eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
151 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
*حمیدِ خوش‌غیرت* فیلمی دست به دست توی مجازی می‌چرخد. با انگشت روی صفحه گوشی می‌زنم تا فیلم را پخش کنم. چند پسر جوان و دو دختر جوان را می‌بینم؛ شاید هم نوجوان. هوا تاریک است. پسر به سمت دختر می‌رود و دست دختر را به زور می‌کشد. نگاهی به دور و بر می‌اندازم، هیچ‌کس نیست. دلم شور می‎‌زند. حتما مادرشان توی خانه دلواپس‌شان است. همان دم دلم می‌خواهد از توی صفحۀ گوشی، دست دو دختر را بگیرم و پناهشان شوم. بیاورمشان پیش خودم. حتما قلبشان تندتند می‌زند. چند جرعه آب بياورم و بگویم: «آروم باش دوست من! دیگه کسی دنبالتون نمی‌کنه!» توی همین فکرها مردی خوش‌قامت از آن‌ور خیابان سر می‌رسد. صدایش را نمی‌شنوم اما هنوز نرسیده یکی از آن چند جوان تیزی می‌کشد. مرد خوش‌قامت چنان به دل معرکه می‌زند که انگار ذره‌ای ترس به دل ندارد. زیر لب می‌گویم: «دمت گرم پسر! دمت گرم! برو جلو.» قلبم تندتر می‌زند. منتظرم چنان ضربه شستی نشانشان بدهد تا دیگر جرأت نکنند قلب دخترکان‌مان را به لرزه بيندازند و نفس‌هایشان را به شماره. ثانیه‌ها کند می‌گذرد. درگیری‌شان بالا می‌گیرد. یکی از پسرهای جوان از پشت به مرد خوش‌قامت حمله می‌کند. چند مردِ تازه از راه رسیده، سعی می‌کنند قائله را ختم کنند. حالا مرد جوان خوش‌قامت توی پیاده‌رو ایستاده. دستش روی قلبش است اما ایستاده. دستش روی قلبش است اما نگاهش را از معرکه برنداشته. چرا این قصه همه‌اش روضه می‌شود؟! یادم هست آقایمان حسین تا نفس داشت خیمه در امان بود. همین که دیگر نگاه حسین نبود حرامی‌ها جان گرفتند برای جسارت. حالا حمیدرضا، همین جوان خوش‌قامت معرکه، حتما از آقایمان حسین یاد گرفته تا نفس دارد چشم برندارد. اصلا هم به روی خودش نیاوَرَد قلب و پشت و قفسه سینه‌اش چاک چاک زهر چاقوست. اصلا هم به روی خودش نیاوَرَد می‌توانست بی‌خیال از این معرکه بگذرد و برود دنبال دخترش «آوا». باهم بروند خانه و مثل همیشه چایی بخورند و دخترکش حرف بزند و از درس‌هایش بگوید و بابا حمیدرضا هم حتما دلش غنج برود برای تنها دخترش که دارد زود بزرگ می‌شود. اصلا هم به روی خودش نیاوَرَد توی همین چند ثانیه، دارد جان می‌گذارد برای دخترکانی که حتما توی آن لحظه، آن‌ها را مثل آوای خودش می‌دیده. نگاهم هنوز روی حمیدرضاست. فیلم تمام می‌شود ولی او ایستاده، همان طور خوش‌قامت. اما حالا او دیگر حمیدرضای است با همان قامت همیشه ایستاده. اصلا هم به روی خودش نمی‌آوَرَد که ایستاده جان گذاشت تا مبادا کسی خیال برش دارد این خیمه صاحب ندارد. تا مبادا کسی خیال کند این وطن مرد ندارد... @Baserin313
••🌸🌱 خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید گفت: _تو چی میخوای؟ خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت: _گفتش که. -تو هم با اینایی؟. -آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام. -چی میخوای؟ خانمه به من نگاه کرد و گفت: _جون عزیزت. من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم: _زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟ خانمه پوزخند زد.منم لبخند زدم.زینب سادات آروم شد.خانمه گفت: _حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی. بالبخند گفتم: _من الانم تو زندگیم خیلی موفقم. سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش حسادت نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم. -ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی. - مادربودن ضعف نیست. با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم: _وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟ وحید گفت: _زهرا آروم باش.اون یه حیوونه. لبخند زدم و گفتم: _وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی. خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت: _تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی. بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد... من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم: _وحید زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت: _خوبم زهرا.به من نخورد. واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد. به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار. به وحید نگاه کردم.... اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود. صدای زینب سادات قطع شد... به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود... زیر سر زینب سادات پر خون بود،چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز.... قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم. _زینب،زینبم،زینب ساداتم.... نمیدونم چقدر گذشت.... صدای گوشی وحید اومد... یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.حتی پلک هم نمیزد... به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود.اشکهام نمیذاشت خوب ببینم... دوباره گوشی وحید زنگ خورد... دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم: _حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن. وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم: _خودم جواب بدم؟ سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود. گفتم: _سلام حاجی با مهربانی گفت: _سلام دخترم.خوبین؟ نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم: _خداروشکر حاجی گفت: _وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟ -بله -کجاست؟ به وحید نگاه کردم. -همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه. صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت: _دخترم چیزی شده؟ دیگه با اشک حرف میزدم. -سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا. حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده. گفتم: _میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده. حاجی گفت: _الان کجان؟ -همینجا... به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم: _یکی از خانمها رو به صندلی بستیم. به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم: _آقاهه هم وحید بیهوشش کرده. به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم: _یکی دیگه از خانمها هم مرده. حاجی با نگرانی گفت: _شما سالمین؟ به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم: _زینب ساداتم...مرده. بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی فاطمه ساداتم سالمه...منم سالمم. به وحید نگاه کردم و گفتم: _خداروشکر وحید هم سالمه. وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... ادامه دارد... نویسنده بانو🌱 یار_منتظر_قائم🌱 @Baserin313
••🌸🌱 گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست. حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم. بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات.... نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض صداش کردم: _وحید نگاهم نکرد. -وحیدجانم نگاهم نکرد.گفتم: _وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید دوباره اشکهام جاری شد.... فقط نگاهش میکردم.گفتم: _وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش.. تو دلم گفتم.. خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. سخت ترامتحان میگیری ها..ولی هرچی تو بخوای صدای گریه ی فاطمه سادات اومد.... به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم: _این داره به هوش میاد.بیا ببندش. وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست.... بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش... واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم: _وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟ وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره.... زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.محمد نگران شد.گفتم: _بیا اینجا. سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم: _ببرش. محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت: _دوباره برمیگردم... چند دقیقه بعد حاجی رسید... با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن. وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛.. با زینب سادات.قلبم داشت می ایستادصداش کردم: _حاجی به من نگاه کرد. -بذارید یه بار دیگه ببینمش. بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم. بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود... بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم: _پاشو بریم تو اتاق. بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود. دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم: _بیا. رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. بایدگریه میکرد... گوشیمو آوردم.روضه حضرت علی اصغر(ع) با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم... وحید گریه میکرد.منم با اشک نگاهش میکردم.دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.نگرانش شدم.با التماس گفتم: _وحید...آروم باش. ولی آروم نمیشد.گفتم: _وحید..جان زهرا آروم باش. باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم: _وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم. سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت: _من بچه تو کشتم. گفتم: _شما داری منو میکشی. دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت: _دلم میخواد بمیرم. با اخم نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم: _اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و... وحید پرید وسط حرفم و گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد.... ادامه دارد... نویسنده بانو🌱 یار_منتظر_قائم🌱 @Baserin313
سوال یک دختربچه ۹ساله شیعه ازمدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:* ما درکلاس ۲۴نفر هستیم،معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه: خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه... و به بچه ها میگه: بچه ها،گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم... حالا شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد؟ آیا پیامبر(ص) به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟؟؟ *جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:* برو فردا با ولی‌ات بیا کارش دارم!!! دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد!!! *مدیرگفت:* پس چرا ولی‌تو نیاووردی؟ مگه نگفتم ولی‌تو بیار؟ *دانش آموز گفت:* این ولیه منه دیگه... *مدیر عصبانی شدوگفت:* منظور من از ولی سرپرسته،پدرته، تو رفتی دوستتو آوردی؟ *دانش آموز گفت:* نشد دیگه... اینجا میگی ولی یعنی سرپرست... پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست!!!!!!!!👌🏻 *بنازم به این بچه شیعه* 👏🏻👏🏻 اگر شیعه‌ای و عاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن *یـــــــــــــــــاعلـــــــــــــــــــــــــــــی* *قول بده اگه خوندی تو هر گروه هستی پخش کنی.*. 🔖 @Baserin313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌و‌نور..🌾` بعدظهرتون‌منور‌به‌جمال‌مهدی‌فاطمه(ع)؛
🇵🇸 باصرین|Baserin
سلام‌و‌نور..🌾` بعدظهرتون‌منور‌به‌جمال‌مهدی‌فاطمه(ع)؛
هرروز‌داره‌میاد‌عقب‌تر😂 فکر‌کنم‌فردا‌شب‌رو‌منور‌کنیم😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه احمقی یه سطل ماست ریخت روی سر یه خانوم چند نفر با چاقو یه با غیرت رو سر دفاع از ناموس،نامردی شهید کردن تویی که سفیدی ماستو دیدی و گلوتو جر دادی اما قرمزی خونِ یه خوش غیرتِ ناموس دوست رو دیدی و خفه خون گرفتی!!! چه تعبیری برازندته؟ @Baserin313