توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم،
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم؛
خواندم سه عمودی،
یکی گفت بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است!!
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
اون که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
🍃اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
☘☘و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: "خدا"
https://eitaa.com/Bayynat
بسم الله الرحمن الرحیم
گنجشک با خدا قهر بود... روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه میگفت: میآید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد...
و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینهی توست.
گنجشک گفت: لانهی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام؛ تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بیموقع چه بود؟! چه میخواستی؟! لانهی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟! و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانهات بود، باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود!
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطهی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت... هایهایِ گریههایش ملکوت خدا را پر کرد...
https://eitaa.com/Bayynat
#حکایت_جدال_با_الاغ
روزی آهویی با الاغی بر سر رنگ علف بحث می کردند!!!
الاغ مدعی بود رنگ علف آبی است و آهو اصرار داشت که به الاغ ثابت کند رنگ علف سبز است؛
عاقبت هیچ یک متقاعد نشدند و داوری پیش شیر بردند، شیر دستور داد تا آهو را به زندان بیاندازند.
آهو گفت: چرا؟! مگر رنگ علف سبز نیست؟!
شیر گفت: رنگ علف سبز است، اما من تو را به جرم #بحث_بیهوده کردن با یک خر مجازات می کنم!
https://eitaa.com/Bayynat
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز. پارویی بزن و بر خلاف جهت باد، تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران...
نادر ابراهیمی
https://eitaa.com/Bayynat
شل_سیلوراستاین:
قورباغه به کانگورو گفت: من میتونم بپرم و تو هم میتونی. پس اگر باهم ازدواج کنیم.
بچهمان میتواند از روی کوهها بپرد و ما میتوانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی. من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم اما دربارهی قورگورو بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه»
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمیخواهد با کانگوروی لجبازی مثل تو ازدواج کنم!!
کانگورو گفت: «بهتر»
قورباغه دیگر چیزی نگفت.
کانگورو جست زد و رفت.
آنها هیچوقت ازدواج نکردند، بچهای هم نداشتند
که بتواند از کوهها بجهد و یا یک فرسنگ بپرد!!
چه بد، چه حیف...
که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند!!
https://eitaa.com/Bayynat
سخنی برای اندیشیدن:
یک هنرمند در زندگی خط فاصلهای بین کار و بازی، زحمت و استراحت، ذهن و جسم و تحصیل و تفریح نمیکشد.
او به سختی تشخیص میدهد که کدام، کدام است.
او صرفا در انجام هر کاری از الهام قبلیاش تبعیت میکند و آن وقت دیگران هستند که باید بگویند او کار میکند یا بازی.
از دید خودش، او همواره مشغول هر دو است.
_فرانسوا رنه شاتوبریان
https://eitaa.com/Bayynat
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من 9-8 ساله بودم،
یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید،
اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همهکس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را میفهمد»...
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
https://eitaa.com/Bayynat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جوانی تهذیب کنید
🔷امام خمینی(ره) : انسان اگر در جوانی #تهذیب کرد خودش را، شده است. اگر بگذارد تا به پیرمردی برسد... آن درختی که در دل انسان شیطان کاشته است قوی میشود.
#امام_سید_روح_الله_موسوی_خمینی
https://eitaa.com/Bayynat
🔴 #شبهه
🔅در كتاب نهجالبلاغه آمده است كه علي با پروردگارش مناجات ميكرد و اين دعا را ميگفت: «بارخدايا آنچه در مورد من كه تو بدان از من آگاهتري را بيامرز و اگر باز مرتكب گناه شدم باز مرا بيامرز بارخدايا وعدههايي كه با خود كردهام و به آن وفا نكردهام مرا بيامرز بارخدايا اگر با زبان خود به تو خودم را نزديك كردهام و دلم با آن مخالف نموده مرا ببخش بارخدايا نگاهها و سخنان بيهوده و اشتباهات مرا ببخش».
او دعا ميكند كه خداوند گناهانش از قبيل فراموشي و خطا و غيره را ببخشد و اين با عصمتي كه شما ادعا ميكنيد منافات دارد!
جواب:
۱. این منافاتي ندارد. زيرا امامان در مقام دعا و مناجات خود را در پيشگاه خداوند در بالاترين درجه نقصان و خطا ميديدند.
۲. مقام توابين مقام محبوب خدا است و انبياء و خلفاي آنها و امامان معصوم تلاش ميكردند كه به اين مقام نائل گردند.
۳. پيامبر -صلی الله علیه و آله- در روايتي كه عايشه نقل ميكند شب گريه مينمود و استغفار ميكرد و عايشه گفت آيا شما استغفار ميكنيد در حاليكه خداوند گناهان شما را بخشيده؟ حضرت فرمود آيا بنده شاكري براي خدا نباشم؟
۴. قرآن ميفرمايد: (ْ لَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ )[ نجم ۳۲ ] خودتان را پاك ندانيد. پس بايد پيامبر و امامان خود را مزكّي ندانند.
📚برگرفته از کتاب پاسخ ( نقد و بررسی شبهات وهابیت آل سعود )
✨حضرت استاد آیت الله وفسی
https://eitaa.com/Bayynat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه مجری تلویزیون به مهناز افشار :
چطور موقع زایمان رگ غیرتت باد نمیکرد!
https://eitaa.com/Bayynat