eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
281 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌤 اللهم اَنتَ السلام السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃 السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃 السلام علیکم ایهاالشهدا🍃 @Beyzai_ChanneL
4_5872853265967745219.mp3
4M
🔊 تلاوت جزء دوازدهم قرآن کریم 🔹 از آیه 6 سوره «هود» تا آیه 52 سوره «یوسف» @Beyzai_ChanneL
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 از امشب 13 رمضان،ایام البیض رمضان شروع میشود. 🔸از جمله اعمال این ایام غسل چهار رکعت نماز دو رکعت نماز قرائت دعای مجیر 🔸ایام البیض به مدت سه روز 13 و 14 و 15 ماه رمضان است. 💠برای اطلاعات تکمیلی به مفاتیح الجنان مراجعه کنید. التماس دعا @Beyzai_ChanneL
🌷بار دیگر دست خون آلود تروریستهای خونخوار و خودفروخته آمریکای جهانخوار از آستین بیرون آمد ودر اقدام ناجوانمردانه درماه مبارک رمضان بهترین فرزندان مدافع امنیت وحافظان مرزهای غربی کشور عزیزمان سرتیپ دوم پاسدار شکیبا سلیمی وهمررزمانش پاسدار محمد شکری 🌷 و پاسدار جعفر نظام پور را مظلومانه به شهادت رساندند و خانواده معظم این شهدا وهمرزمانشان و مردم سرزمین فرهنگی و مجاهدتهای خاموش کردستان را عزدار و غمگین کردند شهادت مظلومانه این رزمندگان عزیز را به مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای وخانواده معظم شان و سپاه پاسدران انقلاب اسلامی و همرزمانشان و مردم همیشه در صحنه و شهیدپرور کردستان تسلیت عرض می‌نماییم ، ملحدین ومحاربین بدانند به زودی زود انتقام خون این شهدای گرانقدر از نوکران اجنبی توسط همرزمانشان در سپاه پاسدران گرفته خواهد شد روحشان شاد 🌷🖤🌺🌸🌾 @Beyzai_ChanneL
🔴‏گرانفروش ضد انقلاب است! ⏪ضدانقلاب زمانه ات را بشناس 🔻‏قدیم گرانفروش مساوی بود با ضد انقلاب! امروز التماس می‌کنیم به یکی از غول‌های خودروساز کشور، ارّابه‌ی مرگش را ۶۰ میلیون به ما بفروشد، تازه هزاران ناز و عشوه هم می‌کند، آخر سر پیش فروش می‌کند برای سال بعد! از کی انقدر تباه و بی عزت شدیم؟! "محمد پاداش" @Beyzai_ChanneL
لبخند بعد از شهادت آنچه میبینید تصویر یکی از شهدای عملیات شبهای گذشته نیروهای حشدالشعبی است که در مقابله با گروه های تکفیری به شهادت رسید. تصویر این شهید و لبخند پس از شهادت آن، با بازتاب گسترده در شبکه های مجازی عراق همراه بوده است. @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شب توافق هسته ای را همین الان قیمت دلار سقوط کرده :))))) آمریکا هرچی بگه پاش وامیسته :))))))) بوی ..........سوختگی فریب خوردگان بد جوری همه جا پیچیده😏❗️ هم خودتون و هم ۵۶ میلیون ایرانی رو از چاله در آوردین انداختید تو چاه❗️❌ @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواید بدونید قیمت‌ها تا چه زمانی روند صعودی داره!؟ شیوه دولت رو زنگنه در زمان گرانی بنزین توضیح داده! لعنت به این منافقین ظالم که از کفار بدترند😡❗️❌ دولت لیبرال‌پیر خسته چرا دست از سر ملت برنمیدارید .نشر حد‌اگثری بذسد بدست نمایندگان لواوهای سر خرمن😡 @Beyzai_ChanneL
⭕️علی یونسی کیست؟! ‌♦️اتهاماتِ وی: دست داشتن در بمب‌گذاری، ارتباط بامنافقین، کشف شدن موادمنفجره درخانه وی برادر: رضا یونسی، رابط گروهک منافقین پدر: یوسف، ۱۲سال زندان به‌دلیل عضویت درگروهک مادر: جلیله.د، عضوفعال سازمان خاله: زیبا.د، عضو شورای مرکزی منافقین در پاریس/خواهر وهمسرِ ۲عضو هلاک شده درعملیات مرصاد 🔹نگذاریم مزدورانِ رسانه‌ای، جای جلّاد و مظلوم را عوض کنند... @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حکایت این‌ روزهای هجمه به ‎حاج محمود کریمی چیست؟ چه کرده‌ای که اسرائیل هم نمیتواند کینه‌ی تو را پنهان کند؟ 👆 پستی از صفحه اسرائیل فارسی @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کر
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL