فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
🍃❄️⛈🌈☀️سلااااام✋
روزتون شاد و با سعادت
🍃🌸امروز هم یه هدیه از
🤍طرف خداست
🍃❄️همین که امروز هم
🌸میتونین از نعمت
🤍دوباره دیدن
❄️دوباره شنیدن
🌸و دوباره لمس کردن
🤍این جهان زیبا لذت ببرین
❄️خدا رو شکر کنین..
🍃🌸☀️ روزتون رو زیبـا بسازین
🍃❄️روزتون پر از نور امید
🍃🌸وسرشار از عشق به خالق مهربون
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من کودک فلسطینی هستم..
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
روی موج صداقت 03.mp3
8.17M
#روی_موج_صداقت ۳
📝خُدا، تُند تُند، اما یهویی و بی مقدمه،
برگه ی امتحانی میذاره جلوت،
و میــگه؛ بنــویس!
خودتُ محک بزن!
هنوز رویِ موجِ صداقت هستی؟
یا رفتی بیرون؟!
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴 #استاد_عالی
#علامه_جعفری:خیلی از معارفی که خـــــدا به
من داد به خاطر اون بوسیدن دست همسرم
موقع جر و بحثمون بود.
#کنترل_خشم
#خانواده_دینی
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
«جنایتکار جنگی»
و سازمانهای بینالمللیای که تنها بیننده هستند...
.
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین وقت عزیزبراکودکان عزیزفلسطین دست به دعابرداریم وبرای نابودی دشمنان ورژیم کودک کش وغاصب اسراییل ازخداوندمتعال ارزوی نابودی کنیم باشدکه ادای دینی کرده باشیم به مردم بی دفاع فلسطین اشغالی
فلسطین
کودک غزه
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
4_5850461574229134021.mp3
2.11M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
👤استاد حسن محمودی
📝قسمت دهم
🔖جزیرهی خضرا قلب شماست...
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشردهید
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
🤲 #نماز_اول_وقت
🌹نماز شهدا
🔰الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْض
ِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ
وَآتَوُا الزَّكَاةَ
وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ
وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ ۗ
وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ
( سوره حج_۴۱)
✍ترجمه:
(آنان که خدا را یاری میکنند) آنهایی هستند که
اگر در روی زمین به آنان #اقتدار و تمکین دهیم
✅ نماز به پا میدارند و
✅ زکات میدهند و
✅ امر به معروف و
✅ نهی از منکر میکنند و
(از هیچ کس جز خدا نمیترسند چون میدانند که)
عاقبت کارها به دست خداست.»
معانی کلمات آیه
#مكناهم: تمكن و قدرت داديم به آنها. تمكين: قدرت دادن
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به این میگن بچه زرنگ😂✌
#طوفان_الاقصى
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
❌ پاسخ ۱۵ شبهه درباره فلسطین ❌
۱.فلسطینیها زمیناشونو فروختن
۲.فلسطینیها دشمن اهلبیت ند
۳.چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه
۴.زن و بچه اسرائيلي ها بیگناهن
۵.فلسطینیها طرفدار داعشن
۶.فلسطینیهامیدان صدام دارند
۷.فلسطینیهاخون ایرانیها را پس دادن
۸.هدایای ایرانیها را آتش زدن
۹.صهیونیستا تو تیمفلسطینبازی میکنن
۱۰.حماس ۴۰ کودک اسرائيلي را سربریده
۱۱. حماس به زن اسرائيلي تجاوز کرد
۱۲.فلسطینیها زن اسرائيلي را لخت کردن
۱۳.حماس کودک اسرائيلي را سوزاندند
۱۴. مسئولان حماس با دختران ۹ساله ازدواج کردن
۱۵.دختران فلسطینی رقص و پارتی دارند
(پاسخ: مرتضی کهرمی
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
-1064427773_1655145372.mp3
4.17M
چشمها هیچوقت دروغ نمی گویند مخصوصا درباره وطن ...
درباره حسمان به خاکش که ریخته اند در خونمان
این روزها خاکشان آغشته به خون است
فارغ از دین و مذهب
انسانها دارند قد کشیده و قد نکشیده پر میکشند
برای حال خوب غزه دعا کنیم …
هیچ کجا خانه آدم نمیشود …
وطن عشقترین خانه است
با گویندگی خانم عبدالوند (کارگروه رسانه)
#طوفان_الاقصی
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به حال هیچ معلمی این گونه قرآن رو معرفی نکرده بود👌
و ما چقدر غافل بودیم😔
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝
#رمان_جانم_میرود
6️⃣0️⃣1️⃣قسمت_صد_وشش
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخن هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ـــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
در مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
ــــ شهاب؟!
ــــ لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشامنش نشست، با ایستادن ماشین سر ش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
ـــ شهاب؟!
ـــ من صبح زود میرم ماموریت.
ـــ شهاب؟!
ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
ـــ شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
ـــ سلام محمد خوبی؟؟
ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
ــــ لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت. در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛ اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
ــــ سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
ــــ خیلی ممنون...
ـــ چیزی شده شهاب؟!
ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟!
ـــ شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
شهاب، سجاده اش را جمع کرد. کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد.
کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سر و صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
#ادامه_دارد
از_لاک_جیغ_تا_خدا
📎#بصائر
با کانال بصائر در مسیر بصیرت افزایی ⏬👌⏬ 👇
╔═.🍃.═══════╗
🆔@Basaerr313
╚═══════.🍃.═╝