8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_شهدایی🌷
✅خانواده های شهدا حتما این #کلیپ_زیبا رو ببینند...
🔸نامه هایی که در زمان جنگ ارسال نشدند و بعد چهل سال تحویل خانواده آنها شد...
این همیشه ها و بیشه ها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغ باغ و بذر و كشت
در نگاه من، پر نمی كنند
جای خالی تو را
#سین_هشتم_سلیمانی ...
#سال_نو_مبارک
#عکس_ماندگار
#سال_جدید
🌷هفت سین جبهه🌷
♦️سین مثل:
سیمینوف،
سیم چین،
سربند،
سیم خاردار...
سنگر،
سه راهی شهادت،
سوسنگرد،
سکوی پرتاب...
سوله...
سفری از جنس پرواز...
ساده چون بسیجی
🌸و حالا...
سین سلیمانی...
#حاج_قاسم
🔷سال جدیدمان با دعایِ
خیرِ شما آغاز شد...
آمین گوی دعای شما...
همه ی فرشتگان و...
خیل شهیدان بودند...
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات ۴۵_۴۴
#پارت_هجدهم 🦋
《مسجد جامع 》
سوال کردم:«خب!! کاپشن چی شد؟»
گفت:«کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد؛
آن را لای درختی🌲کنار بیمارستان گذاشتم.»
صادقانه حرف می زد،همه چیز را باور کردم.👌
پدرش که از وضعیّت شهر و #شهامت
محمّدحسین آگاه بود ، از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشانش بدهد.
قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان
"کرمان درمان" شدند.
وقتی برگشتند،حال غلام حسین اصلاً
خوب نبود.
منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید تا علّت را بپرسم!
محمّدحسین مشغول شستن کاپشنش بود و همسرم غرق در تفکر!!🤔
کنارش نشستم،
گفتم:
«آقا غلام حسین!...چیزی شده که من از آن بی خبرم؟»
گفت:«چیزی نیست.به این اتّفاق فکر
می کنم و رفتار این پسر!!!»
گفتم:«چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود،نبود؟»
گفت:«چرا...دقیقا همانجا که گفته بود.»
بعد گفت:«این بچّه خیلی #مظلوم است؛
در طول مسیر برایم چیزی گفت که
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.»
گفتم:«بگو من هم بدانم.»
گفت:«راجع به خودش بود، ندانی بهتر است.»
اصرار کردم:«بگو، این طوری راحت ترم.»
گفت....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه تحویل سال در کنار مزار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
ساده پوش بود. دو تا پیراهن بیشتر نداشت❗️. گاهی اوقات ما اعتراض می کردیم و می گفتیم: «خب! یه دست لباس نو بگیر😒. اینا خیلی کهنه شده.»
می گفت: «دلیلی نداره! همین که تمیز و مرتّب باشه، خوبه. هنوز قابل استفاده است.»😊
یک روز ظهر همه در خانه جمع بودیم و مشغول ناهار خوردن. فقیری زنگ خانه را به صدا درآورد. او بدون کوچکترین مکثی و بی هیچ حرفی بلند شد، غذای خودش را برد داد دم در❗️ و گفت: «اینو بدین بهش. من نون و پنیر می خورم.»
شهید مجید پازوکی🌹
#سالروزشهادت🕊
میسوزم و میسازم از درد فراق اما
تیر غم او بردل افزون ز شهر آید
"حیران" به فغان تا کی با محنت و غم ،همدم
یارب نظری کان شاه از پرده بدرآید
#شب_بخیرمولای_غریبم
#حضرتِ_ماه...
« سین »
مثلِ
سایه ی آقـامـون...☺️
🕊 ❤️ 🕊 ❤️ 🕊؛
سایه ات بر سر ما مستدام
#السلام_ایها_غریب
#سلام_مولا_جانم ❤️
(مهدی جان)
خودت گفتی وعده در بهاراست
بهار آمد دلم در انتظار است
بهار هرکسی عید اسٺ ونوروز
بهار عاشقان دیدار یاراست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•