eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5949363577155486994.mp3
1.68M
♡•• همراه نسیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• من بی تو ویرانم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• اگر صد گونه غم داری، چو نرگس به روی زنـــــدگی لبخند! لبخند! امید تــــازه را دَریاب و دُریاب غم دیرینه را بگذار و بگذر...  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
part1_manzendeam.mp3
8.7M
♡•• 🔻کتاب‌صوتی‌نمایشی🔻 خاطرات دوران اسارت معصومه آباد قسمت اول📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران‌ِ عشق
#قسمت_12 #ازدواج_اجباری زندی : جانم ؟ - سلام سلطانی ام ! پسر عموی مجتبی . زندی : بله بله شناختم آقا
وارد شرکت شدم و طبق معمول این منشی در حال حرف زدن با تلفن شرکت بود. به میزش نزدیک شدم انقدر درگیر وراجی بود که حضورم رو متوجه نشد ... ‌‌‌‌‌‌‌ - خانم محمدی انقدر تلفن رو اشغال نکن. صدام رو که شنید شوک زده سه متر بالا پرید و گوشی رو سریع قطع کرد - سلام آقا کیان ... صبح بخیر ... خوش اومدین. ابروهام رو بالا دادم و با انگشتهای دست راستم روی میزش ریتم وار و ضعیف ضربه زدم : - مگه صد دفعه نگفتم تلفن الکی اشغال نشه ؟ - عذر میخوام ،تکرار نمیشه - مگه هزار دفعه نگفتم با اسم صدام نزن، اینجا محل کارمه من اینجا آقای سلطانی ام. لبخندش کم کم جمع شد ،انگار بدجوری کُرک و پرش ریخت که بدون عشوه ای فقط سرش رو تکون داد و چَشمی گفت. - صبحونه نخوردم بگو برام قهوه و کیک بیارن تو اتاقم. اینبار هم بدون طنازی لب زد : - بله چشم. یک قدم به طرف اتاقم برداشتم که دوباره صدام زد:- آقا کیا... برگشتم و بقدری با نفوذ و اخم بهش خیره شدم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت : - ببخشید آقای سلطانی، یه خانم اومدن با شما کار دارن ... الانم تو سالن نشستن. قدم رفته م رو برگشتم ،سالن طرف چپ و روبروی میز منشی بود، باز هم ادامه داد : - ظاهراً محصلِ ، چون یونیفرم مدرسه تنشه خیلی اصرار داشتن شمارو ببینن. صدای کوبش قلبم و اون تپشهای تندش بهم میگفت بهار اینجاست. قدمی بطرف راهروی سالن برداشتم، دیدمش، با همون اخمهای ظریف و جذابش که قند تو دل من آب میکرد ،روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو عصبی تکون میداد. خشم ظاهر و درونش رو حس کردم و میدونستم باز هم چیز خوبی در انتظارم نیست اما من چقدر خوشحال بودم که بعد از این همه مدت و این انتظار، اینجا و توی شرکتم پا گذاشته. چه سورپرایز شیرینی و چه شروع زیبائی بود هر چند بخاطر اخلاق گند و تلخی هاش تا دقایق دیگه برام زهر میشد. اصلاً این دختر چقدر ناز داره و من چقدر بی تابش بودم که باتموم جونم نازش رو خریدار باشم. نفس عمیقی کشیدم ،کوبش های قلبم هنوز بی طاقت بود، خب چیز عجیبی نیست مالک اصلیش رو دیده و برای این دیدن و وصال خودش رو بی امان به در و دیواراش میکوبه. تنم گرما و حرارت داشت کاش میتونستم برگردم و به منشی بگم به جای قهوه برام یه پارچ آب یخکی بیار تا این عطش و گرمای تنم یه جوری فرو کش کنه. - سلام ... اینجا چیکار میکنی ! صدام خیلی سرد و به دور از اون حس های خواستنیش بود و من عمداً وانمود میکردم که از دیدنش خیلی بیقرار و ذوق زده نیستم. حرکت عصبی گونه ی پاهاش متوقف شد و بعد از کمی مکث به طرفم برگشت که با این نگاه وحشیش دلم رو هوایی کرد. از جا بلند شد و مقابلم ایستاد ... بهار: اومدم باهات حرف بزنم. سرم رو تکون دادم : - خوبه .. اتفاقاً منتظرت بودم میدونستم دیر یا زود خودت میای. جا خورد، ظاهراً توقع نداشت با این حالت جواب سر تقیاش رو بدم. با سر به اتاقم اشاره کردم : - بیا اتاقم حرف میزنیم. دنبالم قدم برداشت میتونستم قیافه ش رو حدس بزنم که با چه دهن کجی و تمسخری به منشی نگاه میکنه. در رو باز کردم و بعد از ورود خودم، بهار هم داخل اتاق اومد. با حس غرور و فخر به طرف میز کارم رفتم. - بشین ... راحت باش. صدای بی قیدش برام خوشایند نبود. - تو نگی هم من راحتم چون اینجا چیز ارزش داری نمیبینم که بخاطرش معذب باشم. خوبه که پشتم به طرفش بود و نمیتونست ابروهای تعجب وارم رو ببینه که از بهت حرفهای نسنجیده و بی رحمش تا چه حد بالا پریدن. بهار : چند روز پیش رفته بودی ملاقات مجتبی روی صندلی نشستم و با تکیه دادن صامت و خیره نگاهش کردم. که دوباره ادامه داد : - رفتی چی گفتی ؟ حتماً فکر میکنی اراجیفی که تحویلش دادی خیلی براش مهم و نتیجه دار بوده ؟ تو اصلاً دنبال چی هستی ، به چی میخوای برسی ؟ هوم ؟ بحث خوبی نبود، شاید هم بود و این حرفها رو در رو و مستقیم باید بین هر دومون زده میشد ،اما فعلاً میخواستم ساکت و بی حرف برای چند دقیقه رو بروم بشینه و من بفهمم که این دختر بجز اون زبون تند و تیزش چقدر ظرافتهای چشمگیری داره. - صبحونه خوردی ؟ گفتم برام قهوه و کیک بیارن تو قهوه میخوری یا چایی یا نسکافه ؟ بهار : هیچکدوم ... اومدم همه رو کوفتت کنم و برم ، وکیل مجتبی میخواست خودش بهت زنگ بزنه اما من ازش خواستم تا خودم بیام و جواب پیشنهادت رو بهت بدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• شَــــــــرمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• حال یک دل را اگر کردی خراب آمــــــــاده باش... اشک چشم دل شکسته خانه ویران میکند!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5967623596254693229.mp3
4.01M
♡•• دُچـــار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا