eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
152 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای‌فرج‌می‌خوانیم‌برای‌ظهور‌آن‌نور‌حق(:🫀 @Baserin313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 پیشرفت‌هائی که ۴۰۰ سال زمان نیاز داشت، طی ۴۴ سال اتفاق افتاد و این ادامه دارد.. 🥇اولین جایگاه جهان در: ۱- تولید داروی گیاهی مقابله با ایدز ۲- داروی گیاهی درمان روماتیسم ۳- داروی گیاهی زخم پای دیابتی ۴- ساخت پروتز عصبی ۵- پیوند نای و زیست مصنوعی تک‌مرحله‌ای  ۶- تولید پودر استخوان ۷- تولید ایمپلنت چشمی ۸- تولید قطعه تلسکوپ رصدخانه ۹- تولیدکننده میتونین  ۱۰- حوزه فناوری نانو ۱۱- راه‌انداز شیرِ چهارراه نفت.. 🥇اولین جایگاه منطقه در: ۱- در ساخت تانک ۲- ساخت استارتر هواپیما ۳- پژوهش‌های هسته‌ای ۴- تولید پرینتر سه‌بُعدی میکروسکوپی (مقام اول خاورمیانه) ۵- رتبه علمی و پژوهشی و ثبت اختراع در میان کشور‌های اسلامی ۶- تولید افشانه پاک در آسیا ۷- لوله‌های چدنی ۲ هزار میلی‌متری در آسیا.. 🥈دومین جایگاه جهان در: ۱- تولید هواپیما‌های استراتژیک خورشیدی ۲- تکنولوژی بیودیزل ۳- پهپاد رادارگریز ۴- فناوری تشخیص هویت از روی چشم ۵- ساخت دریچه قلب ۶- درمان تالاسمی با پیوند مغز استخوان ۷- تولید کارتریج‌های نامرئی ۸- تولید نانودارو در جهان ۹- تولید داروی تزریقی ضدسرطان ۱۰- ساخت کیت ارزان و سریع برای درمان بیماری‌های لثه 🥉سومین جایگاه جهان در: ۱- تولید دکل انتقال برق  ۲- دانش تبدیل گاز به بنزین ۳- فناوری ساخت نیروگاه خورشیدی  ۴- استخراج سلول‌های بنیادی از دندان شیری ۵- درمان نازایی ۶- تولیدکننده داروی بیماری ام‌اس 🏅 چهارمین جایگاه جهان در: ۱- تولید و ساخت موشک‌های دوربرد  ۲- فناوری نوین درمان ناشنوایی ۳- تولیدکننده بیو اتانول ۴- دارو‌های بیو تکنولوژیک ۵- تولید علم در رشته نانو و نانوتکنولوژی 🎖پنجمین جایگاه دنیا در: ۱- المپیاد‌های جهانی ۲- تولید داروی انعقاد خون ۳- سازنده ربات انسان‌نما ۴- ارتش سایبری ۵- در مسابقات علمی ۶- دست‌یابی به فناوری و دانش کامل چرخه‌ی سوخت هسته‌ای ۷- تعمیر کابل‌های فیبر نوری در اعماق دریا 🎖ششمین جایگاه جهان در تولید زیردریایی 🎖هفتمین جایگاه جهان در: ۱- حوزه نانو تکنولوژی ۲- منعقدکننده‌های موضعی خون برای متوقف‌کردن خون‌ریزی در کوتاه‌ترین زمان ممکن 🎖هشتمین جایگاه جهان در: ۱- قدرت‌های فضایی دنیا ۲- تولیدکننده اورانیوم ۲۰ درصد 🎖نهمین جایگاه جهان در چرخه‌ی کامل فضایی 🎖دهمین جایگاه جهان در: ۱- صاحب بزرگ‌ترین تلسکوپ‌های جهان‌ ۲- در انجماد و نگه‌داری سلول‌های بنیادی جنسی ۳- فناوری لیزر ۴- ساخت توربین ۵- پیوند ریه ۶- تولیدکننده دستگاه پیش‌رفته‌ی تصویربرداری دیجیتال اشعه‌ی ایکس 🎖یازدهمین رتبه جهانی تولید علم در: ۱- رشته مهندسى هوا فضا ۲- رشته انرژى اتمى ۳- رشته شیمى 🎖چهاردهمین رتبه جهانی تولید علم در رشته بیوتکنولوژى 🎖شانزدهمین رتبه جهانی در: ۱- ثبت مقاله علمی 🎖نوزدهمین رتبه جهانی تولید علم در: ۱- رشته پزشکى ۲- رشته فیزیک و نجوم ✍🏻 به‌عنوان یک ایرانی به خودم می‌بالم که کشورم یکی از: ۱- کشور‌های سازنده‌ی کشتی اقیانوس‌پیما ۲- طراح و تولیدکننده ماهواره‌بر ۳- طراح و تولیدکننده توپ دریایی ۴- توان‌مند در تولید رادیودارو ۵- طراح و تولیدکننده موشک دوش‌پرتاب ۶- طراح و تولیدکننده خودروی تاکتیکی در حوزه نظامی ۷- طراح و تولیدکننده سلاح ملی خیبر ۸- طراح و تولیدکننده مسلسل، خمپاره‌انداز، تیربار، نفربر و تانک ۹- پیش‌گام مهندسی ژنتیک ۱۰- مجهز به آزمایش‌گاه جنگنده ۱۱- متخصص در پیچیده‌ترین جراحی‌های مغز ۱۲- متخصص در سخت‌ترین عمل‌های جراحی و اورولوژی ۱۳- متخصص در سخت‌ترین عمل جراحی رفع نقص مادرزادی ۱۴- متخصص در اجرای پیوند سلول‌های بنیادی قرنیه چشم ۱۵- تولیدکننده خودروی بدون سرنشین ۱۶- تولیدکننده موشک بالستیک ۱۷- تولیدکننده ناوشکن ۱۸- تولیدکننده جنگنده ۱۹- تولیدکننده بال‌گرد شکاری‌ ۲۰- تولیدکننده زیردریایی ۲۱- متخصص در کشف ژن نابینایی ۲۲- تولیدکننده ربات هوشمند دست‌یار جراح ۲۳- تولید دستگاه حفاری نفت و گاز ۲۴- سازنده توربین نیروگاه برق‌آبی ۲۵- خودکفا در تولید کیک زرد ۲۶- تولیدکننده سریع‌ترین اژدر رادارگریز ۲۷- بزرگ‌ترین حوض‌چه تعمیر و ساخت کشتی در خاورمیانه ۲۸- توان‌مند در ارسال موجود زنده به فضا ۲۹- تولید لباس‌های فضانوردی ۳۰- مجهز به تکنولوژی انحراف موشک کروز ۳۱- تولید قایق پرنده رادارگریز با سرعت ۸۵۱ کیلومتر ۳۲- جزو ۱۴ سازنده توربین‌های بادی بزرگ در دنیا هستیم @Baserin313
*بسم الله الرحمن الرحیم* * جز ۲۶قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود ندارد، فقط کافيست روی لینک بزنید.* *جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2*
مامرده‌ایم‌بی‌تو وبی‌کربلای‌تو فکـری‌بـه‌حال‌مردم‌اهل‌قبورکـن.. @Baserin313
📸 تصویر جالبی که بعد از پاره شدن بنر بزرگ میدان انقلاب در راهپیمایی روز قدس ایجاد شد. @Baserin313
📗 بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب. زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه. چشمهام پر اشک شد. سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم.. گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم تمام اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.زینب پارک میبرم یادش میفتم.زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم. هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم. با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که خدا بیشتر دوست داره...من وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم راضیم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی راهت درسته و حق با توئه. الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم درسته و هم حق اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر قوی و عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده... خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم. بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای*من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین. فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن. چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه.حالش هم زیاد خوب نیست. مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد. بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه. دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟ چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟ گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!! نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست. دقت کردم دیدم... 🌱نویسنده: بآنومهدۍیارمنتظࢪقائم @Baserin313
📗 دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود. خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم. گفتم: _باز هم زمان نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه. لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ... @Baserin313
📗 -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.نگرانش بودم.همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما نگاه هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ ادامه دارد... 🌱نویسنده: بآنومهدۍیارمنتظࢪقائم @Baserin313
📗 _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ _من تو مدتی که سوریه بودم،.. آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی باشه،میره.نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی بخواد من دیگه نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم. ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم. -شما دنبال شهادت نیستید؟ -نه..من دنبال انجام وظیفه هستم.گرچه دوست دارم عاقبتم شهادت باشه ولی هر وقت که خداصلاح بدونه.الان جون من مفید تره تا خون من. -شما میخواین با من ازدواج کنین؟ _اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم. -ولی من میخوام الان بدونم. -پس مختصر میگم.اول از یه حس شروع شد ولی بعد که شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی عاقلانه هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود. -اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟ چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر توانایی هایی که خدا بهم داده مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی شخصیم...میگذرم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظی کرد و رفت.... مطمئن بودم پسر خوبیه،مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته. ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست. با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این امتحان‌ جدید وسخت من بود. بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم: خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن. رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم: _امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم. عمه زیبا بغلم کرد و گفت: _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم. فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بوگلاب‌گفتم.خاله مهناز هم گفت: ‌_امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه. روز بعدش گل نرگس خریدم.رفتم پیش امین.اول مزارشو با گلاب شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم. گفتم: _سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.همیشه عاشقانه دوست داشتم.هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی... ادامه دارد... 🌱نویسنده: بآنومهدۍیارمنتظࢪقائم @Baserin313