پرده از چشمهایت ڪنار بزن
تا خورشید بار دیگر
در جغرافیاے من طلوع ڪند
صبح من
با چشمهاے تو
بخیر مےشود اے شهید
ای شهید
#صبحتون_شهدایی🌸🍃
@khamenei_shohada
چہ زیبا یاران، پشت سرت صف ڪشیده اند
گویی همچنان در #رڪاب #فرمانده آماده اند
اما ایݧ بار شاید همـہ #ســرباز باشید!
سرباز رڪاب #مہدے فاطمہ(س)..
مزار #شهید_محمد_ابراهیم_همت⚘
@khamenei_shohada
یا #صاحب الزمان
این کودکان با دسیسه شیطانی، با پول #سعودی و حمایت #صهیونی به جرم مسلمانی و #تشیّع، در #یمن قتل عام میشوند.
آیا #ظهور نزدیک است
#حق_بر_باطل_پیروزاست
@khamenei_shohada
در پنج روز گذشته نبرد #الحدیده، جنگنده اسراییلی #بمباران کرده، سرباز فرانسوی اسیر شده، ناو و #پهپاد امریکایی #عملیات کرده، نظامی سعودی و #مستشار مصری و #مزدور اماراتی تیر و #خمپاره انداخته، ولی شهر همچنان در کنترل #رزمنده یمنی است. مانده تا بفهمند از #شیعه علی چه #معجزه ها ساخته است
کانال_ خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
#۱۲۳ کشته و ۱۶۰ اسیر، رهآورد ۲ روز گذشته ائتلاف سعودی در یمن
#وبگاه خبری «یمنی پرس» به نقل از منبعی اختصاصی گزارش کرد که ۲ کامیون مخصوص حمل اجساد امروز (یکشنبه) وارد شهر عدن شدهاند که ۱۲۳ جسد متعلق به نیروهای مزدور وابسته به ائتلاف مذکور را به این شهر منتقل کردهاند.
#شبکه المیادین به نقل از «علی العماد»، عضو دفتر سیاسی جنبش انصارالله یمن گزراش داد که نیروهای ارتش و کمیتههای مردمی این کشور دیروز شنبه موفق شدهاند ۱۶۰ نظامی وابسته به ائتلاف متجاوز را در جبهه ساحل غربی به اسارت درآورند.
@khamenei_shohada
سالروز عروج ملکوتی
#شهید_یوسف_حسین_پور_ملکشاه
نام پدر: حسین
تاریخ تولد: 1331/11/15
تاریخ شهادت: 1366/3/28
محل شهادت:شلمچه
@khamenei_shohada
🌹🌹
🌷💐🍃فرازی از #زندگینامه شهید یوسف حسین پور ملکشاه🍃💐🌷
🌺💐شهید یوسف حسین پور ملكشاه ، در یكی از روستاها ی سر سبز شمال (دیوا بندپی بابل) #ولادت یافت هنوز 5 ساله بود كه خشم طبیعت زمین زادگاه اش را لرزاند و زلزله ای مهیب انسان و خاك را به هم آمیخت اما پروردگار حكیم او را نگه داشت تا سرنوشت خویش را خود رقم زده باشد .
🌷ششمین سال زندگی مجالی بود تا قرآن كریم را در كنار خواندن و نوشتن در مدرسه فرا گیرد .او آموختن را با كار در كنار پدر تجربه میكرد پس از اینكه ازدواج كرد راهی دیار ملكوتی ثامن الحجج (ع) شد و در #مشهدالرضا ساكن گردید ،
🌹 عشق به #انقلاب و #امام سبب شد تا در جریان انقلاب 2 بار از سوی مآموران ساواك دست گیر و باز جویی شود اما نبود سند كافی علیه وی باعث گردید تا آزاد شود . شهید حسین پور همزمان با جنگ تحمیلی راهی مناطق عملیاتی شد و در عملیات های بستان #فاو و #چزابه شركت نمود و سرانجام در تاریخ خرداد 1366 بر اثر اصابت تركش خمپاره همه دلدادگی اش را تقدیم خاك #شلمچه كرد و خود بال در بال فرشتگان به آسمان پر كشید
💐وی در #وصیتنامه اش همگان را به پشتیبانی از #ولایت و رهبری فرا می خواند و خرج و مخارج مراسم عزاداری خویش را برای آبرسانی به روستا تقدیم نمود .
#روحش_شاد_با_ذکر_صلوات🌺
#شهید_بهروز_شیر_سوار :
مهم نیست آینده نامی از من برده شود یا نه ، مهم این است که #اسلام #پیروز شود.
حتی مهم نیست به #بهشت بروم یا نه !
مهم این است که بتوان خدا را از خود #راضی نگه داشت
⭕️#رهبرانقلاب:
🔺اگر کسی در #نظام جمهوری اسلامی در مسئولیتی مشغول کار است، ولی #آرمان های نظام را ... در دلش قبول ندارد، اشغال آن #پست برای او #حرام شرعی است.
#کانال_خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
#حاج_احمد_متوسلیان:
✍هر شهرى که توسط اسرائیلىها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط میکشانیم.
#_۲۸_خرداد_۱۳٦۱
#آخرین_سخنرانی
پادگان زبدانی #سوریه
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 5⃣4⃣
🌺 ابوجعفر(قسمت دوم)
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت:
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم.
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار"بانسيران"در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد.
پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست.
ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد واسلحه را به من داد.
بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم!
با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم.
ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد.
چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!
باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي!
با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر،اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپها، فرماندهان، راههاي
نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.
از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها،تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
٭٭٭
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند.
آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند.
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است!
عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم:
هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد!
سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم.
ديگر وارد ساختمان نشديم.
از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد.
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۵ الی۱۱۶
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 6⃣4⃣
🌺 دوست
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
خيلي بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي
رفت روی مین و شهيد شد. عراقيها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولاتس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن
بودند كه زنده نيستم.
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان(عج) ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۱۷ الی۱۱۸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada