eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
281 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🕊🏴 🍂امام حسن مجتبی(ع) خطاب به برادرش امام حسین(ع) فرمود: 🗡ای اباعبداللَّه روزی چون روز تو نباشد سی هزار مردی که مدعیند از امت جد ما هستند برای تو و ریختن خونت و 🕯 و کردن زنان و اموالت همدست شوند اینجاست که به امیه فرود آید. 📚بحارالأنوار، ج 45، ص218، ح44. 🥀🏴🥀 سلام بر آن جسدهای عریان و برهنه سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده سلام برآن سرهای بالا رفته بر نیزه ها سلام برآن بانوان بیرون آمده از خیمه ها سلام بر آن خاک افتادگان در بیابان ها سلام برآن مدافع بی یار😭😭😭 @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شیر زن کربلا... سلام بر شهید زنده کربلا... سلام بر عمه سادات... سلام بر قلب زینب صبور... " ما رأیتُ الّا جمیلاً " 😭 @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_ششم 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا
✍️ 💠 از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 💠 احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 💠 پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 💠 دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 💠 کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از افغانستانی؟!» 💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» و همان برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 💠 قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 💠 بین برزخی از و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی محمد بحرانی صداپیشه جناب خان در ایام محرم برای سیدالشهدا علیه‌السلام @Beyzai_ChanneL
🎥 وقوع انفجار در رستوران زنجیره‌ای KFC در «ابوظبی» امارات وقوع انفجار در یکی از رستوران‌های ابوظبی باعث زخمی شدن شماری از کارکنان شد و خسارت‌های مادی زیادی به آن وارد کرده است. 🔹وبگاه «عربی ۲۱» نوشت، وقوع این انفجار در حالی است که هواپیمای اسرائیلی برای انجام نخستین پرواز رسمی به ابوظبی آماده می‌شد. @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ار دیدن این جمعیت تعجب نکنید، امام حسین (ع) جهانی است... تجمع روز عاشورای امسال در لندن با وجود کرونا! @Beyzai_ChanneL
ظهر تاسوعا ۱۴۴۱ ☝️ ‏ظهر تاسوعا ۱۴۴۲ 👇 طی این یکسال چه‌قدر تلاش کردند چهره‌ی مداح اهل‌بیت رو به خاطر نفوذش به واسطه‌ی نوکری امام حسین (ع) خراب کنن ولی نتیجه‌ی کار رو ببینید، حالا حاج محمود شده محبوب دل مردم 👌 @Beyzai_ChanneL
حسن را که همه میشناسید! حسنِ قبل از کوچه و بعد از کوچه ، میدانم که فرق دارد ... میدانی که فرق دارد ... اما حسن همان حسن است ؛ متن وجودش همان شیرمردی علی را دارد شیر پاک خورده از زهراست دُردانه ی پیامبر . . . شیرمرد جمل ، صف شکن دشمن ، دلیری که معلم جنگش علی بود و خودش استاد حسین و عباس ... اما امان از مظلومیتش ... امان که مدینه برایش چون قفسی تنگ بود ... امان که زهر از دست کسی گرفت که عسل دهانش میگذاشت ... امان که شانه ی عباس زیر تابوتش ، خون شد همچون جگرش ... امان که در تابوتش هم مظلوم بود ... بی مروت ها !! هفتاد تیر بدنش را به تابوت دوخت .... حسن ، به دست حسین به سردی خاک سپرده شد و چندی بعد ؛ مهیای سفر کربلا شد . . . دُردانگان را ، شاهزادگان را ، نازدانه های خانه اش را راهی کرد بیعت شکنان ، شمشیر تیز میکردند و هفتاد و دو تن ، گِرد هاشمیان جان فدا میکردند ؛ نوبت که به هاشمیان رسید ، اکبرِ رزم آموخته از عباس ، خون در رگش جوشید و اِذن میدان گرفت ... حسین بعد اکبر مُرد و در قتلگاه فقط جان داد ، وگرنه اکبر رمغ از جان و تن حسین کشید ... دست به کمر شد و صورت اکبر دیگر آیینه ی جمال پیمبر نبود ... دست به کمر شد و دشمن هلهله کرد ... حسین خوشه چینِ تن اکبر شد و دشمن هلهله کرد ... هر چه نباشد ، هم نامِ علیست دشمنِ زخم خورده از عدل علی را چه توقع ... که فرقش را مثل علی نکنند که دوره اش نکنند که هر کس با هر چه دارد نزند هر کس با هر چه داشت زد ... حسین جان ؛ علی را هم زخم زبان زدند ... علی هم شرحه شرحه از نیش زبان ها بود ... از جَواب سلام نشنیدن ها بعد از فاطمه ... کمرِ خم را راست کردن ، مشکل بود ... مشکل بود اما ، عباسی هنوز بود ... دلت هنوز گرم نشده بود که قاسم بیتابی میدان را کرد ، اشک ریخت ، عمه را به وساطت آورد ؛ نه !... سیاهه آورد ... دست خط حسن ، که برادر جان بگذار به میدان برود ؛ اگرچه پایش به زین نرسید ... اگرچه زرهی اندازه اش نبود ... اگرچه او فقط سیزده سال داشت ... بگذار نماند که نبیند زینبی خلخال از پای دختران باز کند ، که نبیند چادری آتش بگیرد ، که نبیند بازار کوفه را ... که مبادا به مجلس شراب و چوب خیزران برسد .... عباس مهیایش کرد ؛ نوجوان بود ، اما مگر میشود که زاده ی حسن باشی و جنگاور نباشی ؟! به میدان رفت ، رجزی خواند علوی‌ ... جانم جانمِ عباس بلند بود که به دل دشمن زد ... اسب ها را بی سواره میکرد و پیاده ها را بی سر ... کاش تاریخ نویسان ، قلم می شکستند و نمی نوشتند ، که یک حسن دیگر تیر باران شد ... که عقده های جمل سر باز کرد و نیزه و پهلو ، داستانِ در و پهلوی زهرا را برای حسن دوباره زنده کرد ... که عمو عمو گفتن هایش زیر سم اسب ها و سنگ و نیزه ها حسین را بیقرار میکرد ... که دوباره حسین بماند و تشیع یک گلِ گلاب گرفته ... که حسین بماند و عباسی که دشمن ، از پس و پیش شدن پای اسبش ، رعشه بگیرد و عقب بنشیند ... دُردانه ها که نمیدانستند آب خواستن بهایش به اندازه ی کم شدن یک عمو از قبیله است . . . . نمیدانستند که این دفعه بابا چطور باید کمر صاف کند وگرنه اصغر هم ساکت میشد ... هاشمیان در زیبایی و هیبت و قدرت در عرب زبان زد بودند ؛ عباس ، قمرِ هاشمیان بود .... شانه هایش کُرسی رقیه ... زانوانش پلکان زینب ... بازوانش لشکرگاه حسین ... مشک را چون ناموسش از نگاه دشمن هم دریغ میکرد ... دست راست ، فدای حسین ... با دست چپ شمشیر برایت میزنم ... دست چپ ... آه ، فدای لب تشنه ی رقیه ... مشک را به دندان گرفت ... حرمله !! دشمنی ات با حسین به کنار ، لعنتی چشم هایش را مگر ندیدی ... این همه زیبایی حیف نبود؟؟ خم شد که با زانو تیر را بکشد ، که کلاهخودش افتاد ، کاش سری که درد نمیکرد را دستمال میبست که تا ابرو نشکافد ... هنوز امید داشت ، که تیر به مشک خورد ... امیدِ عباس با صورت از اسب به زمین افتاد ... عمود خیمه اش را کشیدند ، رقیه شاید همانجا جان داد ... و حسین تا خیمه گاه دائم زیر لب میگفت : کاش زینب بالای تل نرود ... کاش عبدالله دستی سپر نکند ... کاش خیمه ای آتش نگیرد ... کاش معجری کشیده نشود ... @Beyzai_ChanneL
🔴احسنت به این روش و منش مشاور وزیربهداشت: عموم‌مساجد و هیئات شاخص، بیش از ۹۵ درصد پروتکل‌های بهداشتی را رعایت کردند. @Beyzai_ChanneL