شهید محمودرضا بیضائی
شهید مدافع حرم عبدالرشید رشوند
یه روز رفتیم صبگاه سر مزار شهدای گمنام دستاش رو برد بالا زد رو سنگ قبر شهید🍃
گفتم چرا اینجوری میکنی، فردا شهید بشی میام اینجوری میزنم
گفت باید از شهید این جوری حاجت بگیری 👌
رفتم سر قبرش، کارم گره خورده بود دستام رو بردم بالا محکم زدم رو سنگ قبرش گفتم حاجی کارم گیره یه کاری بکن.😔
شب تو خواب دیدمش اومد باهم می چرخیدیم. گفت راستی کارت چیشد ( می دونستم شهید شده ها)
گفتم حاجی کارم بد گره خورده .گفت کارت حله ایشالله ردیفه. اذان زد بیدار شدم.
صبح ساعت 11 بود که یکی از بچه ها بهم زنگ زد گفت فلانی کارت ردیف شده. اشک تو چشام جمع شد یاد حرف حاجی افتادم😭
خاطره به نقل از دوست شهید مدافع حرم عبدالرشید رشوند🌹🍃
@Beyzai_ChanneL
📖 #خاطرات_ناب
💐 شهیدی ڪه دلتنگ امام رضا (ع) بود
🌸 سال 64 بود ڪہ محمد حسن از جبهه مرخصے اومد قم . بهم گفت : بابا ! خیلے وقتہ حرم امام رضا (ع) نرفتم دلم خیلے براے آقا تنگ شده . گفتم : حالا ڪہ اومدے مرخصے برو ، گفت : نہ ، حضرت امام ڪہ نایب امام زمان (عج) است گفتہ جوان ها جبهہ ها را پر ڪنند . زیارت امام رضا (ع) برام مستحبہ اما اطاعت امر نایب امام زمان (عج) لازم و واجبہ .
🌺 من باید برگردم جبهہ ؛ نمے توانم ؛ ولو یڪ نفر ، ولو یڪ روز و دو روز ! امر امام زمین مے مونه . گفتم : خوب برو جبهہ ؛ و او رفت . عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (س) شروع شد و محمد حسن توی عملیات بہ شهادت رسید .
🌸 به ما خبر دادند ڪہ پیڪر پسرتون اومده معراج شهداے اهواز ولے قابل شناسایے نیست . خودتون بیایید و شناسایے ڪنید .
رفتیم معراج شهدا و دو روز تمام گشتیم اما پیڪر پیدا نشد . نشستم و شروع بہ گریه ڪردن ڪردم ڪہ یڪے زد روے شونہ ام و گفت : حاج آقای ترابیان عذرخواهے مے ڪنم ، ببخشید ؛
پیڪر محمد حسن اشتباهے رفتہ مشهد امام رضا(ع) دور ضریح آقا طواف ڪرده و داره بر مے گرده . گفتم : اشتباهے نرفتہ او عاشق امام رضا (ع) بود .
#شہید_محمد_حسن_ترابیان_قمی 🌷
#خاطرات_ناب
✍ منبع : خاطرات شهدا ابر و باد
🍃🍀🌺🍃🍀🌺
@Beyzai_ChanneL
هدایت شده از شهید محمودرضا بیضائی
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
@Beyzai_ChanneL
#همسفر_تا_بهشت💞
زمستان نفسهای آخرش را میکشید که حسین آمد.
دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم.
گفت: " پروانه جان،😍 ساکت را ببند، بچه ها 👶رو حاضر کن، بریم یه خونه دیگه."
گفتم: " از دربه دری و خونه به دوشی خسته شدم😔. همین امسال اومدیم توی این خونه🏠 کجا بریم؟"
گفت: "خونه ای که به جای چند ماه یه بار، حداقل هفته ای یه بار به شما سر میزنم، خونه ای نزدیک #جبهه_سرپل_ذهاب."
دید که رفتم توی فکر....
پرسید: "هستی؟!"
محکم گفتم: "آره تا هر جا که بخوای با تو میام"😊
دستش را به شانه ام زد و گفت: "پروانه، سالار حسین یعنی همین." ☺️
اگر این گفت و گوها هم نبود، حسین واقف به فکر درونی من بود و میدانست که حاضرم هر جا برود با او باشم حتی #خط_مقدم.
#خاطرات_پروانه_چراغ_نوروزی_همسر_سرلشگر_پاسدار_شهید_حسین_همدانی
#پیشنهاد_مطالعه
#کتاب_خداحافظ_سالار
#به_قلم_حمید_حسام
@Beyzai_ChanneL
💞آغاز زندگی مشترک یکی از فرزندان شهدا با حضور پدر و مادر شهید #محمدحسین_حدادیان در #معراج_شهدا
@Beyzai_ChanneL