#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
❤️ #هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی...بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مرد جنگی که خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...برو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا...چقدر سخته!
_ علی...من وظیفم این بود که بزرگت کنم...مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی...وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر...خیلی سخته خیلی...
اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!... البته...تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی...
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهر دو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا...
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم با من...
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم...
او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی
_ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی...
این جمله را که میگویی دلم میترکد...
#رفتنی_شـــدی
به همین راحتی؟...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد. روز هفتاد و پنجم ...موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم در این بود که یڪ وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم
_ رزمنده اینو جا گذاشتی.
برگشتی و به دستم نگاه کردی. سمتت آمدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم...بستن سر بند که نه.... با هر گره راه نفسم را بستم...
آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم...
💞
بر میگردی و نگاهم میکنی. با پشت دست صورتم را لمس میکنی
_ قرار بود اینجوری کنی؟...
لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش...
دستهایم را میگیری
_ خدا مراقبه!...
خم میشوی و ساکت را برمیداری
_ روسریت و چادرت رو سر کن
متعجب نگاهت میکنم
_ چرا؟...مگه نامحرم هست؟
_ شما سر کن صحبت نباشه...
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را بر میدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه...اون مدلی ببند...
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه...لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی
_ رو بگیر...بخاطر من!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم .درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو میگیرم و میپرسم
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم...
ذوق میکنم
_ عروس؟....هنوز نشدم...
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...
خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_ششم
❤️ #هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
از اتاق بیرون میروی و تأکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه میکنند. تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظر میرسد علی اصغر است که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را در جمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت میپرسند
_ کی؟....کی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم...
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
از جا میپری و میگویی
_ مهمون اومد...
به حیاط میدوی و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟
_ نه سر وقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت با مردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید. مرد رو بہ همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید.او هم کفش هایش را گوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید...مام میایم
او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر...
لبخند میزنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!...
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد...
همگی با دهان باز نگاهت میکنیم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که...گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم...
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوســـت دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شڪ ندارم جز ما نیست...
از اول #آســـمانی بوده ... 💞
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@Beyzai_ChanneL
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
@Beyzai_ChanneL
هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
🌷⚡️بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم⚡️🌷
تو مرا عشق و مرا جان و جهانی....❤️😍
تولدت مبارک رفیق شهید
@Beyzai_ChanneL
زیبایی "چادر مشکی ام" را ترجیح می دهم
بر همه ی برندهای دنیا
کدام برند و اسمی با اعتبار تر است
از نام "مادرمانـ حضرت زهرا(س)"
🏳 21تیر، روز عفاف و حجاب گرامی باد
@Beyzai_ChanneL
✅ به مناسبت روز عفاف و حجاب
#شهید_بهشتی:
اگر خانمی گفت من #دلم_میخواهد #نیمه_برهنه از خانه بیرون بیایم، با #آرایش تمام عیار در خیابان ظاهر بشوم در اینجا #نظام_اسلامی با او چه کند؟
🔹سخنرانی 23 بهمن 1359 ؛ گرامیداشت شهدای هویزه
درست است که اگر افراد رشدیافته رسیده به مراحل بالای کمال را در میان انگیزه های رنگارنگ #فساد رها کنی، اختیار خودشان را می توانند داشته باشند. خوب باید بگوییم که اینها چند درصدند؟ چند در هزارند؟
برای اینکه بقیه انسانها حاکم بر هوایشان بمانند، باید بکوشیم محیط هم طبیعی باشد که از در و دیوارش #انگیزه فساد نبارد و به محض اینکه ما خواستیم محیط را از این #آلودگی ها پاک کنیم، خودبخود مقداری از #آزادی ها گرفته می شود.
اگر به آن خانم گفتند خانم شما آزادی فریاد برای آزادی هم برآورید، درست؛ اما خانم مسلمان در کوچه و خیابان که می آیی لباس و #پوشش شما ساده باشد، #اندامهای_بدن_و_موی_سر شما پوشیده باشد، آنچه با پوشش ساده نه دلفریب و سخن گفتن و نحوه برخورد با این و آن و طرز راه رفتن همه آنها باوقار و سنگین و متین باشد، درخور #پاکدامنی بانوی والاقدر مسلمان پیوسته به خدا باشد، خوب در اینجا اگر این را به او گفتند و شنید باز هم آزادی او حفظ شده چون خودش آزادانه شنیده. اما اگر نخواست آزادانه بشنود بگوید این چیزهایی که شما می گویید خوب است ولی من #دلم_میخواهد #نیمه_برهنه از خانه بیرون بیایم، با #آرایش_تمام_عیار در خیابان ظاهر بشوم در اینجا #نظام_اسلامی با او چه کند؟ آزادی او را حفظ و رعایت کند و به او بگوید آزادی خانم؟ ما حرف خودمان را به شما زده ایم، شما می خواهی گوش کن یا گوش نکن آزاد هستی؟ گوش کردی خوشا به سعادتت، گوش نکردی عذابش دامن خودت را می گیرد؟ #نخیر در آنجا ما #نهی_از_منکر می کنیم.
در این صورت خودبخود مقداری از آزادی این خواهرها را از دستش می گیریم. و نه به خاطر اینکه #دشمن_آزادی او و #آزادی_بشریت باشیم، به خاطر اینکه دوست و خواستار آزادی او و آزادی بشریت هستیم.
تو ای #خانم! بنشین با خودت بیندیش در درونت چه انگیزه ای هست که تو را وامیدارد به جای پوشش باکرامتی که اسلام برای تو در نظر گرفته است، می خواهی بدون این پوشش به خیابانها و کوچه ها بیایی؟ آیا خودآگاه یا ناخودآگاه در اعماق روحت #خودنمایی و میل به خودنمایی و نماش دادن خویشتن در برابر دیگران تو را به این گناه وانمیدارد؟ و اگر تو نتوانستی این #تمایل و یا #جهل و یا هرچیز دیگر را در خودت مهار کنی و دوباره خواستی اینگونه بیرون بیایی، باید به شما بگوییم که جامعه ما چنین وضعی را در #محیط_اجتماعی اش #تحمل نمی کند.
منبع: جاودانه تاریخ؛ گفتارها 2؛ (1390) صص197-198
#مبارزه_با_فساد #حرام_اجتماعی #بی_بندوباری #بدحجابی #تبرج #آزادی_بیان #حجاب_اجباری #آزادی_پوشش #بیحجابی #علینژاد
@Beyzai_ChanneL