15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋
پیام مهم #محسن_افشانی از کربلا و #مجیدرضا_رهنورد قبل از اعدام
🔺 افشانی؛ بازیگر جوانی که سابقه بازداشت و حبس دارد:
🔹ما هم ناراحتیم که داداش و خواهرامون رو از دست دادیم، اما به فراخوانهای ۲۵شهریور امثال علیکریمی و مسیحعلینژاد توجه نکنین!
راهش این نیست، من تجربشو دارم؛ بخدا خودتون و پدرومادرتون رو گرفتار میکنین!
🔺 رهنورد؛ جوان مشهدی که سابقه قتل دو بسیجی را دارد:
🔹حُکم اعدامم رو خودم امضا کردم؛ من روزی ۲۰ بار دارم میمیرم و زنده میشم!
واکنش ایران به بیانیۀ شورای همکاری خلیج فارس در مورد میدان آرش
🔸دیروز شورای همکاری خلیج فارس مدعی شد که مالکیت میدان نفتی آرش متعلق به عربستان و کویت است و ایران حقی در آن ندارد.
🔹سخنگوی وزارت خارجه در پاسخ گفته: ایران از همسایگان انتظار دارد با رویکردی واقعبینانه از طرح ادعاهای غیرواقعی پرهیز کنند. ایران براساس مذاکرات دوجانبه با کویت، همواره بر همکاری دوستانه و سازنده در منطقۀ آرش تاکید کرده است.
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمعه خونین ۱۷ شهریور تنها فیلمی روشنگر حقایق در ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷
با ریختن این خونها پادشاهی ورژیم شاه ملعون را بسر رسید .
خون هزاران مظلوم مبارز ریخته شده این است سند جنایت پهلوی ملعون
میدان ژاله شد میدان شهدا
برای شادی روح شهدای ۱۷ شهریور صلوات
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱استوری
بی تو ای صاحب الزمان
بی قرارم هر زمان
از غم هجرت...
#امام_زمان{عج}
#جمعه
#جمعه_های_دلتنگی
#جمعه_های_انتظار
#استوری
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
سید حمیدرضا پرهیزگار از بلاگر های طنز مشهور مشهدی با یک میلیون و خورده ای فالوور ، از ماجرای عجیب کربلا رفتنش میگه!! 😳
💔اگه #امام_حسین بخواد...😭
این اتفاق و این حرفاش، باعث شده کلی از مخاطباش طردش کنن و بهش توهین کنن
از همینجا میگیم دمت گرم ، الهی خود امام حسین(علیه السلام) بهت عزت و آبرو بده 🌹💪
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
YEKNET.IR - monajat - hafteghi 99.03.29 - mehdi rasouli.mp3
7.4M
⏯ #مناجات با #امام_زمان(عج)
🍃در امتحان محبت منم که رد شدهام
🍃بیا ببین گل نرگس چقدر بد شدهام
🎙 #مهدی_رسولی
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
#رمان_جانَم_میرَوَد
3️⃣7️⃣قسمت_هفتاد_وسه
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت....
محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛
اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت...
و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.
چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝