eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
123.3هزار عکس
130هزار ویدیو
212 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه دو چیز را رعایت کنی خدا شهادت را نصیبت میکنه..یکی پر تلاش باش دوم... شادی روح پاک همه شهدا 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در مکتب ولایت و شهادت در محضر رهبر فرزانه انقلاب سردار شهید علی اکبر محمد حسینی🌷 *بعدها مقام معظم رهبری در یک برنامه تلویزیونی ماجرای بازدیدشان از ستاد جنگ‌های نامنظم را تعریف کردند و گفتند در جبهه سومار یک جوان خیلی فعال و جدی بود که فعالیت بسیاری می‌کرد. آن جوان خدا حفظش کند، اسمش علی اکبر بود. شجاعت شهید محمدحسینی در میان فرماندهان و رزمندگان زبانزد شده بود.* یاد عزیزش با صلوات نفر اول سمت راست 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در محضر شهدا سردار شهید علی اکبر محمد حسینی🌷 (ع)»  با تانک‌های عراقی درگیر بودیم. یکی از تانک‌های دشمن آتش گرفت سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله‌ور بیرون انداخت.  کاملا گیج بود. کمی به راست و چپ رفت ناگهان ایستاد و قمقمه آب را به دهانش برد.  یکی از بچه‌ها او را نشانه رفت، اکبر دست زیر اسلحه‌اش زد و گفت:  «مگر نمی‌بینی آب می‌خورد؟!»  اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:  «شما مثل امام حسین (ع) باشید، نه مانند دشمنان امام حسین (ع)».  یاد عزیزش با صلوات 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در محضر شهدا سردار شهید علی اکبر محمد حسینی🌷 یکی از معلمین مدرسه‌ی راهنمایی شبانه، معمولاً دیرتر از وقت مقرر به کلاس می‌آمد و چند دقیقه زودتر کلاس را ترک می‌کرد. یک روز به او گفت: «شما آقا چرا دیر به کلاس می‌آیید و زود می‌روید؟ چرا وقت کلاس را می گیرید؟» معلم پاسخ داد: «ماشینم پنچر شد.» اکبر پرسید: «ماشین شما هر روز پنچر می‌شود؟» معلم سکوت کرد. اکبر گفت: «حقوق شما حلال نیست، چون به وظیفه‌ی خودتان عمل نمی‌کنید، از این گذشته وقت ما را ضایع می‌کنید.» معلم گفت: «حالا شما تصور کنید این طور باشد.» اکبر محترمانه و به آرامی پرسید :« فردای قیامت جواب ما دانش آموزان را چگونه می‌دهید؟» معلم به فکر فرو رفت و پس از مدتی با شرمندگی گفت: «چشم، از حالا رعایت می‌کنم». بعد از آن، چند دقیقه زودتر می‌آمد و چند دقیقه دیرتر کلاس را ترک می‌کرد. 📚منبع: دفاع پرس 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بدن مطهر پسرم را بعد از ۷ روز به کرمان آورند، پیش خودم زمزمه می کردم که خدایا می خواهم به امام زمان (عج) بگویم، خودمان که هیچ حتی بچه هایمان هم برای اسلام دادیم و منتظر شما بودیم، برای آن که منتظر امام زمان(عج) بودنمان را نشان دهم، از خداوند مقداری از خون پسرم را خواستم و گفتم رضا اگه تو واقعا شهید هستی یک نشانی از خودت به من نشان بده که ناگهان دیدم به اذن خداوند از کتف آقا رضا خون آمد آن هم بعد از ۷ روز گذشتن از شهادت فرزندم، انگار که قلب فرزندم کار می کرد، پرچمی را به خون تازه رضا آغشته کردم؛ می خواهم این پارچه را به منتقم خون شهداء، حضرت مهدی علیه السّلام هدیه کنم. اکنون این پرچم در موزه دفاع مقدس نگه داری می شود. 🎤راوی: پدر شهید در تصویر پرچم آغشته به خون شهید دادبین توسط پدر بزرگوارش نمایش داده شده است لطفا تصویر باز شود 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در محضر پدران شهدا در یکی از ادارات کاری داشتم هر چه مراجعه می کردم مشکلم حل نمی شد بطوری که دیگر عاصی شده بودم و باز هم نمی خواستم خودم را معرفی کنم و بگویم که پدر یک شهید هستم. یک شب پسرم را در خواب دیدم و با گله و شکایت به او گفتم شما در آن دنیا لذت می برید از نعمتهای لایزال خداوند استفاده میکنید اما ما مانده ایم و این دنیا و مشکلاتش، در همان رویا و خواب مشکلاتم را برایش گفتم. فردای آن روز که دوباره برای پیگیری کارم به همان اداره مراجعه کردم فردی که مسئول انجام این امور بود به محض رسیدن من به جلوی میزش در مقابلم ایستاد و برگه های مرا گرفت و برای انجام مراحل اداری برد و کارم سریعا انجام گرفت . من بسیار متعجب شدم . به من رو کرد و گفت : آن آقایی که همراه شما بود کیست ؟ من با تعجب بسیار پاسخ دادم کدام آقا؟ گفت: همان جوان خوش سیما که تا دم درب ورودی با شما آمد و به من اشاره کرد که کار شما را انجام دهم . بعد برایم تعریف کرد و گفت : من این جوان را دیشب در خواب دیدم از من خواهش میکرد و می گفت که پدر من بیمار است و کارش را هر چه سریعتر و به خاطر رضای خداوند انجام دهید. پدر این شهید میگفت آنجا بود که اشک هایم سرازیر شد و شانه هایم شروع به لرزیدن کردند. 🎤راوی: پدر شهید رضا دادبین 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷آسمانی🌷 💠در کربلای پنج جلوی چند تانک فریادش بلند شد: یا ابا عبدالله ! شاهد باش جلوی دشمنانت ایستادم... پانزده ساله بود که آسمانی شد. عکس این شهید عزیز در اتاق مقام معظم رهبری قرار دارد 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در محضر مادران شهدا *سردار شهید عباس بابایی* 🌷 نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می آمد. وقتی هم که به خانه ما می آمد، مستقیم به زیرزمین می رفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم. وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را می دید، می گفت: «مادر! اینها چیه که اینجا انبار کردید؟! ... خیلی ها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما ...» خلاصه هرچی که بود جمع می کرد و می ریخت توی ماشین و با خودش می برد به نیازمندان می داد و بر می گشت می آمد خانه میگفت حالا دل چند نفر شاد شد ثوابش هم برای شما 🎤راوی: مادر شهید تیمسار بابایی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* قبایش روز به روز خاکی تر می شد. خودش هم روز به روز لاغرتر و افتاده تر می شد، اما توان کاریش بیشتر می شد و روحیه و اراده اش روز به روز بالاتر می رفت. می گفت: خرمشهر بهشت است. مدام در رفتارش ذکر بود. همه اش از امام (ره) صحبت می کرد. می گفت: ما باید جانمان را برای رهبرمان بدهیم که راه برای اهداف و افکار ایشان باز باشد. او عاشق امام (ره) بود. بعد از شهادتش رادیو بی بی سی اعلام کرد: اولین خمینی کشته شد. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
مداحی آنلاین - مهمترین علت گرفتاری در برزخ - استاد رفیعی.mp3
3.28M
♨️مهمترین علت گرفتاری در برزخ 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی حتما گوش کنید👂 🎤حجت الاسلام رفیعی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در مکتب سردار سلیمانی یاران حاج قاسم مدافعان حرم 🌷 میثم در تاکسی با زن بدحجابی مواجه می شود که با بی مبالاتی فاصله خود را با میثم رعایت نمی کرده و میثم با نقشه ای جالب خود را از ورطه گناه می رهاند. او گفت میثم ساعت 9 شب با او تماس گرفت و پس از سلام و احوال‌پرسی مختصر گفت که بیماری واگیرداری گرفته که حتی از فاصله ای کوتاه قابل سرایت است. زیرکی میثم جواب داد، بدون درگیری و ناراحتی، زن بدحجاب از او فاصله گرفت. قبل از شهادت میثم خواب دیده بود که مقام معظم رهبری با جمعی از سادات به خانه ما آمده و به پدرم بابت تربیت میثم تبریک گفته بودند. 🎤راوی : خواهر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* یک ماه و نیم بعد از عروسی، عازم مشهد شدیم. چون شناسنامه من عکس دار نبود، به من و علی آقا شک کردند که نکند ما زن و شوهر نیستیم! بالای صحن حرم کمیته بود. آنجا رفتیم. به ما فرمی دادن تا پر کنیم. یکی از سوالات این بود، نام عموهای همسر خود را بنویسید، من نام عموهای علی را نمی دانستم! در همین هنگام یکی از بچه های تیپ ویژه می آید آنجا و می گوید: ایشان علی قمی هستن، قائم مقام تیپ ویژه شهدا. دیگر با ما کاری نداشتن. به علی گفتم: چرا خودت عنوان نکردی که قائم مقام تیپ هستی؟! گفت: لزومی ندارد همه بدانند ما چه کاره هستیم! 📚: کوچ لبخند 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در مکتب شهادت معبری از نور خاکریز سعادت 🕊مجید خیلی شجاع بود خیلی جنگید برا حمایت از دین جانش را می‌داد. نترس و بود... 🕊مجید تو گریه میکرد😭 که بی بی بخرتش میگف ببین اشکامو نوکرت اومده ببین منو بخر، ⇜بزار بشم فدات ⇜بشم مثل مثل علی اکبرت ⇜عربا عربا بشم ⇜بزار مثل علی اصغرت جون بدم .. خوش به سعادتت😔 مدافع حرم یاد عزیزش با صلوات 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در محضر شهدا ✍ 🔹همســرم بـدان ڪه من نســرین کسے ڪه تو را دوســت دارد، را هم بسیار دوســت مے‌دارم، چون خــداے خــود را در آن زمــان پــیدا مےکنم. از تــو مے‌خواهــم اگر می‌خواهے فردے خداگــونه باشـــی و درس دهنـــده، از امـــروز و از این ســـاعت سعی کنی تمــــاس خود را با خــدای خویــش بیـــشتر کنــے و همیـــن طــور معلــّمے باشی جدّے. 🌷 شادی روح مطهرش صلوات 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* اهل نماز شب و تهجد بود. بعضی شب ها، به دلیل داشتن ماموریت، باید در پایگاه‌ می ماندند. نیمه شب ها که می شد،هادی نمی گذاشت وقت آن ها به بطالت بگذرد. احادیث و احکام مربوط به نماز شب را می خواند و پس از آن خودش مشغول نماز شب می شد. با این کار، دیگران هم ترغیب می شدند نماز شب بخوانند. 📚: هادی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
در محضر شهدا محسن از در پادگان پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که سوار شودگفت :میخوام ورزش کنم فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت:میخوام ورزش کنم دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت :ممد ناصحی!این ماشین بیت الماله تو داری باهاش میری موظفی،اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن گفتم این ماشین مال رده هاست،ما که نمیخوایم بریم بیرون محسن گفت آدم تو همین چیزای خُرد مدیون میشه خوب شدن از همین جاهاست که اگه رعایت نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی! سرش را از پنجره دزدید آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه یعنی چی!؟ یعنی خدا به دهن و گوشت مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی تلاش هم میکنی اما نمیشه 📚کتاب سربلند صفحه 146 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* همیشه کتاب‌های شهيدان بهشتی، باهنر و مطهری جزو کتاب‌هایی بود که بسيار مطالعه می کرد و در ورزش هم قهرمان جودوی ايران بود.  مرتب کار می‌کرد و می‌گفت قصد دارم که پول‌هایم را جمع آوری کنم، تا ماشینم را عوض کنم. اما بعدها فهميديم که آن پس اندازها را برای جهيزيه يک دختر جمع آوری کرده بود. وقتی می خواست به منطقه برود به او گفتم:تو ديگر نرو ما را تنها نگذار، گفت: همه، خواهر وبرادران ما هستند؛ ما بايد برويم و دفاع کنيم. راوی: خواهر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 👌 از حضور حاج قاسم در حرم امام علی بن موسی الرضا علیه السلام فکر میکردیم فقط داغ اباعبدالله و یارانش سرد نمی شود.... نمی دانستیم داغ شهادت یاران آخرالزمانش هم سرد نمی شود... 🌹به یاد همه شهدا فاتحه بعدصلوات 🌹 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* محمد فرزند بزرگ ما بود. با این که سن و سالی نداشت. بچه های دیگر را سرپرستی می کرد. گاهی وقت ها گرسنه می خوابید تا بچه های کوچکتر سیر بخوابند. صبوری محمد، که برادر بزرگشان بود بچه ها متقاعد می کرد، آنها وقتی می دیدن محمد با کفش پلاستیکی و لباس وصله دار به مدرسه می رود، دیگر بهانه نمی گرفتند. آن سالها وضع همه مردم مثل هم بود. واقعا روزگار سختی بود. اما محمد هیچ وقت شکایت نمی کرد. راوی:مادر شهید 📚: بالاتر از آسمان (مشایخی) 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* به بچه ها می گفت: اول نماز را بخوانید، و بعد هر کجا می خواهید بروید، بروید. گاه که در زیر گلوله بودیم و با اینکه معلوم نبود که تا چند لحظه دیگر کدام یک از بچه ها به شهادت می‌رسند یا اینکه مجروح می‌شوند، نمازمان را اول وقت می خواندیم. ایشان همچنین عطش زیارت امام حسین (ع) و زیارت حضرت رقیه(س) را در دل بچه ها برافروخته بود. می گفت: بروید به زیارت حضرت رقیه (س) و به ایشان بگویید: رقیه جان آمده ایم زخم‌های شلاق های یزدیان را التیام ببخشیم. 📚: سه مزار برای یک شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* در محضر یاران سردار مدافعان حرم شهید اکبر شهریاری🌷 یک بار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: «چی آن طرف به درد می خوره؟ » گفت: «قرآن خیلی این طرف به درد می خوره. » اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیک تر می شد انسش با قرآن بیشتر می شد. شب های آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت. پرسیدم: «آن لحظه آخر که شهید شدی چی شد؟ » گفت: آن لحظه آخر شیطان می خواست من را نسبت به بهشت ناامید کند. 🎤 راوی : همرزم شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* در محضر شهدا با شهید بهشتی کاری داشتم. برایم زمان ملاقاتی در تقویم کوچک جیبی اش نوشت. فردا نُه صبح. صبح هر چه سعی کردم با بیست دقیقه تأخیر رسیدم. با لبخند استقبال کرد و گفت: از وقت شما ده دقیقه مانده که آن هم با احوال پرسی و خوردن یک چای تمام خواهد شد. برای نوبت دیگر اقدام کردم. گفت: هفته بعد چهارشنبه بعد از نماز صبح. این بار قبل از نماز صبح در خانه شان رسیدم. در آغوشم گرفت و صحبت کردیم. بعد از نماز گفت: آقا جواد! من نظم و انظباط را از نماز آموخته ام. 📚: سید محمد بهشتی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* گردان ما در مرحله دوم والفجر چهار نتوانست خوب عمل کند. عراقی ها با دوشکا و نارنجک بچه ها را از پا می انداختند. همین جا بود که سید آمد، خودش پرید رفت روی صخره و به طرف عراقی ها شلیک کرد. آمد و گفت: بچه ها عراقی ها ما را محاصره کرده اند، نباید بگذاریم حلقه تنگ تر شود! من بی سیم چی بودم، سید گوشی رو گرفت و به حاج قاسم گفت: حاجی نمی شود خط را با این شکل شکست، ما می کشیم عقب، شما آتش بریزید، اینجا رو زیر و رو کنید ما دوباره می آییم و قله را می گیریم. حاج قاسم گفت: همه کاره تویی، هر تصمیمی گرفتی من هم قبولش دارم. رفتیم عقب توی یک سنگر بزرگ. صدای انفجار آمد، دیدم سید را موج گرفته، صبح سید را بردند پایین، ظهر دوبار برگشت. چشمهایش درست نمی دید. می گفت: تکلیف قله باید روشن شود. موج آن قدر عذابش داده بود که قدرت نداشت یک قند بر دارد، می گفت: می بینی این قند چقدر سنگین است؟! راوی: علی محمدی نسب 📚: جای پای هفتم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
﷽ در محضر مدافعان حرم او در جنگ چریکی متخصص بود، اما آن چه دشمن را در مقابلش شکست می‌داد، تعلق خاطری به چیزی بالاتر بود که اگر خبر شهادت به او بدهند، لبخند می‌زد. رمز استقامت در میدان بر همین فلسفه ی تعلق برمی‌گردد و موضوعی که عماد مغنیه را از بقیه برجسته‌تر می‌کرد و مانند خورشیدی می‌درخشید، تفاوت او در آرزوها و تعلق خاطرهایش بود. چرا که او آرزویی ماورای خاک داشت و هیچ موضوع زمینی او را مشغول به خود نمی‌کرد. آرزو و تعلق او، ماورای مادیات بود. هیچ لحظه و صحنه دنیوی عماد مغنیه را متعلق به خود نکرد. او علم و عقل و شجاعتش را در کنترل ایمان قرار داده بود. 🎤روای: سردار سلیمانی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin