eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
281 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🎋سر مزار پدرم شهید امامی، من یک مرتبه بهش گفتم: «آقا محمد! ما با هم دوتایی نمی‌توانیم توی یه قبر باشیم. من را می‌آورند قطعه صالحین (محلی که خانواده شهدا را دفن می‌کنند) اما شما را می‌برند آن طرف...». گفت: «زهرا جان! کار به این جاها نمی‌رسه من را بین شهدا به خاک می‌سپارند». 🎋 💠 همیشه حرف از شهادت می‌زد، اما سال آخر زندگی مشترک‌مان حس و حالش کاملا متفاوت شده بود.💠 🌺 اما ماه‌های آخر و روزهای آخر مطمئن بودم که حرف‌هایش با فکر و دلیل است. تلویزیون داعشی‌ها را نشان می‌داد که سر چند نفر را بریده بودند.🌺 @Beyzai_ChanneL
🍀به آقا محمد  با شوخی گفتم: « اینقدر برو سوریه و بیا تا یک روز توی تلویزیون ببینم که سرت را دارند می‌برند».🍀 🌾 آقا محمد اشک توی چشمانش جمع شد و گفت «چقدر زیبا و دلنشین است که آدم مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت برسه».  این اواخر از معده درد رنج می‌بردم و خیلی اذیت بودم. 🌾 🌻دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم می‌گرفت می‌خوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی می‌کردم و نمی‌خوردم. 🌻 🌳آقا محمد اعتراض می‌کرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه می‌آوردم که آبمیوه‌گیری بزرگه و من نمی‌توانم وصلش کنم.🌳 🌲 یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوه‌گیری یک‌کاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوه‌گیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوه‌گیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانه‌ای نداشته باشی و از روی کابینت‌ها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید می‌شوم و تو بعد از من می‌گویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوه‌گیری هنوز همانجاست...».🌲 @Beyzai_ChanneL
🌀آخرین مأموریتش بود، هر روز زنگ می‌زد می‌گفت امروز می‌آیم، فردا می‌آیم.🌀 🍃 شب سوم محرم بود، داشتیم از هیات برمی‌گشتیم، تو ماشین آقا محمد زنگ زد، خیلی سر حال بود. همان شبی بود که با دوستش به حرم حضرت زینب(س) می‌روند و غیر از آقا محمد و دوستش و خادم حرم هیچ‌کس آنجا نبوده، ساعت‌ها راز و نیاز می‌کنند و با کمک خادم پرچم حرم را هم عوض می‌کنند. 🍃 💠گفت: «زهرا! فردا حتما می‌آیم».💠 🌹 گفتم: «آقا محمد! خسته شدم از بس گفتی امروز می‌آیم، فردا می‌آیم». گفت: «نه فردا حتما می‌آیم».🌹 🌴 اما یک حسی بهم می‌گفت حتی اگر هم برگرده زنده برنمی‌گرده. با ناراحتی و گریه خوابیدم. همان شب خواب دیدم یکی از همکارانم به من گفت: «منتظر نباش آقا محمد دیگه برنمی‌گرده». 😭😭 ⚜ فردای آن روز آقا محمد مجروح شد، ۱۴ روز توی کما بود و ۲۸ آبان ۹۲ آقا‌محمد من به آرزوی دیرینه‌اش رسید. و من ماندم و یک عمر دلتنگی....💔 @Beyzai_ChanneL
مزار شهید محمدحسین مرادی
⚜ پیکر این شهید بزرگوار در گلزار شهدای چیذر تا روز ظهور امام زمان(عج) به امانت گذاشته شده است.⚜
🍃شهید مرادی ممنونیم اجازه دادید دقایقی با یادتان سر کنیم...
ودر آخر هدیه به ساحت مقدس "عج"وشادی روح 3توحید و3 شاخه گل صلوات🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤ دستے ڪه سالم است را سمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. اشڪهایت! چند بار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود... _ ریحان!.ریحا...ری.. و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم نجوایـے را میشنوم: _ عزیزم؟صدامو میشنوی! تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد. _ ریحانه!؟مادر! پس چیز نرم همان دستان مـــادرم است. فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش را بہ من دوخته. ازبوی بیمارستان بدم می آید! نگاهم به دست باند پیچی شده ام می افتد و باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ زبری به کف دستم کشیده میشود. چشمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاه میبوسی و به ته ریشت میکشے! به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام! یعنـے مرخص شدم!؟صدایت میلرزد... _ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی! نا باورانه نگاهت میکنم _ هیچ وقت خودمو نمیبخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند. _ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوســـت دارم... صدایت میپیچد و... . . و چشمهایم راباز میکنم. روی تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود! پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم. چندتقه به در میخورد و تو وارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.آهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد: _ بهوش اومدی! چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستے و نگاهم میکنی. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم. _ چهار روز بیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود...نزدیک بود که... لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آب میوه میریزی... _ کاش میدونستم کی اینکارو کرده... با.صدای گرفته در گلو جواب میدهم... _ تو اینکارو کردی! نگاهت در نگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم... _ کاش میشد جبران کنم... _ هنوز دیر نشده...عاشــــق شو! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ . من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی امتحان کن به دوصد زخم مرا،بسم الله ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ _ هنوز دیر نشده!عاشـــق شو! گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت! اما میدانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشـــق است!دهانت راباز میڪنے ڪه جواب بدهـے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےآیند. سلام مختصری میڪنے و با یڪ عذرخواهے کوتاه بیرون میروی... یعنےممڪن است دروجودت حس شــیرین عشــق بیدار شده باشد؟ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ بیسکوئیت ساقه طلایـےام را در چای فرو میبرم تا نرم شود.ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریبا جوش خورده. اما دکتر مدام تأکید میکند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن به دست از پذیرائے وارد حال میشود و با چشم و ابرو بہ من اشاره میکند.سر تکان میدهم که +یعنےچے!؟ لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!...دست سالمم را کج میکنم که یعنے +چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم +پاشم برقصم؟ چپ چپ نگاهم میکند و با دستے که آزاد است اشاره میکند + خاک توسرت! بیسکوئیتم در چای میفتد و من درحالے ڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود. _ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یہ ذره شعور نداری؟ _ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟ _ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو. _ کجا ایشالا؟ _ بنده خدا گفت عروسم یه هفتس تو خونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه! _ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه! _ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایـے. میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از آشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بہ سختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدا در می آید. ازپنجره خم میشوم و بیرون را تماشا میکنم. تو پشت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم بیرون مےآیم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان رامیشنوم _ سلام علیکم.خوب هستید! _ سلام عزیز مادر!بیاتو! _ نه دیگه!اگر حاظرید لطفاً بیاید که راه بیفتیم _ منکه حاضرم!منتظراین... هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم میکنے _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام... مادرم کمک میکند چادرم را سرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... @Beyzai_ChanneL 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » @Beyzai_ChanneL