📌 ماجرای شال سبزی که برای گردان یاسر نشان شهادت شد
🔹 #شهید_سید_رحمت_الله_میرتقی فرمانده گردان یاسر لشگر ۲۷ محمد رسول الله از سادات طالقان و یکی از بنیانگذاران سپاه کرج است.
🔹 سید رحمت الله صبح روز عملیات والفجر یک تعدادی شال سبز را تقسیم و هرکسی که در عملیات شال سبز برگردن داشت به شهادت رسید.
◇ ماجرا را یکی از همرزمان شهید اینگونه تعریف میکند که شب قبل از عملیات فرمانده به اهواز فراخوانده شد به عنوان راننده همراه شهید میرتقی بودم.
◇ به سمت منزلی در شهر رفتیم که فرمانده خوشحال با تعدادی شال سبز برگشت و یکی را به گردن خودش انداخت و یکی را هم به من داد.
◇ به منطقه که رسیدیم ، بعد از تقسیم شال سبز میان سادات، تعداد باقی مانده را هم به بقیه داد و بعضی از رزمنده ها هم سراغ #سادات رفتند و شال سبز آنها را گرفتند و منهم شال سبز خود را به یکی جوانان گردان دادم.
◇ وقتی در این عملیات هرکسی که #شال_سبز داشت به شهادت رسید، یاد لبخند #سید_رحمت_الله در اهواز افتادم که با آوردن #شال_های_سبز چقدر خوشحال بود.
🔹در منطقه عملیاتی شرهانی در عملیات والفجر یک #سردار_میرتقی به همراه جمعی از عاشقان #شهادت به آرزوی خود رسیدند و ملکوتی شدند.
🔹پیکر عده زیادی از آنها از جمله سردار شهید سید رحمت الله میرتقی فرمانده گردان در منطقه بجا ماند و سال 72-73 تعداد زیادی از #پیکرهای_مطهر_شهدا تفحص و به شهرها بازگردانده شد.
#داستان_زیبای_دو_رفیق ♥️
دو شهید ....
همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...!
خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه .
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه هایهای اشڪ میریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن .
عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ...!
✍ : پ.ن. خدایا بہ حق شهدا ، قسمتمون ڪن یه همچین رفیقی .
@Bashohadatashahadatt
پاهایی که روزی در راه جا ماندند.
تا انقلاب سرپا بماند؛
تا پای ما، در راه بماند...
@اللّهم_صلّ_علی_محمّدوآل_محمّدوعجّل_فرجهم
#ماه_رجب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Bashohadatashahadatt
قسمتی از سخنرانی #حاج_همت در عملیات رمضان:
«همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ از پشت میز مدرسه آمده جبهه، بعد شب حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند صبح که می روی توی این بیابان شرق بصره همین طور جنازۀ کماندوهای گردن کلفت بعثی است که روی زمین ریخته...
این ها را کی زده؟ همین بسیجی کوچولو»
عکس: پاییز ۱۳۶۲، قلاجه، عملیات والفجر چهار
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت🌷
@Bashohadatashahadatt
یـارانشـتابکنیدکهزمیـننه؛ جایمانـدنکهگـذرگاهاسـت!
#شهیدآوینی'
@Bashohadatashahadatt
نگاه جالب پروفسور #هنری_کوربن فرانسوی، به ولایت پذیری شیعیان👌🏼
♡ اَلحَمدللهالـَّـذیجَعَلَنــا
مِنَالمُتَمَسِّکینَبِوِلایَتِاَمیرَالمُؤمِنین 😍
@Bashohadatashahadatt
🔸گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
🔹 بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
از اینکه با #ذکر_منبع_محتوا را منتشر میکنید بی نهایت سپاسگزاریم⭕️🌹👇
@Bashohadatashahadatt
عزیزان کانال مارو به دوستان خودتون معرفی کنید
یک نفرو هم به شهدا وصل کنید
تا ابد در کارهای خیر اون نفر که برای شهدا انجام میده شما هم شریکید
@Bashohadatashahadatt
🔻 زنان مبارز
دخترم من هنوز زنده ام چرا تو برای جنگ آمده ای؟
✍ به هنگام محاصره یازده ماهه تبریز توسط قوای استبدادی، زنان بیشتر کارهای پخت غذا برای مبارزان، دوختن لباس ،پر کردن پوکه های خالی، پرستاری از مجروحان و رساندن غذا به محل نبرد را انجام می دادند.برخی بانوان با پوشیدن لباس رزم، به پیکار با ستم مشغول بودند. یکی از یاران ستارخان نوشته است:
🔸"روزی می خواستند مجروحی را زخم بندی کنند. مجروح اصرار کرد که لباس او را بیرون نیاورند و بگذارند همان طور جان دهد. تعجب کردند. سرانجام ستارخان نصیحت نمود که موافقت نماید زخم او پانسمان شود. مجروح از روی ناچاری گفت: من مرد نیستم، دخترم و از این بابت مایل نمی باشم لباسم را از تنم در آورند. ستارخان منقلب گردید و چشمانش پر از اشک شد و گفت: دخترِ من، من هنوز زنده ام، چرا تو برای جنگیدن آمده ای؟!"
📜 اساطیر نامه
20.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا_شرمنده ایم 🥀
@Bashohadatashahadatt