دلنوشته های فرزند شهید بختی
💠نگاه به تصویرشان که میاندازی انگار امید و خوشبختی سرازیر میشود. جوان که باشی، زیبا و رشید هم باشی، لباس نظامی مینیاتوری هم در تنت شق و رق بایستد، مشهدی و همسایه دیوار به دیوار امام رئوف هم که باشی، دیگر چه خواهد شد! 🍃
🌷اما، بابا مصطفی! با خودت نگفتی وقتی داری میروی، قلبهای دخترکانت را هم با خود به همراه میبری؟ نگفتی دل دخترکانت برای بابای قشنگشان تنگ میشود؟ اصلاً نگفتی دختر داری و بمانی کنارشان تا در امنیت کامل مشغول بزرگ کردنشان شوی و شب جمعهای دستهای کوچکشان را بگیری و آنها را برای تفریح به «کوهسنگی» ببری؟ 🍃
💠نگفتی همسرت برای آمدنت لحظهشماری میکند و بغض نیامدنت را با شبنم اشک سر سجادهاش میشکند؟ حتماً به آنها گفتی میروم زیارت و زود برمیگردم! لابد قول سوغاتی هم داده بودی! آه! که چه سوغاتی آوردی..🌺
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
شهید مجتبی بختی
💠آقا مجتبی! شما چطور؟ نگفتی پدر و مادر پیری دارم که حالا باید عصای دستشان شوم؟ نگفتی هر وقت از در خانه میآیی تو، قند در دل مادر پیرت آب میشود و دلش آرام میگیرد؟ نگفتی وقتی جلوی پدرت راه میروی و او قد رعنا و چهره زیبایت را میبیند، زیر لب بدون آنکه تو بفهمی الحمدللهی میگوید و دوست دارد در آغوشت بگیرد و صورتت را ببوسد، اما حجابی وجود دارد که این اجازه را نمیدهد همانطور که تو دوست داشتی خم شوی و پایش را ببوسی؟ حتماً تو هم گفتی من با مصطفی میروم که تنها نباشد...😭
💠آری، قطعاً اینها را با خودتان مرور کرده بودید. خیلی هم مفصلتر از اینها.
🌹 هم تو، بابا مصطفی، دلت برای مزهپرانیهای دخترکانت غنج میزد
💠 هم آقا مجتبی، تو خوب میدانستی حالا دیگر باید پشت و پناه پدر و مادرت باشی. اما انگار از قبلترها نقشهای کشیده و درد دلها با هم کرده بودید.🌷
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
رجز خوانی فرزند شهید بختی
💠آقا مجتبی! میدانیم که پدر و مادرت چقدر برایت عزیز بودند, میدانیم که «بالوالدین احسانا» را عملاً معنا کرده بودی🍃
🌷 اما این را هم میدانیم که وقتی به عبارت «بابی انت و امی» عاشورای حسین که میرسیدی دلت میلرزید و چشمانت پر اشک میشد که چه خوب «پدر و مادرم به فدای حسین» را معنا کردی!🍃
🌷مصطفی و مجتبی! خوش به سعادتتان، چه خوب فرصت را غنیمت شمردید و بر دل دشمن دون هجوم بردید و در دفاع از حرم ناموس خدا «زینب کبری سلامالله علیها» از هم سبقت گرفتید! آن هم چه سبقتی! مثل سبقت قاسم از عبدالله فرزندان سبط اکبر نبی علیهمالسلام در ظهر عاشورا!🍃
💠و چه شباهتی! مثل آن دو نوگل حسنی در یک روز پرپر شدید.💠
🌹 حالا دیگر «بخت» یارتان شد و «عند ربهم یرزقون» از نعمتهای الهی متنعم شدید.
🌺فقط این میان دخترکانی در صغر سن یتیم شدند و موهای همسری سفید شد و کمر پدر و مادری خمتر از گذشته.
🌹راستی مصطفی جان! خبر رجزخوانی دختر کوچکت - نه آنطور که رسانهها با هیجان از متن بررسی نشده برجام و ارزان شدن سیبزمینی میگویند- را در گوشه و کنار شنیدیم که چگونه سکینهوار فریاد میزد که «چشمتان کور! خون بابایمان ما را زنده کرده است». فتبارکالله احسن الخالقین.💠
@Beyzai_ChanneL
ودر آخر
هدیه به ساحت مقدس
#امام_زمان"عج"وشادی روح
#شهیدان_مصطفی_بختی_مجتبی_بختی
3توحید و3 شاخه گل صلوات🌺🌺
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
❤️#هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞
باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنید زشته!!!
یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته اآجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تو از کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد.
تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش رامیبوسی
_ قربون آبجی باحیام
باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
❤️#هوالعشـــق ❤️
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی...دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیر آفتاب بودم...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میز فاصله میگیری.
فاطمه بہ من اشاره میکند
_ برو دنبالش
و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرا اومدی؟...چیزی نیست که!چرا اینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم #عــزیــزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی...
مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!...
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلند ترمیکنی...
💞
پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آروم تر...
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش...
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد...
دلمون وا میشه!
مادرم درلحظه بغض میکند
_ مشهد؟....آره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم...
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن...گفتم که...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش را چنگ میزند
_ زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_ پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم...
شیرینی را دردهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصاً الان که شیر نر کمی آرام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو بدست در را باز میکند.نگاهش بہ من که می افتد میگوید
_ وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ آخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان را روی میز تحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری...
پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی...تو اون سرت !شوهر ذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم #تـــــو
❣❤️❣❤️❣❤️❣
مدتی هست که درگیر سوالے شده ام
توچه داری که من اینگونہ هوایے شده ام
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔴از خانمه پرسیدن براچی
میخوای به #روحانی رای بدی
🔵خیلی صادقانه گفت:
برا اینکه بتونم با آرایش غلیظ
بیام بیرون ...👄
🔴به مَرده گفتن تو چرا بهش رای دادی گفت:
🔵ترسیدم وسط پیاده رو #دیوارکشی کنن ..🙈😅
🔴از پسره علت رو پرسیدن گفت:
🔵میخوام #گشت_ارشاد نباشه👁
🔴از پیرزنه پرسیدن گفت:
🔵میگن #رئیسی بیاد #جنگ میشه☠
🔴از پیرمرده پرسیدن گفت:
🔵با #برجام ایران بهشت میشه😄
🔴از #اصلاح_طلبه پرسیدن گفت:
🔵برا اینکه چشم #دلواپسا در بیاد👀
🔴 از #سلبریتی ها و هنرپیشه ها پرسیدن گفت:
🔵 به شما اگه #سکه و رانت #واردات و مسئولیتهای دولتی و .. میدادن براش رای جمع نمیکردین?!😜
🔴 از #ضدانقلاب پرسیدن گفت:
🔵چون دیدم کانالهای مخالف نظام مثل #آمدنیوز دارن ازش حمایت میکنن😝
🔴از #بهایی پرسیدن گفت:
🔵چون #فائزه_هاشمی ازش حمایت میکرد و بهمون قول حمایت از طرف دولت داده بود ..😎
🔴از #دراویش و #صوفیه پرسیدن گفت:
🔵چون #قطب ما ازش قول حمایت گرفته بود ..😇
🔴از مریدان #آیت_الله_وحید_خراسانی و #صادق_شیرازی پرسیدن گفت:
🔵 چون حس کردیم ایشون با #رهبری میانه خوبی نداره خواستیم با انتخابش به نظام ضربه بزنیم ..🙈
✅ پس کاملا #احمقانه هست اگه کسی انتظار #اشتغالزایی و #ارزونی و #اقتصاد_مقاومتی و نظارت بر #نقدینگی و کنترل #دلار و مبارزه با #فقر و #قاچاق و #اختلاس و #حقوق_نجومی و .. رو داشته باشه
چرا که ملاک خیلیا برای انتخاب #دکتر_روحانی کاملا #ساده_لوحانه و #احمقانه بوده ..😑
❌ #از_ماست_که_بر_ماست💚💜
@Beyzai_ChanneL