مداحی آنلاین - نماهنگ ای جان جهان - مهدی اوجی.mp3
8.21M
ای جان جهان
جهان جان
ادرکنی
قیّوم
زمین و آسمان
ادرکنی
#اعمال_منتظران
#جمعه های_دلتنگی💔
اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
امام_زمان
مهدی_اوجی🎙
🌴السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)🌴
🦋خورشید رخ مپوشــــان در ابـر زلف، یارا
🕯چون شب سیه مگردان روز سپید ما را
🦋مـا را ز تــــاب زلفــت افتـــــاد عقده بر دل
🕯بر زلف خم به خم زن دست گرهگشا را
🦋فخر جهانیان شد ننگ صنم پرستی
🕯جانا ز پـــرده بنمــــای روی خدا نما را
🦋ای آشکار پنهان برقع ز رخ برافکن
🕯تا جلوهات ببینـم پنهــــان و آشکارا
🦋بی جلوهات نـــدارد ارض و سمـا فروغی
🕯ای آفتـاب تابان هم ارض و هم سما را
🦋بازآ که از قیــــامت بـــرپـــا شود قیامت
🕯تا نیک و بد ببیند در فعل خود جزا را
🦋ای پردهدار عالم در پرده چند مانی
🕯آخر ز پـــــرده بنگـــــر یـــــاران آشنـا را
🦋بازآ که بیوجودت عالم سکون ندارد
🕯هجر تــو در تــزلــزل افکند ماسوی را
🦋حاجت به توسـت مـا را ای حجت الهی
🕯آری به سوی سلطان حاجت بود گدا را
🦋عمری گذشت و ماندیم از ذکر دوست غافل
🕯از کـف بـــــه هیــــچ دادیــــم ســـــرمـــایه بقـــا را
🦋مـــا را فکنــده غفـلت در بستــــر هلاکت
🕯درمان کن ای مسیحا این درد بیدوا را
🦋ای پردهدار عالم در پـرده چند پنهان
🕯بازآ و روشنیبخش دلهای باصفا را
🌷اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌷
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢وقتی میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست دروغ نمیگن
🔹حاج آقا قرائتی الان ثابت کردن که با خنده سه تا مشکل رو دوا کردند
مردی از تبار عشق 🫡
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°یَـاایــهاالعَـزیَـز°🤍°
°وبازهمروزها...
بهانتظارگذشت..
°وشمانیامدید...
آسمانغمگیناست
°ماننددلما😭
کهازدوریشما...
°بهغمنشستهاست😔
مولای عزیزم
بهامیدی که این جمعه جمعه دیدار شما باشد 🤲
آللهم عجل لولیک الفرج 🤲
⬜️⬜️🐠⬜️⬜️
🌺 حجاب جاذبه خوبیها
و دافعه خطاهاست.
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
::
💢 حدیث روز
💎 ویژگی خاص روز جمعه
🟩 امام محمّدباقر عليهالسّلام:
ألخَـيرُ وَ الشَّـرُّ
🧮يُضاعَفُ يَوْمَ الجُمُعَةِ
🔮 كار خير و شرّ در
❚❮ روز #جمعه ❯❚
🧮 دو چندان مىگردد.
(❗️يعـنى
پـاداش و كيفـرش
🧮 دو برابر اسـت.)
📚 جامع الاحاديث، ص ۱۵۶
•┈┈•✿•✾•✿•┈┈•
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام دنیا رو بگردی هیچکسی مثه پدر و مادر نمیشه❤️✌️
#پدرومادر
بـــــہ نـــام مــــــاـבر ❤
❣
هدایت شده از مسابقه سین زنی یزد بلیط
یه خبر خوب برای یزدیا 😎
یه کانال
پر تخفیفای باحال 🤩
برای تفریحات شما 🏄🏻
🔴 بلیط سینما و تئاتر 🎭
🔴 شهربازی 🎡
🔴 موج های آبی و استخر🏊
و...
مجموعه ی یزدبلیط اینجاست
تا شما با
✅ خیال راحت
✅ کمترین هزینه
✅ در کنار خانواده
بهترین لحظات رو تجربه کنید. 😌
از تخفیفات جا نمونی!
اینجا باید خوش بگذرونی 😍😌👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1222181468Cc3f233301e
2⃣7⃣8⃣
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه : اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمار
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_یک: شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
- بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
✍ ادامه دارد ....
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_یک: شعله های جنگ آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_دوم: حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت ...
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم ...
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
✍ ادامه دارد ....
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_دوم: حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین ش
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_و_سوم: پله اول
پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل ...
پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ...
من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ...
به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ...
چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ...
- خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ...
با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ...
خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ...
- این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ...
چشم هام رو باز کردم ...
- همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
✍ ادامه دارد ....
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯