eitaa logo
#بیدارباش
457 دنبال‌کننده
6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
کانال فرهنگے و تحلیل مسائل سیاسے روز ایـــــــ🇮🇷ـــــــران و جہـــــ🌍ـــــان @Bidarb_a_s_h 👈ارتباط با ادمین : @iliashojae
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📸 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدای بهشت زهرا(س). ۹۹/۱۱/۱۲ 🇮🇷 💻 @Khamenei_ir
📸 بازگشت امام خمینی(ره) به میهن 📣 ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ امام خمینی(ره) پس از سال‌ها دوری و تبعید به میهن بازگشتند. جمعیت انبوهی به استقبال رهبر خود رفته بودند و در فرودگاه و در طول مسیر آن تا بهشت زهرا در طرفین خیابان ساعت‌ها به انتظار نشسته بودند. ♦️ تصاویر بیشتر: https://b2n.ir/450073
صعود چهل ساله.pdf
17.85M
📘نام کتاب: ✍نویسنده: سیدمحمدحسین راجی، سیدمحمدرضاخاتمی 📚موضوع: 🇮🇷زبان: فارسی 🔴 این کتاب که ما حصل ۱۷ هزار ساعت کار پژوهشی و بررسی ۱۹ هزار است، دستاورد های جمهوری اسلامی را در دوران بیان می‌کند و الحمد لله مورد تحسین و عنایت بسیاری از بزرگان واقع شده است. 🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«رمز زندگی راحت‏»‌‌‌‌‌‌‏!!! 💵 کارمند بانک ، یکبار از مشتری پول می گیرد و یکبار پول می دهد. نه وقتی که پول می گیرد خوشحال است و نه وقتی می پردازد ناراحت است. زیرا می داند امانتداری بیش نیست. 👈 قرآن‌ می فرماید : آنگونه باشید که اگر چیزی از دست دادید تأسف نخورید و اگر چیزی به دست آوردید، سرمست نشوید. (حدید/23) 💢 این رمز زندگی راحت است. 🔉 🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 رهبر معظم انقلاب: 🔰برگزاری دهه‌ی فجر، باید مثل برگزاری جشن نیمه‌ی شعبان باشد... روی این قضیه کار کنید. چه‌کار باید بکنید که وقتی آدم در شب بیستم و بیست‌ویکم و بیست‌ودوم بهمن به خیابان میرود، همه جا پرچم زده باشند و فقط سر در ادارات پرچم و چراغ نباشد؟ اصل قضیه این است که برگزاری این‌گونه مراسم، باید در میان مردم برود. جلساتی که برپا میشود، باید شاد باشد. شیرینی‌یی بدهند، شربتی بدهند، مداحی شعر بخواند، شعرا شعر بخوانند و یک نفر هم صحبت مختصری بکند، اشکالی ندارد. همین‌قدر مردم بدانند که به مناسبت دهه‌ی فجر، شب یک چراغ در این‌جا روشن است و دسته دسته بیایند و بروند. ۱۰/ بهمن ماه / ۱۳۶۹ 🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
#بیدارباش
‌♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 #رهایی_از_شب #قسمت_چهاردهم او را در آغوش کشیدم و گفتم: -اتفاقا م
‌♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم ! فقط گفتم من تو محل شما نمی نشینم. باید با مترو بیام. با تعجب گفت: وااا؟!!! محله ی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم. چرا داره. قصه ش مفصله بعد برات تعریف میکنم. نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمی روونه شدم. هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو. اما اینبار مقنعه ای به سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم. از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!! وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد: -به به خشگل خانوم! کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم. جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم. ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون محله ست و کارهای فرهنگی و تبلیغی زیادی برای مسجد انجام میده. اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم. ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت. اگر نسیم وبقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یک طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!! پرسیدم: -فکر میکنی من به درد بسیج میخورم!!؟ پاسخ داد : -البته که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره. تو روحیه ی خوب و سالمی داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشک متخصص داره!! اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی. بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم. شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم. اون خیلی عادی گفت : -خوب چادری شو!!! از اینهمه سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم!!! یعنی اصلاً نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت... سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت به چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم! ولی در حضور فاطمه خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست درکنار او خودم باشم. اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چه باید بکنم.! آنروز گذشت و من با خودم فکر میکردم که فاطمه دیگر سراغی از من نمیگیرد. خوب حق هم داشت. جنس من واو با هم خیلی فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یک روزه ام بافاطمه که نا امید شدم کامران زنگ زد ومن بازهم عسل شدم!!! عسلی که تنها شهدش بکام مردانی از جنس کامران خوشایند بود. من باید این زندگی را می پذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. کامران ظاهراً خیلی مشتاق دیدارم بود. با وسوسه ی خرید مثل موریانه به جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده به لباسهای زیبا نگاه میکردم. آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همه مهمتر! اونها اصلاً حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟! حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانه دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم! من کجا واو کجا؟! کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد. دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد. اودر کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهی سرشآر از غرور میشدم وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندی میکردم! دو هفته ای گذشت. انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم. دوستی بین من وکامران روز به روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد. اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال در کنار او احساس آرامش داشتم. کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایی داشت.وقتی شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم. بله! احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور! ادامه دارد ... ✍ http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
‌♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃♥️🍃 ♥️🍃♥️🍃 احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور! هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشه در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختی بود ولی برای من ملاک فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم. تا اینکه یک روز اتفاق عحیبی افتاد... اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامه ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلی تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یک خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینه ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم. دست نرم کامران دستم رو نوازش کرد: عسل خوبی؟! زود دستم را کشیدم! اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد. با من من نگاهش کردم وگفتم: -نه. کامران حالم زیاد خوب نیست. حالت تهوع دارم! او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت... چون تمام حواسم به اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه. با تردید رو به طلبه اما خطاب به کامران، گفتم: -میشه این طلبه رو سوار کنیم وتا یه جایی برسونیم؟! کامران با ناباوری وتردید نگاهم کرد. انگار میخواست مطمئن بشه که در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست می اندازم. وقتی دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت: -داری شوخی میکنی؟ چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟ دنبال دردسر میگردی؟ من هیچ منطقی در اون لحظه نداشتم. میزان شعورم شاید به صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس کنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دقیقه ست اینجا منتظر یک تاکسیه. هیج کس براش نمی ایسته. اوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت: -معلومه! از بس که دل ملت از اینا خونه. با عصبانیت به کامران نگاه کردم... خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟! تو مرفه بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟ اما لب برچیدم و سکوت کردم... کامران خشم و ناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای به فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبه طلبه ی جوان گفت: -حاج آقا کجا تشریف میبری؟ من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم به صورت مردد و پراز سوال طلبه. کامران ادامه داد: -این نامزد ما خیلی دلش مهربونه . میگه مثل اینکه خیلی وقته اینجا منتظرید. اگر تمایل داشته باشید تا یک مسیری ببریمتون... ای لعنت به طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفی میکنی؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند!!؟ طلبه نیم نگاهی به من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب به کامران گفت: ممنونم برادرم. مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود. انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم . -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کثر شأنتون میشه سوار ماشین ما بشید! اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست. مقابل کامران ایستاد. دستی به روی شانه اش گذاشت و با صدای صمیمانه و مهربانش گفت: -ما همه بنده ایم ، بنده ی خوب خدا. این چه فرمایشیه که شما میفرمایید. همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستی کردید برای بنده یک دنیا ارزشمنده. من مسیرم به شما نمیخوره. از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره به سختی بالا و پایین میرفت؟! تازه شعورو منطقم برگشت!! آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟چرا از کامران خواستم او را سوار کنه؟ اگر او منو میشناخت چه؟ وای کامران داشت چه جوابی میداد؟! چه سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونه نیار. من تا یک جایی میرسونمتون. ما مسیر مشخصی نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست! نه همسرم!!! وای وای وای... سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .کاش میشد فرار کنم... صدای طلبه پایین تر اومد: خدا ان شالله هممون رو هدایت کنه. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلی... سرم رو با تردید بالا گرفتم. کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نگاهی خرامان از دید ما دور میشد. بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید!!؟ آخ قفسه ی سینه ام...!!! ادامه دارد ... ✍ http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
۴۰سال صعود @basirat_fa
💐 مادر! اگر نبودی خلایق یتیم می ماندند مادر! اگر نبودی ما به کدام چادر نماز پناه می بردیم تبریک برای سلامتی همه مادران دعا کنید ✍️ 🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
خــُــدا مــــی خـــوآســـــت .. بـــــهـ تـــــو بــــآل وُ پــَـــر بـــدَهـــَــد !! گــُــفـــــت : چـــشـــمــَـ👀ــت مــــی زَنـــَــنــــــد !!!! چــــــآدُر دآد :) 🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
به زمین تا که رسیدی همه جا زیبا شد هرچه گل بود شکفت و دل باران وا شد هر فرشته به تو یک نام بهشتی می داد آسمان دید که مجموعه ی آن “زهرا” شد 🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا