ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۷
.
.
.
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم.
گرسنه اش بود .
باید شیرش می دادم.
تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم سمیه خوابش برد.
از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است.
به ساعت نگاه کردم ،پنج نیم بود.
بلند شدم ، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد .
بغلش کردم و شیرش دادم.
کنار هم خوابیده بودند . دلم برایشان سوخت .
چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند
از صبح تا شب توی خانه بودند.
بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند.
دنبال هم بدوند .
بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند.
روز ها و شب ها را این طوری می گذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود.
دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان ،چیزی برایشان بخرم.
بلکه دلشان باز شود.
اما سمیه را چی کار میکردم.
بچه چهل روزه که نمی شد توی این سرما بیرون برد.
سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۸
.
.
.
.
دستی روی سرش کشیدم و گفتم:طفلک معصوم من.، چقدر گرسنه ای.
صدای در آمد.
انگار کسی پشت در اتاق بود.
سینه را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم .
سمیه زد زیر گریه .
با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله .
گفتم : کیه ...... کیه......؟!
صدایی نیامد.
فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم.
رفتم پشت در و گفتم : کیه؟!
کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند .
صمد بود.
گفت :منم باز کن.
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
خندید و گفت : پس چه کار کرده ای؟! چرا در را باز نمی شود..
چشمش به میز افتاد، گفت:ای ترسو!
دستش را دراز کرد طرفم و گفت:سلام . خوبی؟!
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در.
هر دو چند قدم عقب رفتیم.
بچه ها با شادی از سروکول صمد بالا می رفتند.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۹
.
.
.
.
می کرد ، گفت:«تو خوبی؟!بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم:«خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید.
گفت:«زود باش. باید برویم.ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم :«کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد و گفت:«می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند که فرمانده ها میتوانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم ،آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند.صورتشان را شستند. لباس پوشیدند.صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت:« همین کافی است.همه چیز آنجاست.فقط تا میتوانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم:« اقلاً بگذار رختخواب ها رو جمع کنم.صبحانه بچهها رو بدهم.»
گفت:«صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم . تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم:« شما بروید سوار شوید.»پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده.سمیه را دادم بغل صمد . در را قفل کردم و رفتم در خانه ی گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوار مان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه ی پرده را کنار زده و نگاهمان می کندو با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد ، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن.طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۰
.
.
.
.
صمد همانطور که رانندگی میکرد ، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت:«برای بابا شعر بخون.»
گاهی هم خم میشد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت.رفتیم توی قهوه خانه ی لب جاده بر خلاف ظاهرش صبحانه ی تمیز و خوبی برایمان آورد.هنوز صبحونه ام را نخورده بودم سمیه از خواب بیدار شد . آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران . پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت:«تو صبحانه نخوردی، بخور.»
بچها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با انها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد، به جاده نگاه میکردم. کوه های پر برف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو میرفتیم تموم نمیشد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت میکردند. توی شاخته های خاکی هم بودند. چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند. برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود.مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۱
.
.
.
.
پرسید : می ترسی؟
شانه بالا انداختم و گفتم : نه.
گفت :اینجا برای من مثل قایش می ماند.
وقتی اینجا هستم ، همان احساس را دارم که در دهات خودمان دارم.
ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد.
پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت:رسیدیم.
ازپله های ساختمان بالا رفتیم . روی دیواره ها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود.
گفت: این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.
توی راهرو طبقهی اول پر از اتاق بود، اتاق هایی کنار هم با در های آهنی و یک جور.
به طبقهی دوم رسیدیم، صمد به سما چپ پیچد و ماهم دنبالش .
جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست..
در اتاق را باز کرد.
کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند.
صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت .
گوشه ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره ی بزرگی داشت که توی حیاط پادگان باز می شد.
صمد رفت و یکی از پتو ها را برداشت و گفت: فعلا این پتو رو می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکرند.
ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم.
صمد بچه هار ا برد دستشویی و حمام و آشپز خانه را به آن ها نشان دهد.
کمی بعد آمد.
دست و صورت بچه ها را شسته بود.
یک پارچ آب و لیوان هم دستش بود .
آن ها را گذاشت وسط اتاق د گفت: می روم دنبال شام.. زود برمیگردم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۲
.
.
.
.
روز های اول صمد برای ناهار پشیمان می آمد.
چندروز یعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند.
اتاق کناری ما یکی از فرماندهان باخانمش زندگی می کرد که اتفاقا آن خانم دوماهه باردار بود.
صبح های زود با صدای عقَّ او از خواب بیدار می شدیم .
شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد
یک روز صمد گفت: من هم ناهار ها نمی آیم .
تو هم برو پیش آن خانم باهم ناهار بخورید تا بنده ی خدا هم احساس تنهایی نکند.
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود.
روزی نبود صدای انفجار از دور یا نزدیک به گوش نرسد.
یا هواپیمایی آن اطرف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد ، با ترس و لرز به پایگاه می دویدیم ، حالا در اینجا این صدا ها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب : با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدن.صدا آن قدر بلند و وحشت ناک بودکه سمیه از خواب بیدار شد و گریه کرد .از صدای گریه ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شب ها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم .
یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم.
ترس نمتم وجودم را گرفت.
سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه ی اتاق و گفتم :صمد، بچه ها را بگیر.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۳
.
.
.
.
بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند!
صمد پشت پنجره رفت و خندید و گفت: کو هواپیما !چراشلوغش میکنی هیچ خبری نيست.
هواپیما هنوز وسط آسمان بود.
حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید . صمد افتاده بود و به دنده ی شوخی و سر به سرم میگذاشت.
از شوخی هایش کلافه شده بودم .
و از ترس می لرزیدم .
فردا صمد وقتی برگشت ، خوشحال بود.
می گفت :آن هواپیما دیشب را دیدی؟! بچه ها زدنش. خلبانش هم اسیر شده.
گفتم : پس تو می گفتی هواپیما نيست. من اشتباه میکنم .
گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی . نمی خواستم بچه ها هم بترسند.
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم.
خانه های سازمانی و مسکونی گوشه ی پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت.
بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود.
بعد از نماز صبح می خوابیدم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم.
صبحانه مردها را برایمان کنار گذاشته بودند ، می خوردیم .
کمی به بچه می رسیدیم و آن ها را پی فرستادیم توی راهرو یا طبقه ی پایین بازی کنند.
ظرف های صبحانه را میشستم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و مینشتیم به نقل خاطره و تعریف
مردها هم که دیگر برای ناهار پشیمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد.
وقتی صدای بوق ماشین میشنیدیم ، قابلمه هارا میدادیم به بچه ها.
آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند .
هرکس به تعداد خانواده اش قابلمه مخصوص داشت ؛ قابلمه دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر .
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۴
.
.
.
.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم
که هرچه سرباز مسئول غذا بوق زده بود،
متوجه نشده بودیم.
او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم،
غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هرچه منتظر شدیم،خبری از غذا نشد.
آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم.
سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند.
خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستاییهایمان هم توی رژه است.
او سید آقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود.
آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تاراج تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشحال دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت:(( چشمم روشن حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟!)) دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم،
یک روز صمد گفت:(( امروز میخواهیم برویم گردش.))
بچهها خوشحال شدن و زود لباسهایشان را پوشیدند.
صمد که لیوان و قند و چای برداشت و گفت:(( تو هم سفره و نان رو و قاشق و بشقاب بیاور.))
پرسیدم:((حالا کجا میخواهیم برویم؟!))
گفت:((خط.))
گفتم:(( خطرناک نیست؟!))
گفت خطر که دارد. اما میخواهیم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگند.))
مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم.
همان ماشینی که با آن از همدان به سرپل ذهاب آمده بودیم،
جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت.
اورکتی به من داد و گفت:(( این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.))
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدن زدن زیر خنده گفتند:(( مامان بابا شده!))
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت:(( بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم.))
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۵
.
.
.
.
همانطور که جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها و با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت. صدای انفجار از دور و نزدیک
به گوش میرسید.
یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت:((
آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست.))
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. که چی را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت.
اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتن توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
رزمندههای کم سن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچهها که گرسنه بودند،با ولع نان و تن ماهی میخوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را به که به دست ایرانیها افتاده بود نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آدمها بزرگ اند
یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدند.
موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم:(( صمد! بیا برگردیم.)) گفت:((میترسی؟!))
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۶
.
.
.
.
گفتم:((نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.)) پسر بچه ۱۴ ۱۵ ساله توی آن تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم براش سوخت. گفتم:(( مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است این طفلیها توی این تاریکی چه کار میکنند؟!))
محکم جوابم را داد:(( میجنگند.)) بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت:(( بگذار یک عکس در این حال از تو بگیرم.)) حوصله نداشتم. گفتم:(( ول کن حالا.))توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچهها گرفت و گفت:(( چرا انقدر ناراحتی؟!))
گفتم:((دلم برای اینجا بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد.)) گفت:((جنگ سخت است دیگر.)) ما وظیفهمان این است، دفاع. و شما زنها هم وظیفهای دارید: تربیت درست و حسابی این جوانها اگر شما زنها نبودین که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند.))
گفتم:(( از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.)) گفت:(( خدا کند امام زمان"عج" زودتر ظهور کند تا همه به هم تا همه به این آرزو برسیم.))
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپارهها و توپها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد گفت:(( اینها بچههای من هستند. همه فکرم پیش اینهاست. غصه من اینهاست. دلم میخواهد هر کاری از دستم بر میآید، برایشان انجام بدهم.))
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت میکردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم میگفتم:(( حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی میدهد چطور شب را به صبح میرساند.))
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب قلب بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب میماندم تا صمد نمازش را میخواند و میرفت؛
اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم:((
کاش میشد مثل روزهای اول برای ناهار میآمدی.)) خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندم گرفت.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۷
.
.
.
.
گفت:((
نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...))
گفتم:(( دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهر را بیایی، کمتر دلتنگ میشوم.)) در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت:(( قدم خانوم! باز داری لوس میشویها.))
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانمهای دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچهها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکانها را شستم و بچهها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبههها میفرستاند.
پتوها را در آن اتاق نگهداری میشد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف میرسید.
بچهها از آن با آنها بالا میرفتند. سر میخوردند و اینطوری بازی میکردند.
این تنها سرگرمی بچهها بود. بعد از رفتن بچهها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباسهای کثیف را توی تشت ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.
همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچهها از ترس جیغ میکشیدند. تهش را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره.قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانمها سر و صدا میکردند و به این طرف آن طرف میدویدند.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۸
.
.
.
.
نمیدانستم چه کار کنم.
این اولین باری بود پادگان بمباران میشد.
خواستم بروم دنبال بچهها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج میرفت؛ اما به فکر بچهها بودم.
تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدو بدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود.
گریه میکرد و آرام نمیشد. بچهها هنوز داشتن توی همان اتاق بازی میکردند. آنقدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند.
خانمهای دیگر هم سراسیم پایین آمدند. بچهها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگه ساختمان را لرزاند.
این بار بچهها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانمها اتاق اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول.
۱۰ ۱۵ نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه.
بوی تند باروت و خاک را پر کرده بود. بچهها گریه میکردند. ما نگران مردها بودیم یکی از
خانمها گفت:(( تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر میشویم.))
با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچهها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادم و رد دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانمها فریاد زد:((نگاه کنید آنجا را یا امام هشتم!))
چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمبهایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمیآمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دستها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم.:(( فریاد میزدیم بچهها! دستهایتان را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.))
@Baserin313