هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌤 اللهم اَنتَ السلام
السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃
السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃
السلام علیکم ایهاالشهدا🍃
@Beyzai_ChanneL
ایستادن پای امام زمان خویش
امروز ۱۴خرداد سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم
#سید_علی_اصغر_شنایی
#رضا_رستمی_مقدم
#قدرت_الله_عبدیان
#خلیل_تختی_نژاد
#مرتضی_مسیب_زاده
#مهدی_خراسانی
#جهانگیر_جعفری_نیا
#رضا_خرمی
#محمدحسین_عطری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Beyzai_ChanneL
عاشقان را سر شوريده به پيکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
این سه #شهید جزء اولین شهدای مدافع حرم سال ۹۲ بودند كه از تیپ زرهی اعزام به #سوریه شدند و راننده تانک بودن ...
نحوه #شهادت برخورد مستقیم موشک به تانک.
تقریبا چیزی از پیکرشون باقی نموند جز دوتا پا که به ایران بازگشت و امیر کاظم زاده هم فاقد پیکر هستند
شهيد #مهدی_خراسانی
شهيد #امیر_کاظم_زاده
شهيد #سید_علی_اصغر_شنایی
🌹مدافعان حرم🌹
@Beyzai_ChanneL
⚘﷽⚘
#وصیتنامهشهیـد #مرتضی_مسیب_زاده
دوستان و همرزمان بزرگوارم
خدا را شاهد میگیرم که خود را لایق جمع معنوی و ولایی شما نمیدیدم
این را لطف پروردگار میدانسته ام
که توفیق همنشین بودن با شما را برایم رقم زده است.
ان شاءالله در آخرت، هم مرا هم نشین دوستان شهیدم بگرداند.
اگر توفیق دستبوسی امام خامنهای را داشتید، سلامم را به ایشان برسانید.
امیدوارم مانند دوستان شهیدمان عمر من نیز به شهادت ختم شود.
ان شاءالله
و این نه از روی لیاقت،که هرگز خودم را لایق ندیدم ولکن من باب کرامت و تفضلات الهی، هر لحظه آرزوی شهادت را در سینه داشته ام.
@Beyzai_ChanneL
دلهامـونو
با شهــادت [ حاجقاسـم ]
آتیــش زدید
دنیـاتون آتیش گرفت... !
#الربیع_الامریکی
#بهار_آمریکایی
#american_spring
@Beyzai_ChanneL
🔴جنگی که نشد و مردمی که فریب خوردند
نفتکش انگلیسی در تنگه هرمز توقیف شد؛ جنگ نشد.
پایگاههای آمریکایی عینالاسد و اربیل در عراق موشکباران شد؛ جنگ نشد.
نفتکشهای ایران وارد آبهای ونزوئلا شد؛ جنگ نشد.
با این حال مردم فریب «اگر روحانی انتخاب نشود، جنگ میشود» را خوردند و این مصیبت عظمی را بر خود و کشور وارد آوردند.
°احمد قدیری °
@Beyzai_ChanneL
آنسا (خبرگزاری رسمی ایتالیا) گزارش داده سه روز است ترامپ را از ترس جان به یک پناهگاه زیر زمینی پنهان منتقل کرده اند
پ ن :اقای ترامپ قمار باز باور کن ترس اصلی مانده است.. شاید شما فراموش کنید اما کسانی هستند که تا زنده اند پیکر مطهر حاج قاسم سلیمانی و انتقام سخت را فراموش نمیکنند
@Beyzai_ChanneL
رفته بود عکاسی، عکس جدید گرفته بود. عکس را گرفته بود دستش به این و آن نشان می داد.
ازم پرسید: «این عکس قشنگه؟»
گفتم: خیلی.
از مادر هم پرسید.
روبه همه مون کرد و گفت: «می دونید چه وقتی این عکس قشنگ تر میشه؟»
و خودش جواب داد: «وقتی روی تابوت شهادتم قرار بگیره.» همون عکس رو گذاشتیم روی تابوت شهادتش ...!!
شهید #مهدی_فتوحی اردکانی کارمند اداره کل اطلاعات استان یزد(واجا) بودند که سال ۹۰ در تعقیب و گریز قاچاقچیان مواد مخدر در شهرستان میبد با اصابت گلوله به سینهشان به شهادت رسیدند.
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL