eitaa logo
بصائر
1.1هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
61 فایل
بیانات #مقام_معظم_رهبری 💠شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویّت، شناخت #دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیله‌اى که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناخت‌ها؛ #بصیرت است. ۱۳۹۳/۹/۶ مسئول تبادلات 👇 @ALEE313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ مهر ۱۴۰۲
🔴کاش تک‌تک براندازانِ ایران‌فروش، غیرت و امانتداری موتی آلمانی را داشتند 🔹در تاریخ معاصر نقل شده است زمان حمله متفقین به ایران که روابط سیاسی ایران و آلمان قطع شد، زمانیکه سفارت ایران در برلین مورد اصابت بمب‌های متفقین قرار گرفت و بکلی ویران شد، یکی ازمستخدمین سفارت به نام خانم «برکینگهام» که زنی استثنایی بود اثاث قیمتی و قاشق چنگال‌های نقره سفارت را در زیرزمینی محفوظ نگاه داشت و در زمانی که با فروش یک قطعه از آنها می‌توانست هزینه یک ماه خود را تامین کند؛ با نهایت صداقت و امانتداری از آنها نگهداری نمود و پس از پایان جنگ به نخستین مامور سیاسی اعزامی ایران تحویل داد. در برابر این خدمات گرانبهای خانم برکینگهام که همه به او «موتی» یعنی مادر خطاب می‌کردند تا پایان عمر در سفارت ایران درکلن به سمت تلفنچی و سرایدار به خدمت اشتغال داشت . ⏪یکی می‌شود موتی و اینگونه در زمان جنگ خود را مقید به مراقبت از اموال ایران می‌داند ودیگری می‌شود براندازان ایرانی که برای پول دشمن حیا، عفاف و حجاب و امنیت یک کشور می‌شود‌. منبع: ۱_عبدالرضا هوشنگ مهدوی، در حاشیه سیاست خارجی از دوران نهضت ملی تا انقلاب، تهران، نشر گفتار، 1378، ص 115 ۲_کافه تاریخ ✍عالیه سادات 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی وقتا فقط باید سکوت کرد و افسوس خورد ... 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۸ مهر ۱۴۰۲
🔴 پدرسوختگی به سبک اینترنشنال صهیونیستی 🔹‌ ایران اینترنشنال: وای ۱۵ میلیون مهاجر افغانی به ایران هجوم آوردند ! 🔹‌ افغانستان اینترنشنال: وای ایرانی ها به افغانی غذا نمیدن،کار نمیدن، افغانی ها زیر پل کنار آشغالا میخوابن !! 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۸ مهر ۱۴۰۲
29.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏شستشوی حرم وضریح وصحن امام حسین ع. پس از ماه هاحزن واندوه..بسیار زیباست واولین بار به این زیبایی دیده شده خیلی زیباست.. 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همین کارهای کوچیک تو ذهن مردم می‌مونه! 👌مسئول فهمیده 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۸ مهر ۱۴۰۲
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 «قصه بابا»، را کیا یادشون هست..؟! 🔹 سرود ماندگار بچه های آباده بنام "مادر برام قصه بگو" که همه بچه‌ های دهه ۶۰ ازش خاطره دارند و یاد آور سالهای تلخ و شیرین جنگ ۸ ساله ایران و عراق است. 🍃روایتی زیبا و نوستالوژیک از درد دل یک فرزند شهید با مادر و یادآوری خاطراتش از پدرشهیدش است. 🌸 این بار «قصه بابا» را به روایت تصاویر ماندگار از آن زمان ببینیم هفته دفاع مقدس هم به اتمام رسید و در عمل یادگاران 8سال دفاع مقدس را فراموش نکنیم مدیون شهدا هستیم شادی روح همه شهداوامام شهداصلوات الهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم یازهرا س 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۸ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ مهر ۱۴۰۲
2️⃣9️⃣ قسمت_نود_ودو در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم مهلا خانم از جایش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنم برسم .شما میرید _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد.... مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا حالت خوبه احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت... لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود _حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش را تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند... سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد از_لاک_جیغ_تا_خدا 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۸ مهر ۱۴۰۲
❣ سلام_امام_زمانم❣ گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم.. لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم.. نه که امروز بود دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم.. اللهم_عجل_لولیک_الفرج 📎 با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇 ╔═.🍃.═══════╗ 🆔@Basaerr313 ╚═══════.🍃.═╝
۹ مهر ۱۴۰۲