⚜ پیکر این شهید بزرگوار در گلزار شهدای چیذر تا روز ظهور امام زمان(عج) به امانت گذاشته شده است.⚜
ودر آخر
هدیه به ساحت مقدس
#امام_زمان"عج"وشادی روح
#شهید_محمدحسین_مرادی 3توحید
و3 شاخه گل صلوات🌺🌺
#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
❤️ #هوالعشـــق❤
دستے ڪه سالم است را سمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چند بار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود...
_ ریحان!.ریحا...ری..
و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـے را میشنوم:
_ عزیزم؟صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مـــادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش را بہ من دوخته. ازبوی بیمارستان بدم می آید! نگاهم به دست باند پیچی شده ام می افتد و باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
زبری به کف دستم کشیده میشود. چشمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاه میبوسی و به ته ریشت میکشے!
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـے مرخص شدم!؟صدایت میلرزد...
_ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
نا باورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوســـت دارم...
صدایت میپیچد و...
.
.
و چشمهایم راباز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخورد و تو وارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.آهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستے و نگاهم میکنی. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم.
_ چهار روز بیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود...نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آب میوه میریزی...
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
با.صدای گرفته در گلو جواب میدهم...
_ تو اینکارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم...
_ هنوز دیر نشده...عاشــــق شو!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
.
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا،بسم الله
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
_ هنوز دیر نشده!عاشـــق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت! اما میدانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشـــق است!دهانت راباز میڪنے ڪه جواب بدهـے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےآیند. سلام مختصری میڪنے و با یڪ عذرخواهے کوتاه بیرون میروی...
یعنےممڪن است دروجودت حس شــیرین عشــق بیدار شده باشد؟
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بیسکوئیت ساقه طلایـےام را در چای فرو میبرم تا نرم شود.ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریبا جوش خورده. اما دکتر مدام تأکید میکند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن به دست از پذیرائے وارد حال میشود و با چشم و ابرو بہ من اشاره میکند.سر تکان میدهم که +یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!...دست سالمم را کج میکنم که یعنے +چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم +پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستے که آزاد است اشاره میکند + خاک توسرت!
بیسکوئیتم در چای میفتد و من درحالے ڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یہ ذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خدا گفت عروسم یه هفتس تو خونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
_ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از آشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بہ سختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدا در می آید. ازپنجره خم میشوم و بیرون را تماشا میکنم. تو پشت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم بیرون مےآیم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیز مادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگر حاظرید لطفاً بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام...
مادرم کمک میکند چادرم را سرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
@Beyzai_ChanneL
در پی انتشار اخباری در رسانهها درباره برپایی "مراسم شکرگزاری سلامتی #رهبری" بهمناسبت سالگرد سوءقصد به جان حضرت آیتالله خامنهای، رهبر انقلاب اسلامی در پیغامی شفاهی درباره چنین مراسمهایی، خطاب به برگزارکنندگان فرمودند: «بگویید مراسم شکرگزاری لازم نیست. مرا در دلتان دعا کنید.»
*باشگاه خبرنگاران*
@Beyzai_ChanneL