متاسفانه بازم حرفهای کلیشه ای و نگاه های عوامانه و بی خاصیت و تیکه پراکنی و شیطنت سیاسی
به لطف خدا و به لطف این انقلاب مظلوم و درایت و حکمت ولی خدا،امام امت آقاجان #امام_خامنه_ای مردم غرق در ناز و نعمت زندگی میکنن
🟤رمان امنیتی
#کلنا_قاسم
⭕️قسمت بیست و نهم
با شنیدن جملهای که خانزاده به روی زبان جاری میکند، هیاهوی عجیبی در سراسر اتاق شکل میگیرد. هر کدام از بچهها سعی میکنند تا غصهی شنیدن خبر تلخ را در چهرهشان حل کنند.
باقری بعد از مکثی چند ثانیهای طوری سرش را به سمت مانیتور پیش رویش برمیگرداند و مشغول صحبت با اعضای حرفهای و کاربلد تهران میشود که گویا اصلا چیزی نشنیده است. علی اصغر کاغذهای روی میزش را دسته بندی میکند و خانزاده به من نگاه میکند... من هم بدون آن که بخواهم به روی صندلیام منگنه میشوم.
با اینکه دستهایم را به لبهی صندلی بند میکنم و زور میزنم تا از سر جایم بلند شوم؛ اما نمیتوانم... پاهایم دیگر توان ایستادن ندارد و این سختترین ماجراست.
فرمانده به واسطهی سردار من را در جریان اتفاقات و جزئیات این پرونده گذاشته است و همین موضوع نیز بیش از پیش برایم سخت است.
چشمهایم سیاهی میرود، نگاهی به عددهای دیجیتالی ساعت که گوشهی پایین مانیتور نقش بسته میاندازم... فقط سیزده دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده و ما نه تنها کار مثبتی در جهت پیشبرد اهداف پرونده انجام ندادهایم، که حتی تصویر سوژه را نیز با سیاهی مطلق صفحهی مانیتور عوض کردیم.
چشمهایم را میبندم و چند نفس عمیق میکشم، سپس بلند میشوم و در حالی که دستهایم را بهم میکوبم، فریاد میزنم:
-منو ببین!
سپس تمام چشمهای اتاق به سمت من میچرخند، با دست به قاب عکس شهید مصطفی احمدی روشن اشاره میکنم و ادامه میدهم:
-اون آدمی که عکسش روی دیوار اتاقه و هم دانشکدهای خود منم بوده، یه روزی که عالم و آدم ناامید شده بودند و خودش رو باخته بودند استاکس نت رو شناسایی کرد و از بین برد... من نمیدونم این ویروس چیه و چطوری وارد سیستم ما شده؛ اما خیلی خوب میدونم که شما ها میتونید ردش رو بزنید. اینجا ناامید شدن نداریم، بجنب ببینم... بجنب یاعلی آقا...
سرها به سمت مانیتورها برمیگردد و من نیز فورا مختصات ویروس را به روی کاغذ منتقل میکنم و همانطور که کاغذهایم را به علی اصغر میدهم تا با برادران ما در تهران چک کنند، رو به خانزاده میگویم:
-موقعیت مکانی سوژه هنوز هست؟
خانزاده به نشان تایید سرش را تکان میدهد:
-بله اقا، خدا رو شکر که هنوز لوکیشن سوژه با جا به جایی خیلی کم... در حد یه قدم زدن معمولی همراهه و مشخصه که کارمون خراب نشده.
نفس کوتاهی میکشم و چند عدد را با صدای بلند برای خانزاده میخوانم تا شاید با استفاده از همان مسیری که مصطفی موفق به شناسایی استاکس نت ها شد، ما هم بتوانیم چیزی از این ویروس لعنتی ناخوانده پیدا کنیم.
عقربههای روی گوشهی مانیتور ده میشود، با این سعی میکنم تا آخرین ثانیه امید را در داخل این اتاق زنده نگه دارم؛ اما از درون وحشت کردهام... نوک انگشتان دستم بیحس شده و اضطراب شبیه خون در رگهایم جریان پیدا کرده است.
خانزاده لبهایش را تکان میدهد و چیزی میگوید. نمیشنوم! این را روی زبان میآورم:
-بلندتر بگو، نمیشنوم چی میگی!
خانزاده تکرار میکنم:
-یه چیزایی ازش پیدا کردیم آقا، به احتمال قوی میخوان با یه تیر دو نشون بزنن!
باقری صدایش را از آن طرف اتاق به گوشم میرساند:
-منم همین فکر رو میکنم!
طوری که انگار نمیتوانم صورتم را از روی صفحهی مانیتور برگردانم، میگویم:
-درست حرف بزنید ببینم چی میگید!
باقری توضیح میدهد:
-اگه نتونیم جلوی این لعنتی رو بگیریم، امشب یه اتفاق جبران ناپذیر دیگه میافته... یا در حالی که نمیتونیم هیچ دفاعی از خودمون بکنیم، باید پهبادهاشون رو ببینیم که به تهران رسیده و یا... ممکنه سامانه راداری...
باقری حرفش را میخورد... نه دقیقه تا رسیدن هواپیما باقی مانده است!
علی اصغر که ساکتتر از بقیه است، پیام تیم متخصصی که از تهران همراه ماست را بازگو میکند:
-آقا وارد پوشهی A500 بشید لطفا، همین الان.
بلافاصله با سیستم مادر وارد پوشهای که میگوید میشوم. علی اصغر ادامه میدهد:
-دسترسیها به سامانه رو کاملا قطع کنید.
از روی صندلیام میپرم:
-معلومه داری چی میگی؟ یعنی چی که دسترسی رو قطع کنم؟ اگه دسترسیهام از بین برن... اونوقت...
علی اصغر میگوید:
-بچههای تهران رد ویروس رو زدند... این آخرین تیر توی خشابشون بوده که اگه تونستیم ویروس رو پاکسازی کنیم، نتونیم زمان رو مدیریت کنیم و نیاز به ری استارت سیستم داشته باشیم!
خانزاده با نگرانی میگوید:
-معلومه که نمیتونیم آقا... حتی اگه خدا باهامون باشه و بد شانسی هم نیاریم دست کم هفت هشت دقیقه طول میکشه تا سیستم دوباره لود بشه...
به نظرم حالا به صلاح نباشه که این کار رو انجام بدیم!
نگاهی به عددهای روی مانیتور میاندازم که تنها هشت دقیقه تا رسیدن آن پرواز در دسترس به منطقهی ما وقت مانده است...
هشت دقیقهی لعنتی!
علیرضا سکاکی
@RomanAmniyati
🟤رمان امنیتی
#کلنا_قاسم
⭕️قسمت سی ام
نفسهایم تند میشود. باید تصمیم بگیرم، حتی اگر هم اشتباه کنم بهتر از این است فرصتی این چنینی را از دست بدهم.
علی اصغر میگوید:
-همیشه هم برای روشن شدن سیستم هفت هشت دقیقه زمان نیاز نیست، گاهی وقتها هم ممکنه...
باقری با او مخالفت میکند:
-الان سیستم تحت فشاره پسر خوب! نمیبینی درجهی حرارتی که داره تحمل میکنه رو؟! خدا بهمون رحم کرده که همینطوریش هم منفجر نشده!
آب دهانم را قورت میدهم و به صفحهی مانیتور نگاه میکنم. علی اصغر رو به مانیتور پیش رویش میکند و میگوید:
-مشکلی نیست آقا، من الان صدای شما رو میاندازم روی بلندگو...
خیلی زود صدای مهندس از تهران در فضای اتاق پخش میشود:
-حاجی بجنب! چارهی دیگه ای نداریم... با این دست دست کردنها داری زمان رو از دست میدی. سی ثانیه بیشتر فرصت نداری تا سیستم رو بالا بیاری... بجنب!
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که زیر لب زمزمه میکنم:
- «يا دَليلَ الْمُتَحَيّرينَ وَ يا غِياثَ الْمُستَغيثينَ اَغْثِني» را زمزمه میکنم با اشارهی سر از خانزاده که حالا کنارم ایستاده میخواهم تا دکمهی ری استارت شدن سیستم را بزند.
خانزاده با دستانی لرزان و چهرهای مضطرب همین کار را میکند و سپس به یک باره همه روی صندلیهای مان فرو میرویم...
سرم را روی میز میگذارم، صدای علی اصغر را میشنوم که مشغول ذکر گفتن است. باقری و خانزاده نیز جز چشم دوختن به صفحات سیاه رنگی که پیش رویشان قرار گرفته، کار دیگری از دستشان برنمیآید.
سرم را از روی میز بلند میکنم و خطی که در وسط مانیتور شکل گرفته را میبینم... زمان تقریبیاش برای تکمیل و روشن شدن سیستم شش دقیقه و سی ثانیه است.
به ساعتی که روی صفحهی گوشیام شکل گرفته نگاه میکنم و بلافاصله شماره سردار را میگیرم. خیلی زود جواب میدهند:
-سلام سردار، به کمک شما نیاز داریم!
نفس زنان جوابم را میدهد:
-سلام. چی شده آقا جون؟ مشکل برطرف نشده؟
سرم را تکان میدهم:
-زمان میخواهیم. هواپیمایی که حامل آقای دکتره دست کم یکی دو دقیقه باید دیرتر وارد مرز هوایی ما بشه.
سردار ناامیدانه پاسخ میدهد:
-میدونی داری چی میگی؟ ازم میخوای هواپیمایی که راه افتاده رو روی هوا معطل کنم؟
به زمان پر شدن خط مستطیلی شکلی که در وسط صفحهی مانیتور مادر شکل گرفته نگاه میکنم:
-نمیدونم باید چی کار کنم... احتمال داره چند ثانیه...
سردار خیالم را راحت میکند:
-متوقف کردن هواپیما که دیگه راه حل نیست برادر من! بهترین متخصصها و نخبههای کشوری در اختیار شما قرار گرفتن... جون جدت آبروریزی نشه معراج، ما امیدمون بعد از خدا به توئه پسر...
چشمی میگویم که خودم نیز خیلی به عملی کردنش مطمئن نیستم. پنج دقیقه از زمان ری استارت شدن سیستم باقی مانده و اگر همه چیز خوب پیش برود، نزدیک به پنجاه ثانیه قبل از ورود هواپیما به مرز هوایی ما و احتمال ایجاد خطر برایش میتوانیم از این مرحله عبور و سیستم را پاکسازی کنیم.
دستی به چشمان خستهام میکشم و به باقری نگاه میکنم:
-تصویر آنلاین حرکت هواپیمای دکتر رو بیانداز روی مانیتور!
باقری بلافاصله کنترل مانیتور را برمیدارد و چند لحظهای مشغولش میشود تا سیر حرکت هواپیما به روی مانیتور بزرگی که روی دیوار نصب شده به نمایش دربیاید.
مضطربانه به صفحه نگاه میکنم و لبهایم را بهم میساووم. نفسهایم تند شده است، چهار دقیقه بیشتر تا رسیدن هواپیما به محدود عملیاتی ما نمانده و سیستم نیز حدود بیست ثانیه بیشتر از رسیدن هواپیما زمان دارد تا یاریمان کند.
خانزاده لبتاپی که مربوط به آخرین تحرکات سوژه اطلاعاتی و امنیتی ماست را باز میکند و خودش را با آن مشغول میکند. زیر چشمی نگاهش میکنم و استرسی که در سراسر وجودش ریشه دوانده را به خوبی درک میکنم. احساسی که در تمام آدمهای درون این اتاق مشترک است.
پایم را بیهدف به روی زمین میکوبم تا شاید اینگونه از شدت اضطرابی که دارم کاسته شود. رو به علی اصغر میکنم:
-اعلام آماده باش صد در صدی رو داشتی؟ احتمال این که بعد از این حملهی سایبری حملهی موشکی یا پهبادی داشته باشیم کم نیستا...
علی اصغر سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، تمام پایگاهها و سامانههای دفاعی آماده انجام وظیفه هستند. از سمت ما جای نگرانی نیست...
بدون آن که بخواهم پاسخی بدهم سرم را به سمت صفحهی مانیتور میچرخانم... سه دقیقه مانده است...
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و دستهایم را به زیر بغلهایم بند میکنم.
خانزاده رنگ پریده و عصبی به نظر میرسد؛ اما دلیل هر چیزی که باشد مهمتر از اتفاقی نیست که حالا در حال رخ دادن است.
زمان به سرعت در حال سپری شدن است و نقطهی چشمک زن هواپیما لحظه به لحظه نزدیک ما میشود..
علیرضا سکاکی
@RomanAmniyati
✍️ یهود از مرگ میترسد....
👈 قُلْ إِن كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الآَخِرَةُ عِندَ اللّهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاْ الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (94 بقره)
وَلَن يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمينَ (95 بقره)
👈 بگو: اگر سراى آخرت در نزد خداوند مخصوص شماست، نه ساير مردم، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گوييد.
ولى آنها هرگز به سبب آنچه از پيش فرستاده اند، آرزوى مرگ نكنند و خداوند به حال ستمگران، آگاه است.
May 11
🟤مبانی قرآنی دشمن شناسی با محوریت #یهودیت
دین نصفه و نیمه یهود...
https://eitaa.com/Basirfa/12557
عالم بی عمل به چه ماند...
https://eitaa.com/Basirfa/12558
مادی گرایی و حس گرایی
https://eitaa.com/Basirfa/12559
قوم تنوع طلب و رفاه طلب
https://eitaa.com/Basirfa/12561
تور مسافرتی چند روزه در جهنم!!!
https://eitaa.com/Basirfa/12562
یهود از مرگ میترسد..!
https://eitaa.com/Basirfa/12583