1⃣ مذاکرات صلح بین ایران و عربستان
2⃣ بازگشایی سفارت #ایران در ریاض
3⃣ درخواست #عربستان برای میانجیگری ایران جهت صلح با #انصارالله_یمن
4⃣ عربستان و #امارات خواهان بازگشت کرسی سوریه به اتحادیه عرب
5⃣ مذاکره عربستان و امارات با #یمن
6⃣ حضور وزیر خارجه سوریه در ریاض
7⃣ درخواست #ترکیه به ایران برای میانجیگری جهت صلح با #سوریه
8⃣ درخواست عربستان و امارات برای بازگشایی سفارت در سوریه
9⃣ محکومیت جنایت #اسرائیل در #فلسطین توسط عربستان و امارات
🔟 تشکر پاکستان از ایران بابت پذیرش درخواست #صلح دولت عربستان
💥 این نتیجه، حاصل قدرت #میدان با #دیپلماسی عزتمندانه است. حاصل دست قدرتمند نظامی و برکت خون شهدای #جبهه_مقاومت و #رزمندگان_بدون_مرز است که در سرتاسر منطقه در حال رشادت هستند.
✅ این اتحاد #امت_اسلام انشاءالله بزودی منجر به #اخراج_آمریکا_از_منطقه و #نابودی_اسرائیل خواهد شد.
💯 در عمر ۷۵ ساله رژیم منحوس #اسرائیل، امت اسلامی هیچگاه چنین یکپارچه و متحد نبوده و به برکت خون شهدای راه آزادی #مسجدالاقصی از شهید دکتر فتحی شقاقی، شهید سید عباس موسوی، شهید احمد متوسلیان، شهید حاج عماد مغنیه تا شهیدالقائد #حاج_قاسم_سلیمانی و دیگران، #آزادی_قدس نزدیک است.
❤️ اللهم صل علیمحمد و آلمحمد 🇮🇷
#فلسطین #قدس #بیت_المقدس #وحدت
#نشر_حداکثری
@Baserin313
🚨آغاز عملیات ثبت پلاک خودرو های متخلف و عملیات تذکر لسانی
تاریخ شروع:
26 فروردین 1402 از ساعت 6:00
مومنین سلام
🔰ضمن تشکر از همکاری شما در سامانه مردم رسی در بخش ثبت تخلفات خودرویی
و تذکرات لسانی به اطلاع می رساند از تاریخ ۲۶ ام لغایت ۲۹ عملیات منسجمی طراحی کرده ایم، که از شما عزیز همراه درخواست داریم در این عملیات مردمی به صورت ویژه نقش آفرینی کنید :
1⃣ نحوه ارسال گزارش تخلفات خودرویی (کشف حجاب ، سگ گردانی، آلودگی صوتی ، روزه خواری، مزاحمت نوامیس و...) به این شرح می باشد.👇
▪️نوع تخلف :
▪️پلاک خودرو:
▪️نوع خودرو :
▪️رنگ خودرو :
▪️تاریخ وقوع تخلف :
▪️ساعت دقیق وقوع تخلف:
▪️استان :
▪️شهرستان :
▪️محل تخلف :
▪️ارسال تصویر خودرو متخلف در صورت امکان
2⃣ آغاز عملیات تذکر لسانی به عنوان وظیفه همگانی و مسلمانی.
▪️شیوه بگو و بگذر
▪️بدون ایجاد تنش و پاسخگویی به طرف مقابل
▪️از روی خیرخواهی و مصلحت اندیشی جامعه نه از روی خدای نکرده بغض و کینه
بعد از تذکر لسانی به ما هم بگید چیکار کردید
3⃣ شیوه ارسال گزارشات
▪️از طریق شماره پیام 10004996
▪️آدرس اینترنتی UU1.ir
▪️ در پیامرسان ایتا @IR10004996
▪️▪️▪️▪️
🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
📩 10004996
🌐 UU1.IR
📮 @IR10004996
@Baserin313
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*جز۲۴ قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود ندارد، فقط کافيست روی لینک بزنید.*
*جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای بهترین و نورانیترین هفتۀ عمرتان کم نگذارید!
#استوری
@Panahian_ir
مـٰافرزندانمدرسـهایهسـتیمکـه
درآنجـٰایـادگرفتیم،آزادزندگـیکـنیم
مـٰاامنیترا ازدشمـنالتمـٰاسوگدایی
نمیکـنیم👊🏻!'
#شهید_جهاد_مغنیه
@Baserin313
همیشهباوضوبود؛
-موقعشھادتهمباوضوبود🚶🏿♀️!
دقایقیقبلازشھادتشوضوگرفت
و،روبهمنگفت:
انشاءاللهآخریشباشه...!
وآخریشهمبود💔(؛!
#شهیدانه
@Baserin313
••🌸#هرچی_تو_بخوای
✨#پارت 71🌱
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس.
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم،پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین خدا دوست داره چکار کنی.
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم:
_بابا..از من ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم خدا بیشتر دوست داره؟..به نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.
آقای موحد تعجب کرد.سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد.بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....
نویسنده بانو🌱#مهدی یار_منتظر_قائم🌱
@Baserin313
••🌸#هرچی_تو_بخوای
✨#پارت 72🌱
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.همه اطرافیان مون رفتارشون تغییر کرد.مدام نیش و کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش. بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،باعصبانیت، باناراحتی،باتهدید...
ما همیشه تنها بودیم....هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام زخم زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟
-آره.
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟
-آره.آره.آره.
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟
بلند گفت:
_بسه دیگه.
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش خدا داره نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا کمکت میکنه.شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای قوی ترشدن تو...به نظرت خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
#ادامه_دارد...
نویسنده بانو🌱#مهدی یار_منتظر_قائم🌱
@Baserin313
••🌸#هرچی_تو_بخوای
✨پارت 73🌱
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ قوی و محکم و قاطع که همه از ظاهرم بفهمن حق با کیهمثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟
میخوای من چطوری باشم؟منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش آخه چجوری؟
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.
بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات
گفتم خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.
خدایا این سخت ترین امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.
خدایا اگه یه لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.
رفتم خونه
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم بخاطر خدا،بخاطر به دست آوردن رضایت پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛
با بغض و اشک.قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
قرآن برای هر آدمی تو هر زمانه ای با هر زندگی ای مفید ترین برنامه ی زندگیه.اتفاقی بازش کردم
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"
یه چیزی تو دلم گفت اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:برام خیلی دعا کنید باباخیلی سخته برام.
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟
-شما معرفی شون کنید.
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد.
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم نهی ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم.تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟
مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم
#ادامه_دارد...
نویسنده بانو🌱#مهدی یار_منتظر_قائم🌱
@Baserin313
••🌸#هرچی_تو_بخوای
✨#پارت 74🌱
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه...
مامان به بابا گفت:بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.
بابا به من گفت:چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.مامان بالبخند گفت:یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟
بالبخند گفتم:شاید.
به بابا نگاه کردم و گفتم:دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.
-چرا؟
-عصبی بود.
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. بابا گفت:اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟
-پس آدم دو رویی هست.با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست.به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن.هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته و من فقط بخاطر خدا و بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم.بهش گفتم:به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!
-یعنی نا امید شده؟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟
محمد لبخند زد و گفت:چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.
یه کم که گذشت،گفت:وحید کارش خیلی سخته.
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم که گفت:با وحید ازدواج نکن.
-بخاطر کارش میگی؟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. مأموریت زیاد میره.
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های سخت تر و خطرناک تر و مهم تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟چه جاهایی میرن؟چکار میکنن؟مربوط به چه موضوعاتی هست؟
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم...
#ادامه_دارد...
نویسنده بانو🌱#مهدی یار_منتظر_قائم🌱
@Baserin313