجه نشدم اما صداش منو بخودم آورد: مش رضا : آقا ،بهروز خان اومدن . بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم : - باشه یه چایی بذار مش رضا سرم داره میترکه. مش رضا :تا من چایی میذارم و بهروز خان ماشینُ پارک میکنن تو هم یه دوش بگیر بابا سرحال بشی. نفس خسته ای کشیدم و رو مبل راحتی نشستم : - بذاره بیاد ببینم چه مرگشه بعد میرم ، باور کن انقدر خسته و بیحوصلم که دل و دماغ دوش گرفتنم ندارم. مش رضا با لبخند ظریفی که رو لبش نشست خوب بهم فهموند که از حال درونم خبر داره ، سرش رو ریز به اطراف تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت . بهروز وارد خونه شد و از همون بدو ورودش شروع به تیکه پروندن کرد : - اوه ... قیافت جار میزنه سوختی داداش بدجوری هم سوزوندتت ،باز پریده به تیپ و تالت ؟ البته دمش گرم ،وقتی اینجوری میبینمتا دلم خنک میشه ،لامصب خودش تنها کسیه که از پست بر میاد ، از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه حکایت این بهارَست. با تمسخر رو ازش گرفتم و اخمم رو پر رنگ کردم : -کسی تا حالا بهت گفته خیلی حرف میزنی؟ نزدیکم شد و با خنده گفت : - بابا من اصلاً حرف نمیزنم ، کی حوصله داره داداش ، اینجوری از کَت و کولم بالا میرن، حرف بزنم که دیگه هیچ ، ولی قربون صدقه هام فقط مال توعه ... دستش رو تودستم فشرد و با چشمک ریزی پرسیدی : باز روباه ؟ سرم رو فقط بالا پایین کردم که رو مبل کنارم جای گرفت** ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• خزان شد و نیامدی...🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• چہ دلنشین است انتهاے این راه بہ تـُـــــــــــو رسیدن باشد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Garsha Rezaei - Sharm.mp3
7.62M
♡•• شَــــــــرمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• شَــــرفِ هر عاشـــــــقۍ بہ قدرِ معشـــــــــوق اوست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• ‏عِشقـ یڪ واژهـ بےارزشـِ بے معنے بود... تا ڪہ یڪ بارهـ خُـدا گفتـ ڪہ عِشقـ اسـتـــــ حُسِیـــــن..💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄