1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعری زیبا برای ۱۲ امام معصوم علیه السلام که بعد از سروته شدن شعر یک اتفاق نادر ولی شگفت انگیز می افتد
https://eitaa.com/joinchat/1221984472C00b2dc3481
259.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این بار از صف اول چیدند ...💔
به قربان مردی که یارِ ولی بود
همان که شهید صفاولی بود
سردار دلها
سردار جانها
مرزبان غریب است
او ب خدا نزدیک است...
میدانی چرا؟!
فکرش را بکن در گوشه از این کره خاکی
دور از خانه کاشانه
جای دور غریب...
زیر سقف آسمان خدا
چشم هایت را ب آن سوی مرز خیره برده ای
تا مبدا غریب ای وارد حریم امن کشورت شود
مرزبان ک شب روز نمیشناسد
میشناسد؟!
مرزبان ک تعطیلی نمیداند چیست...
او همیشه هست
از روز های برفی؛ بارانی؛ بگیر تا
روز های شاد ؛ غمگین...
او باید باشد...
عهد بسته که باشد
در هر زمان؛ مکان؛
تمام دلتنگی ها؛ آرزو هایش را
پیشاپیش فدا کرده...
مرزبان...
گمنام است
گمنام میماند
گمنام هم می رود.
#شهید_سجاد_قدمی♥️
فقط یه اسفند ماهی میتونه
با وجود غرورش مهربون باشه
با وجود بیطاقتیش صبور باشه
در عین عصبانیت آرامشش رو حفظ کنه
و با وجود دلتنگی و غصه لبخند بزنه!
یه اسفندماهی مثل تو.
#شهید_دانیال_رضازاده🌹🌹
✨🌷
جریان رودخانه زمان تند است ؛
حتما تندتر از اروندی که
با قوّتِ عشق از آن گذشتید !
زمان سخت شکننده است ؛
ڪاش میشد
از اروند زمان گذشت
و به شما رسید ...
#مردان_بی_ادعا🥀
مادرش پرسید:مگه قرار نبود دو روز دیگه هم بمونی؟ سید مجتبی سر تکان دادگفت: مرخصی بقیه پونزده روزه ست من نمیتونم بیشتر بمونم حق الناسه،باید برم.
خبر آورده بودند سه روز طول میکشد تا پسرم را از زاهدان برگردانند. مردمِ آنجا که خبر و نحوة شهادت مجتبی را شنیده بودند،دلشان آتش گرفت. میخواستند از همانجا تشییع کنند. در آن سه روز به اندازه سی سال موهای سرم سپید شد😔
درد کشیدم و برای دوباره دیدن مجتبی دندان بر سر جگر پارهپارهام گذاشتم. نمیتوانستم به چهره دختر کوچکش نگاه کنم. سینهام تنگ میشد. حس میکردم سالهاست پسرم را ندیدهام. دلتنگی بیچارهام کرده بود. پیکرش را که به شهرمان آوردند، هرچه اصرار کردم نگذاشتند تابوت را کنار بزنم گفتند:باید فردا بیایید بیمارستان. اونجا اجازه میدیم ببینیدش.
تا صبح بشود، هزار بار از تصور دیدار سیدمجتبی قلبم پر و خالی شد. به بیمارستان رفتم دستانم میلرزید.پلیسی آمد جلو و گفت: «باید اول به ما یک قول بدید. قبل از دیدن پسرتون آیت الکرسی بخونید.» حاضر بودم برای دیدن پسرم هرکاری انجام بدهم. گفتم: «چشم. چشم.» به هیچ چیز دیگر نمیتوانستم فکر کنم.
دستم را گذاشتم روی قلبم و «آیه الکرسی» خواندم. زمزمهام که تمام شد، کسی آمد جلو و یک ساک مسافرتی به دستم داد. ناباورانه نگاهشان کردم. گفتم: «این چیه؟ پسرمو بیارید ببینم. دیگه طاقت ندارم.» صدای گریهای بلند شد. گفتند: «مادر، این پسرته...» و گوشهای از ساک را باز کردند. موهای مشکی سیدمجتبی پیدا شد.باور نمیکردم از پیکر مجتبای رشید وقدبلندم،فقط به اندازة یک ساکمسافرتی باقی مانده باشد
#سیدمجتبیحسینی