" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_176 اشکامو پاک کردم و شالمو شل تر کردم... نفسم بالا نمیومد ..! نرگس بلن
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_177
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که پسش زدم..
+د..داری اشتباه میکنی!
_اشتباهو تو کردی...اونم به صورت ناجورش..طوری که نشه جمش کرد!
گوشیشو از تو کیفش درآورد و گرفت سمتم..
سوالی نگاش کردم که گفت:
_بهشون خبر بده!
+به..به کی؟
_به مامانم! به آقاجونم!... بگو پسرشون روحش از جسمش جداست.. بگو چه بلایی سرش اومده!... بگو شاخ شمدادشون افتاده گوشه بیمارستان...!
+تن..تند نرو نرگس! حا..حامد خوب میشه! سرپا میشه! م..مثل قبل! مطمئنم!
_گفته بودم حامد از جملات کلیشه ای بدش میاد؟
سرمو انداختم پایین ..
اشکام یک لحظه هم بند نمیومد!
زخم زبونای نرگس تمومی نداشت..
باید اینارو رادین ببینه..بشنوه!
*بیمارستان رجایی*
اسم بیمارستانو براش فرستادم و سرمو تکیه دادم به صندلی..
نرگس تو خودش جمع شده بود و خیره شده بود به حامد...
حامد نمیخای پاشی ازم دفاع کنی؟
بخدا من دلخور نشدما...
حق داشتی خب...
شاید اونقدری از اون فلش نمیدونستم..
اما اینو میدونستم که زود بود برای کارآگاه بازی !
درسته که چندساعت بیشتر نیست که به این وضع افتادی!
اما حامد به ولای علی دلم برات تنگ شده!
توروخدا بلندشو !
قول میدم دیگه ناز نکنم !
اذیتت نکنم!
من فقط دو دل بودم!
اینکه اگه بگم آره چی میشه و اگه بگم نه چی میشه..
بلند شدم دستمو گذاشتم رو شیشه...
همون لحظه دکترش اومد و بعدازمعاینه خواست بره که گفتم؛
+ب..ببخشید..میشه برم ببینمش؟
_آره عزیزم..فقط برای تعویض لباس تشریف بیارید اینجا..
دنبالش رفتم و بعداز اینکه لباسای مخصوص رو پوشیدم وارد اتاق شدم...
نشستم رو صندلی که بغضم ترکید...
اشکامو پاک کردم و گفتم:
+حامد من اسم بچه هامونو انتخاب کردما..
اگه پسر بود..
اسمشو میزاریم آرشا..
چیه؟
نکنه فکر کردی میخام اسمارو نزدیک اسم تو انتخاب کنم؟
نخیر...
من سختیشو میکشم..
من بزرگشون میکنم..
پس باید اسماشون به دلخواه من باشه.!!
اوم .
اگرم دختر بود اسمشو میزاریم ...
حالا اینو لطف میکنم بهت و میزارم تو انتخاب کنی!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_178
خندیدم و گفتم:
+البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم..
میخام مثل امروز مرد باشی..
عصبی باشی..
منم کیف کنم!
میدونی..
مرد باید عصبی بشه.
وگرنه مرد نیست!
مکث کردم و خیره شدم بهش..
+حامد چرا حرف نمیزنی؟
چرا جوابمو نمیدی؟
میخوای منو روانی کنی؟
هق زدم و سرمو گذاشتم لبه تخت..
سرمو برگردوندم که دیدم رادین از پشت شیشه داره گریه میکنه..
پوزخندی زدم و رفتم بیرون..
روکردم سمت حامد..
+نگران نباش حامد..
من با توام..
تو تیم خودتم..
حسابشم میرسم ..
رفتم بیرون و بدون توجه بهش؛رفتم تو اتاق و لباسارو درآوردم..
اومدم بیرون که با نبود نرگس مواجه شدم.!
+ک...کجا رفت؟
_کی؟
+نرگس!
_نمیدونم...من اومدم نبود!
چشممو برگردوندم ازش و نشستم رو صندلی..
رادین بالاخره از شیشه دل کند و نشست کنارم..
_م..من ..متاس..
+نباش... ن..نباش! نگفتم ازجلو خودت حرف بزن؟نگفتم انقدر نرنجونش؟ نگفتم م..من فقط یکم دو دلم که ق...قبول کنم یا نه؟ گفتم رادین...گفتم!
بغض گلوم نذاشت حرف بزنم..
لعنت به این لکنت و بغض که جونمو میخوردن!
_چیکار کنم که انقدر حالت بد نباشه؟
+پاشو!
..
مکث کردم و هق زدم..
+پاشو برو برگردونش!
سرشو بین دستاش گرفت ..
آرنجمو رو صورتم گرفتم و تا تونستم هق زدم..
+ب..بخدا ا..اگه چیزیش بشه هی..هیچوقت نمیبخشمت رادین!!!
تقریبا دوساعت میشد که بی حرکت نشسته بودیم و زل زده بودیم به حامد..
کاش دوباره بلند میشد و لجبازی میکرد...غد بازیاش شروع میشد!
رادین اخم کرده بود و چشم دوخته بود به خطای سرامیک..
+پا..پاشو برودنبال نرگس! قبل اوم..اومدن تو اینجا بود!
واکنشی نشون نداد که دستمو جلوش تکون دادم..
+باتواما...
سری تکون داد و رفت ...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_178 خندیدم و گفتم: +البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم.. م
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_179
#یک_هفتهبعد .
#آرام .
تو این یک هفته وضعیت هیچ تغییری نکرده بود..
حال حامد روز به روز بدتر میشد و روحیه ما ضعیف تر...
پدرمادر حامد از مشهد اومده بودن و کارشون شده بود گریه و دعا..
تو این یه هفته فقط یه بار دیدمشون!
اونم فقط توی بیمارستان...
نرگس با هیچکس حرف نمیزد!
وقتی ازش سوال میپرسیدی بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت!
ازروتختم بلند شدم و جلو آینه وایستادم..
زیرچشمام کبود بود و گود رفته بود..
موهامو بدون اینکه شونه کنم بالاسرم بستم و لباسای تکراریمو پوشیدم...
گوشیمو انداختم تو کیفم ..
خواستم در اتاقو باز کنم که با صدای رادین دستم رو دستگیره خشک شد..
_نه آقا... با این اتفاقی ک پیش اومده فکر نکنم بتونم برم...
......
_حالا نمیشه وقتشو یکم بندازین عقب؟
.....
_حالم که... والا تعریفی نداره آقا... اما خب..مهم نیست..شما وقتو بندازید عقب..
....
_ممنونم ..جبران میکنم!
خدافظ...
درو باز کردم که لبخندی زد و گفت:
_وقت خواب؟ ساعت ۱۲ ظهره ها.
+سلام...خدافظ!
سرد جواب دادم و اومدم پایین...
_آرام صبر کن! کجا میری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
+پاتوق من و حامد کجاست؟ همونجایی ک تو فرستادیش... بیمارستان!
چشم غره ای رفتم و از خونه زدم بیرون...
همین بود!
کل حرف من و رادین در طول روز ختم میشد به همین چهارکلمه !
اونم با دعوا!
هرچند مقصر من بودم...
چون دلم پر بود ازش..
خیلی زیاد...
زیاد باهاش حرف نمیزدم و یکسره اتاقم بودم...
تا خود بیمارستان هرروز پیاده میرفتم...
حالم ازماشین بهم میخورد!
بعد ۲۰ دیقه پیاده روی رسیدم بیمارستان..
وارد سالن شدم که دیدم مثل همیشه مامان حامد داره دعا میخونه و گریه میکنه..
با خجالت و بغض رفتم جلو ..
+سلام ناهید خانوم!
سرشو آورد بالا که سریع پا شد و بغلم کرد..
_سلام دختر قشنگم.... حالت خوبه عزیزم؟
نرگس پوزخندی زد و رفت..
+ممنونم ..به خوبی شما ..خوبم!
_بیا بشین اینجا عزیزم..
نشستم و زل زدم به حامد..
حامد نمیخوای بلند شی؟
یعنی قشنگ یه هفته استراحت کردیا.!
بس نیست؟
نگاهی انداختم به مامان حامد...
چقدر شکسته شده بود!!!
کتاب دعاشو بست و اشکاشو پاک کرد..
خیره شد به حامد و گفت:
_تو این چندروز هیچ تغییری نکرده حالش!
نفس عمیقی کشید و دستمو گرفت:
_حالش که بهتر شد... یکم که روپا شد سریع عقدتون میکنم...والا...خوبیت نداره دوتا عاشق ازهم دور بمونن...
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین!