eitaa logo
💥 قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده
523 دنبال‌کننده
51.4هزار عکس
33.6هزار ویدیو
212 فایل
از ۹ آذر ۱۳۹۴ در فضای مجازی هستیم.. #ایتا #سروش_پلاس #هورسا #تلگرام #اینستاگرام #روبیکا جهت تبادل بین کانال ها : @Yacin7 کانال دوم ما در #ایتا ( قرارگاه ورزشی ) @Vshmk33 کانال سوم ما در #ایتا ( قرارگاه جوانه ها ) @Jshmk33
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتی مگر به خواب، ببیـنی رُخِ مَــــــــــرا؛ دیـوانه؛از خیـالِ"تـو" خـوابـم نمی بـرد @Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇  🌿 اگھ‌بھ‌گناهۍمبتلاشد؁؛ نذاࢪقلبت‌بهش‌عادت‌ڪنه..!!🖐🏽 عادت‌به‌گناھ اضطࢪاب‌وتࢪسِ‌ازگناھ‌ࢪوازقلبت‌میگیࢪھ...!👀 اونوقت↻🙃 به‌جا؁‌لذت‌بࢪدن‌ازخدا.. دیگھ‌ازگناھ‌لذت‌میبࢪی..!! گفت فردا صبح توبه میکنم… شب خوابید ^…^ صبح دیگه بیدار نشد؛؛؛:( 🥀قبل اینکه دیر بشه توبه کنیم🌿🙃 ➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 در کلار_آباد دیدار مادر یک شهید...شهیدی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا . .مادر تو دستش قرآن کوچکی بود که توجه همه رو به خودش جلب کرد... . ▪️حاج خانم میگفت : پسرم این قرآن همیشه تو جیبش بود و دائما تو جبهه میخوند.حین شهادت ترکش ریزی به قرآن تو جیبش و بعد به قلبش اصابت کرد و بشهادت رسید.پسرم رفت ولی قرآن ترکش خورده ش هنوز همراهمه...دنیا و فریب خوردگان دنیا بدانند ،ما و نسل های قبل از ما برای این کتاب و تک تک کلماتش خون دادیم ، با جان و دل ما عجین است و خط قرمز شهدای ما بود(شهیدنوربخش _ مرادکلاری) @Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمدم دنیا برای دیدنت یابن‌الحسن ورنه با این مردم دنیا چکاری داشتم شبت بخیرهمه داروندارم ➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت بیست و چهارم ▪️نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه برگشتم. ▫️قسم خورده بودم فراموشش کنم که هر بار فکرش سراغ دلم را می‌گرفت، استغفار می‌کردم و باز نمی‌توانستم به ازدواج با مرد دیگری فکر کنم. ▪️نورالهدی مرتب تماس می‌گرفت؛ از اینکه از راز دلم خبر داشت، خجالت می‌کشیدم و او فقط می‌خواست من تنها نمانم که هر بار خواستگاری جدید معرفی می‌کرد و من همه را پس می‌زدم. ▫️به رویم نمی‌آورد بین من و عامر چه گذشته، کلامی از برادرش حرفی نمی‌زد و در هر تماس ساعتی نصیحتم می‌کرد تا ازدواج کنم و من اصلاً معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. ▪️پدر و مادرم مدام پاپیچ دلم می‌شدند تا حداقل به یکی از خواستگارانم کمی فکر کنم و روح من آشفته‌تر از این حرف‌ها بود. ▫️ده سال اشغالگری آمریکا، سه سال اشغال فلوجه به دست داعش و دیدن اینهمه جنایات، جانی برایم باقی نگذاشته و شاید تنها روزنۀ امیدم، همان مردی بود که مرا از دست حیوان داعشی نجات داده و معجزۀ زندگی‌ام شده بود اما حالا باید او را هم فراموش می‌کردم. ▪️نوجوان بودم که آمریکا به عراق حمله کرد و خوب در خاطرم مانده است با استفاده از انواع سلاح‌های شیمیایی و فسفر سفید چه جهنمی در فلوجه به پا کرده بود که هنوز اعصاب اکثر مردم شهر متزلزل بود و انگار افسردگی جزئی از جان اهالی شده بود. ▫️هنوز از آثار هزاران تُن مواد شیمیایی که آمریکا به نام آزادی بر سر فلوجه ریخته بود، بسیاری از مردم حتی کودکان کوچک سرطان می‌گرفتند و اینها غیر از سوختگی‌های شدید شهروندان بر اثر فسفر سفید بود. ▪️هر روز در بیمارستان بودم و می‌دیدم چه تعداد نوزاد با معلولیت‌های عجیب و غریب متولد می‌شوند؛ کودکانی با یک چشم، با دو سر، با دست و پای به هم چسبیده و با نواقصی که به گواهی پزشک انگلیسی حاضر در بیمارستان، در دنیا سابقه نداشت جز در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی! ▫️با وجود اینهمه معلولیت وحشتناک در بدو تولد، پزشکان توصیه می‌کردند دیگر کسی در فلوجه بچه‌دار نشود و با اینهمه مصیبت، نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به ازدواج فکر کنم. ▪️تنها دلخوشی‌ام رسیدگی به بیمارانم بود بلکه ذره‌ای از دردهای مردم کمتر شود و نمی‌دانستم حالا که شرّ داعش از سر عراق کم شده، دشمنان خواب دیگری برایمان دیده‌اند که همزمان با پاییز سال ۲۰۱۹، فتنه‌ای تازه در عراق آغاز شد. ▫️مردم به بهانۀ شرایط سخت معیشتی و کمبود برق، به خیابان‌ها آمدند و به چند روز نکشید که تظاهرات تبدیل به جنگ خیابانی شد و آتش این آشوب به تمام استان‌های جنوبی رسید. ▪️آرامشِ شهرهای بصره و نجف و کربلا و بغداد و عماره و کوت متلاشی شده و نمی‌دانستم چرا اینبار این تظاهرات انقدر زود به خشونت کشیده شد. ▫️زمان زیادی از سقوط داعش نگذشته و از خاطر مردم نرفته بود نیروهای ایرانی و حشدالشعبی، عراق را از شرّ داعش نجات دادند و نمی‌فهمیدم چرا شعارها همه علیه ایران و بسیج مردمی است؟ ▪️از نیروهای پلیس و مردم میان کشته شدگان بودند و مشخص نبود چه کسی به جان عراق افتاده و میان تظاهرکنندگان پنهان شده است که از هر دو طرف می‌کشد. ▫️چند ماهی بود ابوزینب فرمانده یکی از دفاتر نیروهای مقاومت مردمی در شهر عماره شده و نورالهدی و دخترانش هم از بغداد رفته بودند. ▪️می‌دانستم نورالهدی باردار است، خبرهای خوبی از عماره به گوش نمی‌رسید و نگرانش بودم که مرتب تماس می‌گرفتم. ▫️دیگر از خنده‌های همیشگی‌اش خبری نبود؛ نگرانی برای همسر و دو کودک خردسال و بار هشت ماهه‌اش، جان به لبش کرده بود. ▪️همسرش اکثر اوقات خانه نبود؛ از شدت استرس، فشار خون بارداری گرفته و در عماره غریب بود که به جبران آنهمه محبتی که در حقم کرده بود، پیشنهاد دادم: «من میام پیشت می‌مونم!» ▫️خیال می‌کردم این شلوغی‌ها زیاد طول نمی‌کشد و با جابه‌جا کردن شیفت‌های بیمارستان، چند روز مرخصی گرفتم و پدر و مادرم مرا تا عماره رساندند. ▪️پدرم نسخه‌ای برای نورالهدی پیچید و می‌دیدند رنگ زندگی از صورت مهربان او چطور پریده است که راضی شدند چند روزی پیشش بمانم و خودشان به فلوجه برگشتند. ▫️شب‌ها با دخترانش دور هم می‌نشستیم تا از آشوب افتاده به جان شهر کمتر بترسیم و از هر دری حرف می‌زدیم بلکه ساعت‌های طولانی تنهایی زودتر بگذرد و خبری از ابوزینب برسد و در این میان، قرعه به نام عامر افتاد که نورالهدی بی‌هوا حرفش را زد:‌ «عامر یک ماه پیش زنش رو طلاق داد.» ▪️در این سال‌ها هیچ حرفی از عامر به میان نیامده و برایم اهمیتی نداشت که واکنشی نشان ندادم و او تازه به خاطرش آمد: «آهان! تو خبر نداشتی ازدواج کرده.»... 📖 ادامه دارد... ➯@Bshmk33
📕رمان 🔻قسمت بیست و پنجم ▫️بی‌تفاوت نگاهش می‌کردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه آغاز کرد: «دفعه اولی که رفت آمریکا، همیشه فکر تو بود و نتونست ازدواج کنه اما بعد از اینکه تو رو دوباره دید و فهمید دیگه دوسش نداری، برگشت آمریکا و با یه دختر مهاجر سوری ازدواج کرد.» ▫️احساس می‌کردم دلش برای عروس‌شان بیشتر می‌سوزد که آهی کشید و با لحنی غرق غم ادامه داد: «دختره از آواره‌های سوری بود که اومده بود آمریکا تا درسش رو ادامه بده اما عامر...» ▪️حالا نه به هوای سرنوشت عامر که می‌خواستم بدانم چه بلایی سر همسرش آمده است و نورالهدی بی‌تعارف همه چیز را تعریف کرد: «عامر خیلی اذیتش می‌کرد، کتکش می‌زد. دختره هر بار زنگ می‌زد به من، درد دل می‌کرد ولی من هرچی به عامر می‌گفتم بدتر می‌کرد و آخرم طلاقش داد.» ▫️روزهای آخر عصبی بودن عامر را به چشم دیده و دلم برای دختر بی‌نوا می‌سوخت که نگاهم غمگین به زیر افتاد. ▪️انگار حرف‌های دیگری هم روی دل نورالهدی سنگینی می‌کرد و دیگر خجالت کشید ادامه دهد که قصۀ غمبار عامر را در چند کلمه خلاصه کرد: «ای کاش هیچوقت نرفته بود آمریکا...» ▫️حرفی برای گفتن نداشتم که همین رفتن او، باعث شد سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام را سپری کنم و نمی‌دانستم ساعت‌هایی از این سخت‌تر در انتظارمان نشسته که همان شب ابوزینب به خانه آمد. ▪️دخترانش از دیدن پدرشان بعد از چند روز، پَر درآورده و نورالهدی از خوشحالی گریه می‌کرد و خبر نداشتیم همین امشب، دنیا را روی سرمان خراب می‌کنند. ▫️با آمدن ابوزینب و آرامش نورالهدی، باید فردا صبح آمادۀ رفتن می‌شدم و همین که خواستم با پدرم تماس بگیرم، زمین زیر پایمان لرزید و شیشه‌های خانه همه در هم شکست. ▪️من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم و در میان خاک و دودی که خانه را پُر کرده بود، دیدم نورالهدی کنج آشپزخانه پناه گرفته و دو دختر کوچکش از ترس در آغوشش می‌لرزند. ▫️رنگ از صورتش پریده بود، با بدن باردار و سنگینش نمی‌توانست تکان بخورد و دلواپسِ همسرش، با لب و دندان‌هایی لرزان التماسم می‌کرد: «ابوزینب کجاس؟» ▪️نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ خرده شیشه‌ها کف فرش پاشیده و صدای نالۀ ابوزینب از حیاط می‌آمد که سراسیمه تا حیاط دویدم و دیدم غرق خون، میان باغچه افتاده است. ▫️شاخه‌های گل همه زیر تنش شکسته و بدن او از شدت زخم و جراحت رنگ گل شده بود و تا چشمش به من افتاد، مردانه حرف زد: «نترس! نارنجک انداختن تو حیاط!» ▪️از وحشت آنچه پیش چشمانم بود و نارنجکی که میان خانه انداخته بودند، تمام استخوان‌های بدنم می‌لرزید و جیغ‌های وحشتزدۀ نورالهدی را می‌شنیدم که پشت سرم خودش را به حیاط رسانده و از دیدن همسر مجروحش، داشت قالب تهی می‌کرد. ▫️نمی‌دانستم چه کسی به قصد کشتن اهالی این خانه با نارنجک به جان‌مان افتاده است، گریۀ دختران نورالهدی و ناله‌های خودش دلم را زیر و رو می‌کرد و فقط تلاش می‌کردم با دستهای لرزانم با اورژانس تماس بگیرم. ▪️ابوزینب نگران همسر و کودکانش، تمنا می‌کرد به آنها برسم و من می‌دیدم ترکش‌های نارنجک چه با بدنش کرده است که پشت تلفن خودم را به در و دیوار میزدم: «من نمیدونم چی شده... نارنجک انداختن تو خونه... یکی اینجا زخمی شده... فقط توروخدا زودتر آمبولانس بفرستید... خیلی خونریزی داره...» ▫️نورالهدی توانش تمام شد که در پاشنۀ در روی زمین نشست، با همان حال زارش تلاش می‌کرد دخترانش را آرام کند و من می‌خواستم تا آمدن اورژانس، خونریزی ابوزینب را کم کنم که در تاریکی حیاط و نور زرد لامپ کوچکی که به دیوار آویخته بود، روی بدنش دنبال کاری‌ترین زخم‌ها می‌گشتم. ▪️یکی از ترکش‌ها شانه‌اش را شکافته و خونریزی همین یک زخم کافی بود تا جانش را بگیرد که تلاش می‌کردم با مچاله کردن لباسش، راه خونریزی را ببندم و همزمان صدای آژیر آمبولانس، سکوت ترسناک کوچه را شکست. ▫️نورالهدی نفسی برای همراهی نداشت که خودم چادر عربی‌ام را به سر کشیدم و کنار برانکارد ابوزینب، سوار آمبولانس شدم. ▪️نورالهدی با گریه التماسم می‌کرد مراقب همسرش باشم و ابوزینب با جانی که برایش نمانده بود، زیرلب زمزمه می‌کرد: «عزیزم! آروم باش! فدات بشم نترس!» ▫️کنار بدن مجروح ابوزینب در آمبولانس نشسته و می‌شنیدم از شدت درد زیرلب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زند. ▪️دعا می‌کردم زودتر به بیمارستان برسیم و انگار این مسیر انتها نداشت که هر چه آمبولانس ویراژ می‌داد، به جایی نمی‌رسیدیم و در یکی از خیابان‌ها ماشین متوقف شد. ▫️هیچ چیز نمی‌دیدم جز هیاهوی ترسناک افرادی که دور آمبولانس را گرفته بودند، ضربات محکمی که به بدنۀ ماشین می‌خورد و قدرتی که تلاش می‌کرد درِ آمبولانس را باز کند... 📖 ادامه دارد... ➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 مانده تا تولد ، ، ، حضرت ( صلی الله علیه و آله و سلم ) و فرزند گرامی شان رئیس مذهب جعفری ، آقا امام ( ع ) ➯@Bshmk33@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا