eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
281 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃سالگرد شهادت هاشمی پس از پیروزی انقلاب با تکیه بر مطالعات عمیق و آگاهی های دینی خود در بحث های گروهک های مختلف شرکت کرده و با بحث های منطقی آنان را به تسلیم در برابر اسلام وا میداشت👌 عملیات خیبر از علی هاشمی به عنوان مغز متفکر عملیات خیبر یاد شده است. طی یازده ماه کار شناسایی در هور توسط هاشمی طرح عملیات خیبر ریخته شد. علی هاشمی محل تولد:اهواز تاریخ تولد: ۱۳۴۰ تاریخ شهادت:۴ تیر ۱۳۶۷ مزار شهید: اهواز لقب:سردار هور @Beyzai_ChanneL
💠 گرامی باد، یاد و خاطره سردار فاتح هور ، سرلشکر شهید حاج علی هاشمی،بن بست شکن جنگ تحمیلی، فرمانده قرارگاه به کلی سری نصرت ،یارِ شهید جهان آرا در آزادسازی خرمشهر؛از فرماندهان و طراحان عملیات خیبر و بدر و... تولد : ۱۰ شهریور ۱۳۴۰ اهواز شهادت: ۴ تیر ۱۳۶۷ هورالعظیم رجعت پیکر : ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹ 🍃🌸نمیدانم چرا هر وقت خاطرات علی هاشمی و ایام شهادت او را مرور می کنم بی اختیار حزنی از جنس غم جانسوز شهادت مظلومانه سید الشهدا امام حسین(ع) بر روح و جسمم حاکم می شود 🍃🌸فرزند‌محله فقیر نشین حصیر آباد اهواز، که در نبرد عاشورائی جزایر مجنون در سال ۶۷ آسمانی شد و اجر شهادت و مظلومیت را توامان کسب کرد چه کوتاه بین و سطحی نگر بودند کسانی که بعد از مفقود شدن علی هاشمی در نبردی که تراکم گازهای سیانور و سیانید تمام حیات انسانی ،حیوانی و نباتی جزایر مجنون را نابود کرده بود،زمزمه ای تلخ و جانسوز سر دادند که: "او با ارتش عراق همکاری و به آنان پیوسته." من (علی شمخانی) همان زمان فریاد زدم: "علی هاشمی، جوان انقلابی و سلحشورِ عربِ شیعه ی خوزستانی و پیوستن به ارتش صدام؟؟؟! 🍃🌸۲۲ سال بعد ، رجعت پیکر مطهر و استخوانهای خرد شده علی هاشمی به وطن در سال ۸۹ ، فرصتی بود برای بازگشت همه آنهایی که شهامت، شجاعت، تسلیم ناپذیری و وفاداری علی هاشمی ها را با تیغ حسادت وعافیت جویی خود به مسلخ برده و می برند و درسی است برای ما که سرمایه های تکرار نشدنی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را چنانکه شایسته مقام بلند آنان است ارج بنهیم. 🌷روحش شاد یادش گرامی و راهش پررهرو @Beyzai_ChanneL
از کجا به کجا رسیدیم..! شهید سید محمد امیری مقدم، آرپی جی زن یکی از گردان های لشگر ۲۷ حضرت رسول بخاطر اینکه حین عملیات دوتا از گلوله های آرپی جی ۷ به هدف نخورده، حلالیت طلبیده و ۱۷ اسفند ۶۴ مبلغ ۴۰۰۰ ریال از حقوقش را به سپاه برگردانده است! @Beyzai_ChanneL
💠 خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر‼️ گفت : جدی میگی آقا مهدی❗️ گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️ اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️ بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️ ♥️🕊 @Beyzai_ChanneL
: خداحافظ دنیا! تو را با تمام زرق و برقت برای رضای خدا ترک می‌کنم.... وعده ما بهشت🌺 پ.ن: گر مرد رهی بسم‌الله..... @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL
🕊🍃🕊🍃🕊🍃 ما را به دعا کاش فراموش نسازند رندان سحرخیز که صاحب نفسانند @Beyzai_ChanneL
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌤 اللهم اَنتَ السلام السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃 السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃 السلام علیکم ایهاالشهدا🍃 @Beyzai_ChanneL
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌤 اللهم اَنتَ السلام السلام علیک یا اباعبدالله(علیه السلام)🍃 السلام علیک یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)🍃 السلام علیکم ایهاالشهدا🍃 @Beyzai_ChanneL