-
-
#فـرازیازوَصیتنـٰامہۍحـٰاجی:
عزٺدستِخداست؛
وبدانیداگـرگمنـٰامترینهمباشید
ولےنیتِشمایار؎مردمباشد،
مےبینیدخدٰاوندچقدربـٰاعزتوعظمت
شمارادرآغوشمےگیرد
'همینقدرقشنگ'
https://eitaa.com/joinchat/1221984472C00b2dc3481
دلم رفاقتی میخواهد که سربند یا زهرایم ببندد که دلم را حسینی کند که خاکی باشد. دلم رفاقتی میخواهد که شهیدم کند
#رفاقتی_تا_بهشت
#شهید_تورجیزاده
https://eitaa.com/joinchat/1221984472C00b2dc3481
خواستم از
عطش روزه بگویم امّا
از لبِ تشنه تان ؛
احساسِ خجالت کردم ...
خرداد ۱۳۶۷ ؛ قتلگاه شلمچه
لحظات آخر عملیات بیت المقدس۷
تشنگان در منطقه جا ماندند ...
#صلیالله_علیک_یا_اباعبدالله
#ایها_الذبیح_العطشان
https://eitaa.com/joinchat/1221984472C00b2dc3481
#سرداری_خاکیتر_از_خاک....
🌷یکی از مدافعان حرم و همرزمان شهید سلیمانی خاطرهای به نقل از سردار بیان میکرد، میگفت سردار سلیمانی گفت:
🌷گفت: "یکبار از مأموریت برمیگشتم منتظر نماندم که ماشین بیاد دنبالم. از فرودگاه مستقیم سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی جوانی بود یه نگاه معنا داری به من کرد. بهش گفتم چیه؟ آشنا بهنظر میرسم؟ بازم نگاهم کرد گفت: شما با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ برادر یا پسر خالهی ایشان هستید؟ گفتم: من خود سردار هستم. جوان خندید گفت: ما خودمون اینکارهایم شما میخواهید منو رنگ کنی! خندیدم، گفتم: من سردار سلیمانی هستم.
🌷باور نکرد، گفت: بگو بخدا که سردار هستی. گفتم: بخدا من سردار سلیمانی هستم. سکوت کرد، دیگه چیزی نگفت. گفتم: چرا سکوت کردی؟ حرفی نزد. گفتم: چطوره زندگیت؟ با گرونی چه میکنی؟ چه مشکلی داری؟ جوان نگاه معناداری بهم کرد، گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی، من هیچ مشکلی ندارم. من تصور میکردم تو هم مثل بقیه دولتمردا با ماشینهای میلیاردی و ضدگلوله جابجا میشوید!"
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها سپهبد شهید حاج قاسم
سلیمانی
@خاطرات_شهید
همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم:
«اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور!
یادمه یک بار به من گفت:
«اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟»
گفتم:
«کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.»
خندید و گفت:
«اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود.
یک بار دیدم در #تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود:
«ملازم، مدافع هستم.
اگر کاری داشتی به این خط پیام بده.
هنوز هم شربت نخوردم.»
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد.
''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت:
«این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.»
دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم.
مثل همیشه!
یادم هست که به او گفتم:
«ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.»
گفت:
«خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب!
بعد هم زد زیر خنده.»
راوی:همسرشهید
🕊🌹شهیدمدافع_حرم
@ابوالفضل_راه_چمنی
#ماه_رمضان
#امام_زمان(عج)