تا رسیدم دم در و خواستم دکمه زنگو بزنم، همون لحظه یهو یکی دستشو از پشت گذاشت رو شونه سمت راستم
و منو به طرف خودش برگردوند
منو میگی؟! مثل چی ترسیدم😂
آخه فکرشو بکن
طبق معمول هر بار میری خونه ی آقاجونت خیلی عادی و طبیعی
بعد یهو غیر منتظره دم در یکی این کارو کنه😂
من که قلبم واستاد
رومو برگردوندم دیدم یه مرد کچل، چهارشونه، درشت هیکل پشت سرمه
کاپشن چرم مشکی
و البته قیافه نسبتاً مهربون
یه بیسیم هم دستش بود
سلام کرد، جوابشو دادم
گفت اینجا با این خونه چیکار داری؟
منم به مِن مِن و پِت پِت افتاده بودم
آخه توقع نداشتم یه غریبه یهویی این موقع شب بعد این همه سال که میرم خونه آقاجونم یهو جلومو بگیره و چنین سؤالی بپرسه😐
با لکنت گفتم اینجا خونه آقاجونمه میخوام برم خونه آقاجونم
گفت اون چیه دستت؟
تابلو رو نشونش دادم گفتم عکس عمومه
بیسیمیشو روشن کرد گفت محمود درو باز کن
یهو دیدم یکی از اون طرف تو حیاط درو باز کرد
تا در باز شد دیدم یه عالمه آدم تو حیاط ایستادن😐
غلغله بود تو حیاط
همه شونم یا اسلحه داشتن
یا بیسیم
همه تیپ کت شلواری و رسمی
همه درشت هیکل
اصن نزدیک بود سکته رو بزنم😂
یهو همون آقا که درو باز کرد منو اول تفتیش کرد
لباسامو گشت
البته نه خیلی سخت و سفت
چون میدونست بچه ام برای همین حس آزار و اذیت پیدا نکردم از اون غریبه
بعدشم خودش دستمو گرفت گفت بیا بریم طبقه بالا
خونه ی آقاجونم دو طبقه اس
حیاط بزرگ داشت (الآن حیاط کوچیک شده چون نصف حیاطو تبدیل به مغازه کردن اجاره دادن)
حوض دارن
درخت انجیر، درخت آلبالو، درخت سیب و درخت انگور دارن
خلاصه رفتیم طبقه بالا توی ایوان که رسیدیم همون آقاهه بهم گفت:
خیلی آروم و بی صدا وارد میشی، آقا رو میبینی فهمیدی؟
من اون لحظه نفهمیدم چی گفت
یعنی چی آقا؟
فکر کردم لابد یکی از مسئولین بزرگ بنیاد شهید رو میگه ...
وارد خونه شدم دیدم باز یه عالمه آدم با اسلحه اونجا واستادن
یکیشون ازم پرسید: موبایل داری؟
گفتم نه
گفت خیلی خب بیا برو تو اتاق
تا پامو گذاشتم تو اتاق دیدم منظورشون از آقا، حضرت آقاعه🥲❤️
من که همونجا سر پا اشکام میریخت و بهتم زده بود
آقا داشتن صحبت میکردن که یهو چشمای قشنگ شون به من که دم در اتاق ایستاده بودم افتاد و با اون صدای دلنشین شون فرمودن: بیا تو باباجان چرا دم در ایستادی؟🙂
من که پاهام به لرزه افتاده بود و درست نمیتونستم راه برم آروم آروم و لنگون لنگون وارد اتاق شدم
اول تابلو رو گذاشتم سر میخ دیوار
بعد مونده بودم کجا بشینم آخه ...
اونجا آقا بودن
آقاجونم بود
مادرجونم بود
عموی بزرگم (استاد حوزه و دانشگاه) بود
بابام بود
عموی کوچیکم (مهندس نفت) بود
عمه ام (مدیر حوزه خواهران) بود
و شوهرعمم (مدیریت فنی دانشگاه فردوسی مشهد و جانباز جبهه) هم بود
بعلاوه کلی آدم دیگه که مشخص بود با خود حضرت آقان
یکی از اون آدما یه پیرمردی بود که یه دفتر بزرگ دستش بود و هر چی حضرت آقا میفرمودن رو مینوشت
دیدم این بنده خدا با زبون اشاره (چون نمیخواست وسط حرف آقا بپره) بهم فهموند برم کنارش بشینم
منم رفتم نشستم
بعد از کلام حضرت آقا درباره ی شهدا و خانواده شهدا و ...
اول آقاجونم شروع کرد به صحبت
تشکر کرد و خوشحال بود
راستی بهتون گفته بودم آقاجونم و حضرت آقا باهم تو حوزه مشهد همکلاسی بودن؟😍
حضرت آقا هم که هزار ماشاءالله به ذهن تیزشون آقاجون مو از یاد نبرده بودن و میشناختن😃
بعد عموی بزرگم حرف زد و از اوضاع حوزه و دانشگاه گفت
بعد بابام حرف زد و از اوضاع مسکن و شهرسازی گفت (مدیر وزارتخانه شعبه خراسان رضوی هستن پدر)
بعد عمه ام از احوالات حوزه خواهران گفت
و شوهرش از اوضاع دانشگاه و دانشجویان گفت