فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آدما ریشه های قالی رو تا میکنیم
تا سالم بمونه
ولی ریشه های زندگی همدیگرو
با تبر نامهربونی قطع میکنیمو
اسمشو میزاریم «برخورد منطقی»
دل میشکنیمو اسمشو میزاریم «فهم و شعور»
مواظب ریشه های زندگی آدما باشیم
آدما زود میشکنن
زود پیر میشن
زود (میمیرن) ...
"دکتر الهی قمشه ای"
بـــــہ نـــام مــــــاـבر ❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
چقدر بانمکه✨
فقط دوست داری ازت غلط بگیره😍😍
استاد کوچولو😁
قال المهدي عليه السّلام :
اِنَّ لِی فِی اِبنَةِ رَسُولِ اللِه اُسوَةٌ حَسَنَةٌ.
●●●
امام مهدی(ع):
به درستی که دختر رسول خدا (فاطمه علیها السلام) برای من الگویی نیکوست.
الغيبه، طوسي، ص ۲۸۶
قال على عليه السلام:
اِنَّ فَاطِمَةَ بِنتَ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللُه عَلَیهِ وَ آلِهِ لَم تَزَل مَظلُومَةً مِن حَقِّهَا مَمنُوعَةً وَ عَن مِیرَاثِهَا مَدفُوعَةً لَم تُحفَظ فِیهَا وَصیَّةُ رَسُولِ اللِه صَلَّى اللُه عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ لاَ رُعِىَ فِیهَا حَقُّـهُ وَ لاَحـَقُّ اللهِ عـَزَّ وَ جَلَّ وَ کَفَى بِاللهِ حَاکِماً وَ مِنَ الظَّالِمِینَ مُنتَقِماً.
●●●
امیرالمومنین علی (ع):
فاطمه دختر پیامبر خدا صلّى الله علیه و آله همواره مظلوم بود ؛ از حق خود و ارث پدر محروم شد و به توصیه پیامبر درباره او عمل نشد و حق پیامبر(ص) و خداى بزرگ نسبت به وی مراعات نگردید و خدا به عنوان داور و انتقام گیرنده از ستمگران کافى است.
الامالى، طوسى، ج ۱،ص ۱۵۵
قال الباقر عليه السّلام :
... وَ لَقَد کَانَت (صَلَوَاتُ اللهِ عَلَیهَا) طَاعَتُهَا مَفرُوضَةً عَلَی جَمِیعِ مَن خَلَقَ اللُه مِن اَلجِنِّ وَ اَلِانسِ وَ اَلطَّیرِ وَ اَلبَهَائِمِ وَ اَلانبِیَاءِ وَ اَلمَلاَئِکَةِ.
●●●
امام باقر(ع):
اطاعت از فاطمه علیها السلام بر تمامی آفریدگان خدا از جن و انس، پیامبران ، فرشتگان ، پرندگان و جانوران واجب است [ اما با وی به مخالفت برخاستند].
دلائل الامامة،ج ۱، ص۱۰۴
قال رسول الله صلی الله علیه وآله :
اِذَا كَانَ يَومُ القِيَامَةِ تُقبِلُ اِبنَتِی فَاطِمَهُ عَلَی نَاقَهِِ مِن نُوقِ الجَنَّهِ.... وَ جَبرَئِیلُ آخِذ بِخِطَامِ النَّاقَهِ یُنَادِی بِاَعلَی صَوتِهِ: غُضُّوا اَبصَارَكُم حَتَّي تَجُوزَ فَاطِمَةُ بِنتُ مُحَمَّدٍ .... فَتَسِیرُ حَتَّی تُحَاذِیَ عَرشَ رَبِّهَا جَلَّ جَلاَلُهُ فَتَنزَخُ بِنَفسِهَا عَن نَاقَتِهَا وَ تَقُولُ اِلَهِی وَ سَیِّدِی اُحکُم بَینِی وَ بَینَ مَن ظَلَمَنِی اَللَّهُمَّ اُحکُم بَینِی وَ بَینَ مَن قَتَلَ وُلدِی فَاِذَا النِّدَاءُ مِن قِبَلِ اللهِ جَلَّ جَلاَلُه : یَا حَبِیبَتِی وَ ابنَهَ حَبیبِی سَلِینِی تُعطَی وَ اِشفَعِی تُشَفَّعِی فَوَعِزَّتِی وَ جَلاَلِی لاَجَازَنِی ظُلمُ ظَالِمِِ ...
●●●
پیامبراکرم(ص):
وقتی روز قيامت فرا رسد، دخترم درحالی می آید که بریکی از ناقه های بهشتی سواراست ...و جبرئیل که مهار ناقه او را گرفته با صدایی بسیاربلند، ندا سر می دهد: چشمانتان را ببنديد تا فاطمه دختر محمد (ص) از صراط بگذرد... آنگاه که او به زیر عرش پروردگار می رسد از ناقه اش فرود می آید و می گوید: ای پروردگارمن ! بین من و افرادی که در حق من ظلم نمودند و فرزندان مرا شهید کردند قضاوت کن ! دراین هنگام ندا ازطرف خدای عزوجل می رسد که ای حبیبه من و دخترحبیبم ! ازمن بخواه تاعطا شوی وشفاعت کن تا پذیرفته شود؛ به عزت وجلالم سوگند که [ امروز ] ستم هیچ ستمگری [ بدون کیفر] از [ پیشگاه] من نمی گذرد...
بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۲۱۹
قال رسول الله صلّي الله عليه و آله :
یَا فاطِمَةُ! لَو اَنَّ کُلَّ نَبیِِّ بَعَثَهُ اللهُ وَ کُلَّ مَلَکِِ قَرَّبَهُ شَفَعُوا فِی کُلِّ مُبغِضِِ لَکِ غَاصِبِِ لَکِ مَا اَخرَجَهُ اللُه مِنَ النَّارِ اَبَداً.
●●●
پیامبراکرم(ص):
ای فاطمه !
اگرتمام پیامبرانی که
خداوند برانگیخته و تمام فرشتگانی که مقرّب گردانده ، برای هر دشمن و کینه ورز نسبت به تو
و غاصب حقت شفاعت کنند، هرگز خداوند او را از آتش [ دوزخ ] خارج نمی سازد.
کنزالفوائد، ج ۱، ص۱۴۹
قال رسول الله صلّي الله عليه و آله :
اَوَّلُ شَخصٍ تَدْخُلُ الجَنَّةَ فَاطِمَةُ.
●●●
پیامبراکرم(ص):
اولين كسی كه داخل بهشت می شود،
فاطمه (ع) است.
- بحار الانوار، ج ۴۳، ص۴۴
- کنزالعمال،ج۱۲،ص۱۱۰
(ازکتب اهل سنّت)
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام
کلام امیر :
🔸 خودت را به داشتن نيّت خوب و مقصد زيبا عادت ده، تا در خواسته هايت موفق شوى
📚 غررالحکم و دررالكلم
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
گفت :از عشق بنویسید !
نوشتیم مادر..
گفت :از مھر بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت :از نور بنویسید !
نوشتیم مادر..
گفت :ازجان بنویسید !
نوشتیم مادر..
گفت :از مادر بنویسید!
نوشتیم زهرا{س}🥲♥️
" صَلّىٰ اللَّهُ عَلَيْكِ يا فَاطِمة الزَّهراء"
فاطمیه
ایام_فاطمیه
حضرت_زهرا
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🖤🍃🌸🍃🖤🍃🌸🍃🖤🍃🌸
سلام و عرض ادب و احترام
عصرتون بخیر
لحظاتتون لبریز مهر خداوند
دستانتان پر از اجابت دعا
زندگی تون مملو از الطاف بی پایان خداوند
زیارت و شفاعت ائمه اطهار علیهم السلام نصیبتون
بهترین های خدا نصیب لحظه لحظه زندگی ارزشمند تون ان شاءالله
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب جمعه است دوباره😔👌
التماس دعای فرج🙏
🤲اَللّهُمَّ عَجِّلٰ لِوَلیِّکَ الٰفَرَج🤲
ما در زمان گم شده ایم و حیران و سرگردانیم ، به همین سبب است که به امام حاضر میگویند امام زمان
پس هر لحظه ای از عمرمان که بدون امام زمان میگذرد خسران و ضرر است.🌸
💬مولا امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند
بِأَبِي اِبْنُ خِيَرَةِ اَلْإِمَاءِ يَعْنِي اَلْقَائِمَ مِنْ وُلْدِهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَسُومُهُمْ خَسْفاً وَ يَسْقِيهِمْ بِكَأْسٍ مُصَبَّرَةٍ وَ لاَ يُعْطِيهِمْ إِلاَّ اَلسَّيْفَ هَرْجاً
▫️پدرم بفداى كسى كه فرزند برگزيدۀ از كنيزان است
يعنى امام مهدی عجل الله فرجه كه از اولاد او است
كه با دشمنانش میجنگد و جام ذلت را به آنها مینوشاند
و ضربات شمشیر خود را نثار آنها میکند.
📚 غیبت نعمانی باب ۱۳ حدیث ۱۱
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج❤️🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤دل ماست کرده بهانهات...
جمعه_های_دلتنگی😭
العجل یا صاحب الزمان عج بحق مادرت زهرا 😭🙏
تاریخچه نماز 1 ؛ مقدمه.mp3
1.44M
تاریخچه نماز 1 ؛ مقدمه
#تاریخچه_نماز
هروقت احساس کردید،
از امامزمان دور شدید.
و دلتون واسه آقا تنگ نیست،
این دعایِ کوچیک رو بخونید.
بخصوص تویِ قنوت نمازاتون:
[الّلهمَّلـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ]
ینی.؛خدایادلموواسهاماممنرمکن(:
برشی از کتاب زیبای شهید نوید
حد دوست داشتن ومحبت کردن چیه؟!
جواب رو از زبان شهیدنوید صفری بشنوید که به همسرشون گفتند:
تا وقتی به طرف مقابلت محبت کن که این کارت بخاطر خـدا باشه. اگه احساس کردی داری محبت می کنی که بازخورد ببینی و برات جبران کنن، این کارو اصلا نکن، چون اگه جبران نکنن، اونوقت کار خراب میشه
#شهیدنویدصفری🕊🌹
🥀🖤🏴
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۱۱
💭 یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد 😒
سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد
- به والدین خود احسان می کنید؟!!
جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد
- لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش 😳
بدجور دلم شکست 💔دلم می خواست با همه وجود گریه کنم
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟غیر از این بود که
چشم هام پر از اشک شده بود 😭
یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب
- اما
صدام بغض داشت و می لرزید
- به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری
نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم
- شبتون بخیر
و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه
- خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟
من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم 😔
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده
تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو
اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود😒
اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام
- تو که هنوز بیداری
هول شدم
- شب بخیر
و دویدم توی اتاق
قلبم تند تند می زد
- عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟
این بار بیشتر صبر کردم نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم
جانمازم رو پهن کردم ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه من رو گرفت
دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بود تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم
رفتم سجده
- خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم
بغضم شکست
- من رو می بخشی؟ تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم
از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم
هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم توی تاریکی اتاق می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۱۲
💭 از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود
برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم
بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد همون جا ولو شدم روی زمین سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم
- خوب پاشو برو آب بخور
دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم
- چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش می کرد
یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم
- آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟
خنده اش گرفت
- آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ما که قوی تریم
خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند این بار خودم لبخند زدم
- ما مرد شدیم آقا
- همچین میگه مرد شدیم آقاکه انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم 😅
- نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا😜
فقط بهم نگاه کرد همون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده
- آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم
هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد همه مون بزرگ تر میشدیم، حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو🛇
می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم
- مهران 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره، عقلش ...رفتارش ... و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه ...
حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه
حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن
حس تنهایی بدون همدم بودن زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می شد 😔
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم
تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی زندگی من بود
- یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له
بغضم ترکید 😭
- خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۱۳
💭 توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد
- خسته شدی؟
سرم رو آوردم بالا
- نه چطور؟
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه
- مامان آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد
- چه سوال های سختی می پرسی مادر نمی دونم والا همه چیز را همه گان دانند و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند بعید میدونم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه
این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد نشده اند و این معنای " و لم یولد " خدا بود نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد
- خدایا میخوام باهات رفیق بشم 😍می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی اگر تو بخوای من صدات رو میشنوم
ده، پانزده قدم جلو تر مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم
- چی شد ایستادی؟
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود دویدم سمتش
هر روز که می گذشت منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو میچشیدم
هر روز می گذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم
گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد تنها در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود به حدی که گاهی حس می کردم الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم
آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد و امشب، از اون شب ها بود اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم 10 دقیقه بعد 20 دقیقه بعد
و من همچنان غرق فکر شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟
مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟
پیغمبر خدا دائم العبادت بود با اون شان و مرتبه بزرگ بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان حبیب الله شد
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود خیلی از خودم خجالت می کشیدم من با این کوچیکی نیاز حقارت در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم رفتم سجده با کلمات خود قرآن
- خدایا این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش این بنده ناسپاست رو
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم
شیرینی به دست بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که
چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن
- من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد،هر کس که مرا یافت می شناسد،هر کس که مرا شناخت،دوستم می دارد،هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود،هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم و هر کس که عاشقش شوم او را می کشم و هر کس که او را بکشم خون بهایش بر من واجب است و من خود خون بهای او هستم.
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۱۴
💭ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ..
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم .
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊