4_5949363577155486994.mp3
1.68M
♡••
#بهرامحصیری
همراه نسیم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#محمداصفهانی
من بی تو ویرانم...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اگر صد گونه غم داری، چو نرگس
به روی زنـــــدگی لبخند! لبخند!
امید تــــازه را دَریاب و دُریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر...
#فریدونمشیری
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
♡•• 🔻کتاب صوتی#سلامبرابراهیم🔻 زندگینامه وخاطرات شهیدابراهیم هادی ناشر:نشر شهید هادی قسمت سیزدهم📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part1_manzendeam.mp3
8.7M
♡••
🔻کتابصوتینمایشی#منزندهام🔻
خاطرات دوران اسارت معصومه آباد
قسمت اول📚
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#قسمت_12 #ازدواج_اجباری زندی : جانم ؟ - سلام سلطانی ام ! پسر عموی مجتبی . زندی : بله بله شناختم آقا
#قسمت_13
#عشق_اجباری
وارد شرکت شدم و طبق معمول این منشی در حال حرف زدن با تلفن شرکت بود.
به میزش نزدیک شدم انقدر درگیر وراجی بود که حضورم رو متوجه نشد ...
- خانم محمدی انقدر تلفن رو اشغال نکن.
صدام رو که شنید شوک زده سه متر بالا پرید و گوشی رو سریع قطع کرد
- سلام آقا کیان ... صبح بخیر ... خوش اومدین.
ابروهام رو بالا دادم و با انگشتهای دست راستم روی میزش ریتم وار و ضعیف ضربه زدم :
- مگه صد دفعه نگفتم تلفن الکی اشغال نشه ؟
- عذر میخوام ،تکرار نمیشه
- مگه هزار دفعه نگفتم با اسم صدام نزن، اینجا محل کارمه من اینجا آقای سلطانی ام.
لبخندش کم کم جمع شد ،انگار بدجوری کُرک و پرش ریخت که بدون عشوه ای فقط سرش رو تکون داد و چَشمی گفت.
- صبحونه نخوردم بگو برام قهوه و کیک بیارن تو اتاقم.
اینبار هم بدون طنازی لب زد :
- بله چشم.
یک قدم به طرف اتاقم برداشتم که دوباره صدام
زد:- آقا کیا...
برگشتم و بقدری با نفوذ و اخم بهش خیره شدم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت :
- ببخشید آقای سلطانی، یه خانم اومدن با شما کار دارن ... الانم تو سالن نشستن.
قدم رفته م رو برگشتم ،سالن طرف چپ و روبروی میز منشی بود، باز هم ادامه داد :
- ظاهراً محصلِ ، چون یونیفرم مدرسه تنشه خیلی اصرار داشتن شمارو ببینن.
صدای کوبش قلبم و اون تپشهای تندش بهم میگفت بهار اینجاست.
قدمی بطرف راهروی سالن برداشتم، دیدمش، با همون اخمهای ظریف و جذابش که قند تو دل من آب میکرد ،روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو عصبی تکون میداد.
خشم ظاهر و درونش رو حس کردم و میدونستم باز هم چیز خوبی در انتظارم نیست اما من چقدر خوشحال بودم که بعد از این همه مدت و این انتظار، اینجا و توی شرکتم پا گذاشته.
چه سورپرایز شیرینی و چه شروع زیبائی بود هر چند بخاطر اخلاق گند و تلخی هاش تا دقایق دیگه برام زهر میشد.
اصلاً این دختر چقدر ناز داره و من چقدر بی تابش بودم که باتموم جونم نازش رو خریدار باشم.
نفس عمیقی کشیدم ،کوبش های قلبم هنوز بی طاقت بود، خب چیز عجیبی نیست مالک اصلیش رو دیده و برای این دیدن و وصال خودش رو بی امان به در و دیواراش میکوبه.
تنم گرما و حرارت داشت کاش میتونستم برگردم و به منشی بگم به جای قهوه برام یه پارچ آب یخکی بیار تا این عطش و گرمای تنم یه جوری فرو کش کنه.
- سلام ... اینجا چیکار میکنی !
صدام خیلی سرد و به دور از اون حس های خواستنیش بود و من عمداً وانمود میکردم که از دیدنش خیلی بیقرار و ذوق زده نیستم.
حرکت عصبی گونه ی پاهاش متوقف شد و بعد از کمی مکث به طرفم برگشت که با این نگاه وحشیش دلم رو هوایی کرد.
از جا بلند شد و مقابلم ایستاد ...
بهار: اومدم باهات حرف بزنم.
سرم رو تکون دادم :
- خوبه .. اتفاقاً منتظرت بودم میدونستم دیر یا زود خودت میای.
جا خورد، ظاهراً توقع نداشت با این حالت جواب سر تقیاش رو بدم.
با سر به اتاقم اشاره کردم :
- بیا اتاقم حرف میزنیم.
دنبالم قدم برداشت میتونستم قیافه ش رو حدس بزنم که با چه دهن کجی و تمسخری به منشی نگاه میکنه.
در رو باز کردم و بعد از ورود خودم، بهار هم داخل اتاق اومد.
با حس غرور و فخر به طرف میز کارم رفتم.
- بشین ... راحت باش.
صدای بی قیدش برام خوشایند نبود.
- تو نگی هم من راحتم چون اینجا چیز ارزش داری نمیبینم که بخاطرش معذب باشم.
خوبه که پشتم به طرفش بود و نمیتونست ابروهای تعجب وارم رو ببینه که از بهت حرفهای نسنجیده و بی رحمش تا چه حد بالا پریدن.
بهار : چند روز پیش رفته بودی ملاقات مجتبی
روی صندلی نشستم و با تکیه دادن صامت و خیره نگاهش کردم.
که دوباره ادامه داد :
- رفتی چی گفتی ؟ حتماً فکر میکنی اراجیفی که تحویلش دادی خیلی براش مهم و نتیجه دار بوده ؟ تو اصلاً دنبال چی هستی ، به چی میخوای برسی ؟ هوم ؟
بحث خوبی نبود، شاید هم بود و این حرفها رو در رو و مستقیم باید بین هر دومون زده میشد ،اما فعلاً میخواستم ساکت و بی حرف برای چند دقیقه رو بروم بشینه و من بفهمم که این دختر بجز اون زبون تند و تیزش چقدر ظرافتهای چشمگیری داره.
- صبحونه خوردی ؟ گفتم برام قهوه و کیک بیارن تو قهوه میخوری یا چایی یا نسکافه ؟
بهار : هیچکدوم ... اومدم همه رو کوفتت کنم و برم ، وکیل مجتبی میخواست خودش بهت زنگ بزنه اما من ازش خواستم تا خودم بیام و جواب پیشنهادت رو بهت بدم...
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#گرشارضایی
شَــــــــرمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حال یک دل را
اگر کردی خراب
آمــــــــاده باش...
اشک چشم دل شکسته
خانه ویران میکند!!!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5967623596254693229.mp3
4.01M
♡••
#فرزادفرخ
دُچـــار...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄