بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت324 پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگف
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت325
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم:
–اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
–دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان.
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم میکرد انگار در عمق چشمهایم دنبال چیزی میگشت. نگاهم را روی یقهی پیراهنش سُر دادم.
بیحرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد.
چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
–میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
–بفرمایید.
–دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمیتوانستم بگویم.
–خب چون خیلی قبولتون دارم.
صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندهام گرفت. خودش هم خندید.
–منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهایی هم دارم که الان نمیتونم بگم.
لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت:
–امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم.
با تعجب نگاهش کردم.
–یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه.
لبخند زد.
–فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم.
یک هفتهایی طول کشید که کارها انجام شد.
برای خرید هم یک جلسه با زهراخانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم.
فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم.
فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمیدانم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا.
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–مثل این که شما خوشتون نیومد.
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
–نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من.
– نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید.
نگاهم کرد و پرسید:
–اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
–بله.
–خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانمها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
–تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
–نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
–یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
–باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدمها...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
–بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بیمنطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن. حالا تو هر زمینهایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم.
غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد.
–اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن.
خندهام گرفت:
–مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
–دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینهایی ضعف داره...
✍#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#علۍزندوڪیلۍ
بربادرفتھ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دوست داشتنِ تُـو
بھ دلتنگۍاش
مۍارزد...!
#لیلامقربۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گویند دل،اسیرِ همان شد ڪہ دیده دید
این دل شنید وصفِ تُو، شد مُبتلاۍ تُو..♥️!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ا؎ ڪاشڪسۍ مۍآمد وغَمـ ࢪا
از قلبِ اهالۍِ زمین بࢪمیداشت . . .🌱
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1109615122.mp3
2.79M
♡••
#شاهینبنان🎤
صداڪنگاهۍ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در دایره؎ قسمت ما نُقـــــطہ؎ تسلیمیم
لطفآنچہتُـواندیشۍحڪمآنچہتُـو فرمایۍ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عبورازسیمخاردارنفس #پارت325 سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم: –اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش
#عبورازسیمخاردارنفس
#پارت326
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود.
تقریبا همهی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر میخواهد مراسم ساده انجام شود.
در اتاق مادر، سفرهی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم.
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است میشوم. خدایا میدانم که مرد خوبیاست، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگیام بگنجان. خدایا میگویند در این لحظات دعاها مستجاب میشود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم میکرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را میگفتم. نگرانی از چشمهای کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
–شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد.
–نمیدانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغهی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد.
رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کمکم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
–میخواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
–چرا دلم نخواد؟
دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد.
زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت:
–داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد.
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد.
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
–حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
–کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
–خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربانی گفت:
–راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا.
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم:
– زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربان صدقهام رفت.
–باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد:
–مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانهی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد.
سرم نزدیک سینهاش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را میشنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمیکرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟"
پیشانیاش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت:
–معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
–داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آرام کمی عقب رفت.
–خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی.
–عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه.
–راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده.
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
مۍپرستمتُورا...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آنچنان جاے گرفتۍ تُو
بہ چشمـ و دلِ من
ڪہ بہ خوبانِ دو عالمـ
نظرے نیست مَرا...
#مولانا
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄