سلام من چند وقتی هست نماز هام قضا میشه و هر کاری میکنم یادم میره بخونم کم پیش اومده ولی خب میترسم اوایل خیلی از قضا شدن میترسی م ولی الان کمتر میترسم نماز صبحام سر جاشه ولی مغرب و عشی یادم میره طوریه که کوک میکنم چیکار کنم؟ از آیه چهار سورهی ماعون میترسم که میگه وای بر نماز گزاران اجرتون با بابا مهدی:)
.
.
سلام علیکم
ببینید شما برای اینکه یادتون نره باید اول وقت بخونید تا اذان پخش شد
سریع وضو بگیرید نماز بخونید تا یادتون نره و خدانکرده قضا بشه و به مادر پدرتون بگید حتما بهتون یاد آوری کنن
سلام چند روز پیش تو مدرسه همه جمع شده بودن مقنعم رو میکشیدن و من هر چقدر جیغ میزپم کسی کمکم نمکرد بالا سرمون هم دو یه تا مرد بودن تا این اولین که دوتا از دخترایی که مذهبی رو قبول ندارن کمکم کردن چیکار کنم ؟ جدا از اون همیشه میگن آمل ، چادر چاقچوری،محجبخ،حاج خانم و... و این که من زیر ۱۵ سال سن دارم همه هم میگم تو بچه ای چادر سر نکن جوابشون رو چی بدم؟
.
.
سلام بر شما مجاهده جنگ نرم
واقعا متاسفم برای این اتفاقی که در مدرسه های ایران میفته
نمیدونم چرا ناظم یا مدیر مدرسه سکوت پیشه کردن نمیدونم چرا بین این همه مدعیان آزادی یکی پیدا نشد که به شما کمک کنه
ولی هر چی که هست شما با حجابتون و رعایت امر خداوند و امامان
دل امام زمان رو شاد کردید
برای سربازی امام زمان باید
فحش شنید
توهین شنید
کتک خورد
تنهایی کشید
گریه های شبانه داشت
و خیلی چیزا
هر چی بیشتر
اجرتون بیشتر میشه
🍃🌹
سلام وقتتون بخیر ببخشید 😅 من این چند وقت شده گاهی دروغ هایی بگم خودم باور کردم چیکار کنم؟ تا درست شم؟☹️😭
.
.
دروغ کلید همه بدی هاست
رسول خدا(ص) در خطبهاش فرمود: از بزرگترین گناهان زبان، دروغگویی است. (1) در این رابطه مردی خدمت پیامبر(ص) رسید و عرض کرد: نماز نمیخوانم و عمل منافی عفت انجام میدهم، دروغ هم میگویم! کدام را اول ترک گویم؟!
پیامبر گرامی(ص) فرمود: دروغ را. آن شخص در محضر پیامبر(ص) تعهد کرد که هرگز دروغ نگوید. هنگامی که خارج شد، وسوسههای شیطانی برای عمل منافی عفت در دل او پیدا شد، اما بلافاصله فکر کرد که اگر فردا پیامبر(ص) در این باره از او سوال کند، اگر بگوید چنین عملی را مرتکب نشده دروغ است، و اگر راست بگوید، حد بر او جاری میشود، و همینگونه در رابطه با سایر کارهای خلاف، بنابراین، این فکر و ترک دروغ، سرچشمه ترک همه گناهان او گردید. (2)
ـــــــــــــــــــــ
1- بحارالانوار، ج 21، ص 211
2- تفسیر نمونه، ج 11، ص 413
سلام میشه بعداز دختر شی نا یک پارت در مورد یک دختر موفق و درس خوان بزارید که انگیزشی بشه برا درس خوانده یا حتی در کنار رمان دختر شیناهم می توانید یک همچین ربانی بگذارید
.
.
سلام علیکم
رمان دیگه ای در نظر گرفته شده انشاءالله بعد از اون
سلام رمان برای تقویت نمازامون بگذارید
.
.
سلام علیکم همه چی با رمان درمان نمیشه
اگر بشه میتونیم مجموعه صوت های استاد شجاعی درباره نماز رو براتون بذاریم
نماز سکوی پرواز
سلام رمان برای درس خواندن و نماز خواندن می خواهم
.
.
تاکید میکنم رمان درمان همه چیز نیست انشاءالله متن های بسیار زیبایی رو قرار میدیم
اتفاقا این چند روزه به این فکر بودم و خیلی متن های زیبایی رو مطالعه کردم
سلام خیلی دیر دیر پیام ناشناس میبینید 😔😑
.
.
سلام علیکم شرمنده مشغول مدرسه و درسیم
سلام ، میدونید که بچه ها خیلی چیز های سرگرم کننده دوست دارند منم یه دختر بچه هستم که چالشششششش دوست دارم ، لطفاً چاللششش بزارید . از کی گفتید چشم ولی نزاشتید ، ناراضی اممم
دانلود استوری پیام
.
.
سلام علیکم شرمنده درگیر درس و مدرسه ایم
سلام علیکم ، با احترام راضی نیستم از کانال 🙏🙏🙏🙏🙏
.
.
سلام علیکم مشکلات رو بفرمایید
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۴
.
.
.
.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچهها را گذاشتم پیش همسایهمان،خانم دارابی،و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت:«اول بهتر است این آزمایشها را انجام بدهی.»
آزمایشها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت:«شما که حاملهاید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهٔ میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بیحس شد و زیر لب گفتم:«یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم:«بچهٔ چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دستم را گرفت و گفت:«نباید به این زودی حامله میشدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچهات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم»
دکتر خندید و گفت:«خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایشهای این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمیدانستم چه کار کنم. کجا باید میرفتم. دردم را به کی چطور میتوانستم با این همه بچهٔ قد و نیم قد دوباره دورهٔ حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کند. وای دوباره چه سختیهایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداریام داد.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۵
.
.
.
.
او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و هایهای گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا!آخر چرا؟! تو که زندگی مرا میبینی. میدانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطور میتوانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لااقل چارهای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم،رفتم خانه. بچهها خانه خانم دارابی بودند وقتی میخواستم بچهها را بیاورم،خانم دارابی متوجه ناراحتیام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردن،اما اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت:«قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچهٔ سالم بهت بده»
با ناراحتی بچهها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباسها را باز کردم. پیراهن حاملگیام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را میپوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکهاش کردم. گریه میکردم و با خودم میگفتم:«تا این پیراهن هست،من حامله میشوم. پارهاش میکنم تا خلاص شوم.» بچهها که نمیدانستند چه کار میکنم،هاج و واج نگاهم میکردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی،که دلش پیش من مانده بود،با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آنقدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۶
.
.
.
.
بچهها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آنها حال و روز دید،نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند،از خانوادههایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان،از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچهٔ سالمی نداشتند. حرفهای خانم دارابی آرامم میکرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. میگفت:«گناه دارد این بچهها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفتهای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار میخواست دو هفتهای همدان بماند. برخلاف همیشه این بار خودش فهمید بار دارم. ناراحتی ام را که دید، گفت:«این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان،درد بیدرمان نداده،نعمت داده. باید شکرانهاش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید،میخواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچهها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت:«تو هم حاضر شو، میخواهیم برویم بازار.»
اصلاً باور کردنی نبود،صمدی که هیچ وقت دست بچههایش را نمیگرفت تا سر کوچه ببرد،حالا خودش اصرار میکرد با هم برویم بازار. هرچند بیحوصله بودم،اما از اینکه بچهها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچهها اسباب بازی و لباس خرید؛آن هم به سلیقه خود بچهها. هرچه میگفتم این خوب نیست یا دوام ندارد،میگفت:«کارت نباشد، بگذار بچهها شاد باشند. میخواهیم جشن بگیریم.»
@Baserin313