eitaa logo
باران‌ِ عشق🏴
21.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
40 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ ادمین‌تبادل‌و‌تبلیغ: @Khademehosseiin بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• گرنگهدارِمن‌آنست‌که‌من‌می‌دانم شیشه‌رادربغل‌ِسنگ‌نگه‌میدارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق🏴
#قسمت_116 #عشق_اجباری داد بلندی کشید و گفت : - نه .... نه بس کن ... بس کن ... بس کن نامرد ... اینا
آروم سلام کردم ، خاله بهجت برگشت و با لحن شیرین و مهربونش گفت : - سلام مادر خوش اومدی ، خسته نباشی. با شرمندگی دستی به چونه م کشیدم و گفتم:- ممنون خاله دستتون درد نکنه حسابی انداختمون تو زحمت. لب گزید و با خوش رویی گفت : - دیگه این حرفو نزن مادر ... مگه تو و بهروز پیش من چه فرقی دارین هرکاری از دستم بر بیاد بگو براتون انجام میدم. لبخندی زدم و قدرشناسانه گفتم : - ممنون خدا حفظتون کنه‌. از اون مدل لبخندهای شیرینش به روم پاشید و دوباره به سمت اجاق گاز برگشت، با ملاقه توی دستش غذا رو هم زد و گفت : - برو لباستو عوض کن بیا برات غذا بکشم بخوری ... هر چند دخترمم چیزی نخورد، هر کاری کردم نه غذا خورد نه داروهاشو‌. از الفاظ دخترم و پسرمی که به کار میبرد قند تو دلم آب میشد من محبت مادر رو هیچوقت ندیدم در اصل ازش بی بهره بودم اما این زن سنبلی از بهترین نماد یک مادر بود ... دلسوز، مهربون و خیلی مسئولیت پذیر . با آوردن اسم بهار دل تو دلم نبود هر چه زودتر برم ببینمش تا بفهمم حالش بهتر شده یا نه ؟ با سوال و جواب از این و اون نمیتونستم دلتنگیم رو رفع کنم باید با چشمهای خودم میدیمش تا قلبم از دیدنش آروم میگرفت. با گفتن اینکه میرم بهش سر بزنم خاله بهجت و آشپزخونه رو ترک کردم ...قدمهای پرشتابم رو به سمت طبقه ی بالا برداشتم و با اون کوبشهای سرکش قلبم و چشمهایی که داشتن برای دیدنش شورش میکردن پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و در اتاق رو آروم باز کردم . زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده و رو تخت نشسته بود ... صدای یهویی باز شدن در خلوتش رو بر هم زد و هینی ازترس کشید، سرش رو از رو زانوهاش برداشت و مستقیم بهم نگاه کرد ... انگار با ورودم به این اتاق یه حس آرامبخش به هردومون تزریق شد، من کوچکترین حالت‌های این دختر رو می‌فهمیدم، نگاه منتظرش به خوبی ثابت می‌‌کرد از حضور و دیدنم حس خوبی داره‌ و کمی هم آروم شده. در اتاق رو بستم و یه دور نگاهم رو تو کل اتاق چرخوندم ... وانمود کردن کار سختی بود و من داشتم وانمود میکردم حضورم هیچ سوتعبیری نداره. نگاهم رو به سمت پنجره پیچیدم و آروم پرسیدم : خوبی؟ چیزی نگفت شاید بخاطر لحن خشک و جدیم بود که اون رو غریبانه تلاقی کرد و جوابم رو نداد ولی ای کاش میدونست که دیدنش چه جوری قلبم رو به تکاپو انداخته و من چقدر محتاج لب باز کردنشم تا باهام حرف بزنه. به سینیه غذا و داروهای کنارش نگاه کردم ... دست خاله بهجت درد نکنه باقالی پلو با ماهیچه پخته بود همون غذایی که من عاشقش بودم . این بار مستقیم به بهار نگاه کردم و با اشاره به سینیه غذا گفتم : - دلت اومد این غذارو دست نخورده بذاری ؟ دست‌پخت خاله بهجت معرکه ست فکر نکنم کسی تو دنیا دست پخت این زنو داشته باشه ! مطمئن باش انقدر خوشمزه شده که با قاشق اول همشو تا آخر میخوری. دلگیر نگاهم کرد ، از نگاهش خون تو رگهام ماسید ، با لودگی و لحن بچه گونه ای که فارغ از این های و هوی قهر بینمون بود، جواب داد : - ولی من اون سری برات درست کردم تو گفتی این بهترین باقالی پلوییه که تو عمرت خوردی ؟ دلگیریش از این بود که من از دستپخت زن دیگه ای تعریف کردم و آشپزیه اون رو به بهارم ترجیح دادم ؟ صامت و بی حرف نگاهش میکردم ، نگاه بهار هنوز دلخور بود و شاید هم با رگه هایی از کینه و نفرت ! چرا قلبم داشت وحشیانه خودش رو به سینه م میکوبید تا برم و تنگ در آغوش بگیرمش و انقدر بهش بوسه بزنم تا از این جنجال سرسخت رها بشم ؟ آخه این دختر چی داره که بین این همه آدم قلبم رو به مالکیت خودش در آورده ؟ با اون همه عشق و دلتنگیم و کوبش های قلبم باز هم غرور لعنتیم رو نادیده نگرفتم و پاهام رو محکم به زمین چسبوندم تا برخلاف غرورم قدمی به سمتش برندارن، البته شاید بخاطر غرور نبود و دلیلش تنها به بهار و گذشته دردناکش مربوط میشد که باید آروم آروم این روال رو طی میکردم و خاطرات شیرین بهارم رو از نو میساختم. سری با تائید تکون دادم و آروم گفتم : - پس اگه اینجوری بهت گفتم قطعاً حرفم حقیقت داشته، من هیچوقت الکی از چیزی تعریف نمیکنم. به سینیه غذا نگاه کرد و با غمی آشکار دوباره لب زد : - ولی تو الان گفتی کسی نمیتونه دست پختشو داشته باشه ، این یعنی غذای منم به این اندازه برات خوشمزه نبوده ! دیگه نتونستم طاقت بیارم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق🏴
#قسمت_117 #عشق_اجباری آروم سلام کردم ، خاله بهجت برگشت و با لحن شیرین و مهربونش گفت : - سلام مادر
به طرف تختش رفتم و سینی رو از روی پاتختی برداشتم ... رو تخت نشستم و صادقانه گفتم : - خب من اینجوری گفتم که تورو مشتاق کنم غذاتو بخوری ببین داروهات هم مونده اینارو باید سروقت میخوردی بهار خانوم ، باید برات پماد هم بزنم صبح امیر برات یه پماد دیگه نوشت گفت این بهتره سریع زخمات خوب میشن. بهش نگاه کردم گونه راستش کبود شده بود و گوشه های لبش از جای شکنجه ی دستم زخم شده بودن ... صورت نازک و دلبرش الان یه صورت کبود و زخمی بود ... قلبم از نفرت کارهای خودم تیر کشید و به خودم لعنت فرستادم که به چه گناهی من بهار رو به این روز انداختم ...؟ به گناه دردی که یه آدم مریض و خدانشناس به جونش انداخته ؟ یا به گناه زوری که توخونه و تخت خودش دچارش شده بود ؟ و یا اینکه با تهدیدی سخت و ترسناکی اون رو وادار به این ظلم کثیف میکردن ؟ چشمهای معصومش رو به چشمهام دوخت ، هاله ای از اشک درونشون قد علم کرد ، قلبم از نگاه و برق اشکش لرزید ، با این حرفم به آنی اون رو به خاطره دیشب پرواز دادم که با یادآوریش دوباره غم و غصه هاش سرباز زدن. برای اینکه بحث رو به جای دیگه ای سوق بدم، ملایم و سریع پرسیدم : - چرا غذاتو نخوردی ؟ خاله بهجت گفت خیلی اصرارت کرده اما تو نخوردی! با نگاهی که داشت مثل تیغی قلبم رو تراش میداد ،سرد و سخت جواب داد:- میل نداشتم. سرم رو پایین گرفتم و به سینیه غذایی که رو پاهام بود نگاه کردم ... دخترم ازم کینه کرده ! دختر دوست داشنیم دیگه مثل قبل نیست ! حس میکنم عمق نگاهش یه تنفر فجیع موج میزنه در حالیکه میدونه تکیه گاهش فقط منم . قاشق رو برداشتم، کمی از آب ماهیچه رو برنج ریختم و قاشقی ازگوشت و برنج پرکردم ... دو دل بودم که بهار با این کارم ممکنه چه واکنشی نشون بده اما دلم رو محکم کردم که هر چیزی پیش اومد من پا پس نمیکشم و همه طوره باهاش کنار میام. قاشق رو به سمت دهنش بردم ، نگاهش هنوز خیره به صورتم بود ، لبم رو با زبون تر کردم و با اشاره به قاشق آهسته گفتم : - بخور . پلک زد و اون هاله اشک لعنتیش چکید ، اما دهنش رو باز کرد تا قاشق رو به سمتش ببرم ... یه حس خوب بین اون حوالیه اشک و غصه ش بهم انتقال داد ... قوت قلب گرفتم و قاشق رو تو دهنش فرو بردم ... قاشق بعدی و قاشق بعدی ...‌انقدر این کار برام لذت بخش بود که یه لحظه تو دلم گفتم : " کاش این بهونه هر روزت باشه که با این اخم و تخم و سردی بگی نمیخورم و من با این عشق و علاقه اینجوری به خوردن وادارت کنم" نمیدونم قاشق چندم بود که لقمه ش رو قورت داد و گفت :_کجا بودی؟ با قاشق و چنگال کمی از گوشت رو برنجش تکه تکه کردم و گفتم : - کار داشتم باید حتما میرفتم بیرون. - کارت چی بود ؟ قاشق روبه سمت دهنش بردم که سریع سرش رو عقب کشید و گفت : - خودتم بخور . چند ثانیه رو حرفش زوم کردم و همونطور دستم رو هوا ثابت مونده بود ... گفت منم بخورم ...؟ اون با وجود تنفر و ناراحتیش نگران قار رو قور شکم و گرسنگیه منه ؟ به خدا که نمیفهمید داره با هر حرف و حرکتش چه بلایی به سرم میاره ! به خدا که همه جونم بود و قلبم داشت برای این خواستنش از جا کنده میشد . یه شوق و اشتیاق بزرگ وادارم کرد به حرفش عمل کنم و قاشق دهنیه غذاش رو تو دهنم بذارم ... با فرو رفتن قاشق غذا تو دهنم لذت به تموم تنم رسوخ کرد، به حدی خوشمزه بود که تو عمرم هیچ غذایی به این خوشمزگی بهم مزه نداده بود ... نه بخاطر طعمش ، نه بخاطر عطر و بوش و نه بخاطر دست پخت آشپزش، هیچکدوم به اندازه این محفل و این شیوه غذا خوردن بهم مزه نمیداد که با هر قاشقی که تو دهن بهار میذاشتم قاشق بعدی رو تو دهن خودم و طوری با لذت و شتاب غذا میخوردیم که انگار قراره کسی بهمون دستور کات بده و من باید هر چه سریعتر این صحنه رو ترک کنم... ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡•• مهــربانِ منۍ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• هرچہ تبر زدے مَـرا زَخـــــــــمـ نشد جَـــوانہ شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Reza Bahram1_776523091.mp3
زمان: حجم: 8.37M
♡•• بیمــار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• دل‌ِمن‌تنگ‌ِصدایۍست‌ڪہ‌نیست تشنہ‌جُرعہ‌هوایۍست‌ڪہ‌نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• دلۍ گࢪفتہ‌ ۆ چَشمۍ بـہ‌ ࢪاه‌ داࢪمـ‌ مَــن` مَــخواھ‌بۍتــ♡ــۆبِــمانمـ↻ گنـــــاه داࢪمـ مَــن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• ‏گفتمش‌با‌غمِـ‌هجران‌چہ‌ڪنمـ؟ گفت‌بسوز! گفتمش‌چــاره‌ے‌این‌سوزبگو؟گفت:بســـاز... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄