♡••
بر سر درِ عَـرشِ ملڪوتۍ بنوشتند
حُبّ "علۍوآلِعلۍ" خطِّ امان است..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ماندهامـ احمد پیمبربود
یا عطارِ ؏شق
بس ڪھ سلمانها،
مسلمان ڪرد با بوے علۍ..
#قاسمصرافان
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
music-imam-ali-eyd-ghadir-khom-2.mp3
6.49M
♡••
محمداصفھانۍ
علۍاےهماےرحمت...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5916000494538458667.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعھد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
پُرڪن از بادهے چشمت
قدحِ صُبـحِ مـَــرا...
خُــود بگـــو
من زِتُــو سرمست شومـ
یا خُورشيــد..!؟
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
⌟أَنَابِحُبِّالْمُـرْتَضـۍٰأَتَنَفَّسْ..!♥️⌜
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بالاے آسمون این شھرخدایۍهست
ڪھ هرناممڪنۍ رو ممڪن میڪنھ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زِنـــــــدگۍ
شایدآن لبخندےست
ڪہ دریغش ڪردیمـ...
#سھرابسپھرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
علی علی(چاوشی).mp3
4.27M
♡••
#محسچاووشۍ
علۍعلۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اگر قلب زیبایۍ دارۍ
داستانت درآخر زیبا تمامـ مۍشود..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت292 –شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن.
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت293
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
–راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟
لبهایم از ترس میلرزید. فقط نگاهش کردم.
چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت.
–راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟
نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند.
اخم کرد.
–فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد.
–چرا شکایت نمیکنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمیکنید؟ اون آدم بشو نیست.
–آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن میترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه.
–چرا میترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید.
–از فریدون وحشت دارم.
–تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم.
صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون.
حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط میخواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانهی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن میخوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. میگفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی میشوند.
–چرا نمیخوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشهها.
سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبهی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست.
پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبهی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. میخواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمیخواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود.
نمیدانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم.
با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد.
–راحیل...چیکار می کنی؟
کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب میچکید.
–نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم.
قربان صدقهام رفت.
–عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری.
به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود.
آب گرم کرختی بدنم را از بین برد.
همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد.
–بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم:
–به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟
مادر هاج و واج نگاهم کرد.
–آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن.
–شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت:
–چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد.
–واقعا؟
–بله واقعا.
–شما چی گفتید؟
–ردش کردم.
لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمیداشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه میگشت.
بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت.
–باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم.
مادر پرسید:
–امروز کی زنگ زده بود؟
–یه دستی میزنید؟
–بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی.
تلفن فریدون را برایش تعریف کردم.
مادر کمی دلداریم داد و بعدهمان حرف کمیل را زد...
✍#بهقلملیلافتحیپور
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
اگرمنازتُوبگذرمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زنـدگۍ
با تـُــــــو
چہمفھومـِعمیقۍدارد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
الحَـمــدُاللهالذۍجَعلنـــا
مِنالمُتمسڪینبـِولایةامیـرالمؤمنین...😍❤️
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بادهے عشق بنوشید و ببخشید بہ همـ
نگذارید فراموش شود "خُمـ" بہ ستمـ
مستۍ بادهے "خُمـ" از سرِ نامردان رفت
ڪہ لگد خورد در و ڪربُبلا خورد رقمـ...
#محمدجوادمنوچھرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نہمراستقدرتِآنکہدمزنمازجلالِ تُویاعلۍ
نہمرازبانکہبیانکنمصفتِڪمالِتُویاعلۍ..
#فؤادڪرمانۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هفت آسمان و عرشِ خدا را ڪہ رَدڪنۍ
قَـدَّت نمۍرسد ڪہ عَـلـۍ را رَصَد ڪنۍ...
#عبدالرضاڪوهمالجھرمۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
عشق به حیدر.mp3
9.91M
♡••
#حسنکاتبالکربلایی
عشقبہحیدرچہبۍنظیره...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اے از شروع صبحِ ازل انتخابــ من
ڪۍ مۍرسم بہ لحظہے در بَرڪشیدنت..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سرنوشت ما گرھ خورده به گیسوی علی
از ازل چرخانده دلها را خدا، سوی علی..
#قاسمصرافان
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄