•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_178
خندیدم و گفتم:
+البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم..
میخام مثل امروز مرد باشی..
عصبی باشی..
منم کیف کنم!
میدونی..
مرد باید عصبی بشه.
وگرنه مرد نیست!
مکث کردم و خیره شدم بهش..
+حامد چرا حرف نمیزنی؟
چرا جوابمو نمیدی؟
میخوای منو روانی کنی؟
هق زدم و سرمو گذاشتم لبه تخت..
سرمو برگردوندم که دیدم رادین از پشت شیشه داره گریه میکنه..
پوزخندی زدم و رفتم بیرون..
روکردم سمت حامد..
+نگران نباش حامد..
من با توام..
تو تیم خودتم..
حسابشم میرسم ..
رفتم بیرون و بدون توجه بهش؛رفتم تو اتاق و لباسارو درآوردم..
اومدم بیرون که با نبود نرگس مواجه شدم.!
+ک...کجا رفت؟
_کی؟
+نرگس!
_نمیدونم...من اومدم نبود!
چشممو برگردوندم ازش و نشستم رو صندلی..
رادین بالاخره از شیشه دل کند و نشست کنارم..
_م..من ..متاس..
+نباش... ن..نباش! نگفتم ازجلو خودت حرف بزن؟نگفتم انقدر نرنجونش؟ نگفتم م..من فقط یکم دو دلم که ق...قبول کنم یا نه؟ گفتم رادین...گفتم!
بغض گلوم نذاشت حرف بزنم..
لعنت به این لکنت و بغض که جونمو میخوردن!
_چیکار کنم که انقدر حالت بد نباشه؟
+پاشو!
..
مکث کردم و هق زدم..
+پاشو برو برگردونش!
سرشو بین دستاش گرفت ..
آرنجمو رو صورتم گرفتم و تا تونستم هق زدم..
+ب..بخدا ا..اگه چیزیش بشه هی..هیچوقت نمیبخشمت رادین!!!
تقریبا دوساعت میشد که بی حرکت نشسته بودیم و زل زده بودیم به حامد..
کاش دوباره بلند میشد و لجبازی میکرد...غد بازیاش شروع میشد!
رادین اخم کرده بود و چشم دوخته بود به خطای سرامیک..
+پا..پاشو برودنبال نرگس! قبل اوم..اومدن تو اینجا بود!
واکنشی نشون نداد که دستمو جلوش تکون دادم..
+باتواما...
سری تکون داد و رفت ...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_178 خندیدم و گفتم: +البته من با این وضعت قبولت نمیکنما...گفته باشم.. م
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_179
#یک_هفتهبعد .
#آرام .
تو این یک هفته وضعیت هیچ تغییری نکرده بود..
حال حامد روز به روز بدتر میشد و روحیه ما ضعیف تر...
پدرمادر حامد از مشهد اومده بودن و کارشون شده بود گریه و دعا..
تو این یه هفته فقط یه بار دیدمشون!
اونم فقط توی بیمارستان...
نرگس با هیچکس حرف نمیزد!
وقتی ازش سوال میپرسیدی بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت!
ازروتختم بلند شدم و جلو آینه وایستادم..
زیرچشمام کبود بود و گود رفته بود..
موهامو بدون اینکه شونه کنم بالاسرم بستم و لباسای تکراریمو پوشیدم...
گوشیمو انداختم تو کیفم ..
خواستم در اتاقو باز کنم که با صدای رادین دستم رو دستگیره خشک شد..
_نه آقا... با این اتفاقی ک پیش اومده فکر نکنم بتونم برم...
......
_حالا نمیشه وقتشو یکم بندازین عقب؟
.....
_حالم که... والا تعریفی نداره آقا... اما خب..مهم نیست..شما وقتو بندازید عقب..
....
_ممنونم ..جبران میکنم!
خدافظ...
درو باز کردم که لبخندی زد و گفت:
_وقت خواب؟ ساعت ۱۲ ظهره ها.
+سلام...خدافظ!
سرد جواب دادم و اومدم پایین...
_آرام صبر کن! کجا میری؟
پوزخندی زدم و گفتم:
+پاتوق من و حامد کجاست؟ همونجایی ک تو فرستادیش... بیمارستان!
چشم غره ای رفتم و از خونه زدم بیرون...
همین بود!
کل حرف من و رادین در طول روز ختم میشد به همین چهارکلمه !
اونم با دعوا!
هرچند مقصر من بودم...
چون دلم پر بود ازش..
خیلی زیاد...
زیاد باهاش حرف نمیزدم و یکسره اتاقم بودم...
تا خود بیمارستان هرروز پیاده میرفتم...
حالم ازماشین بهم میخورد!
بعد ۲۰ دیقه پیاده روی رسیدم بیمارستان..
وارد سالن شدم که دیدم مثل همیشه مامان حامد داره دعا میخونه و گریه میکنه..
با خجالت و بغض رفتم جلو ..
+سلام ناهید خانوم!
سرشو آورد بالا که سریع پا شد و بغلم کرد..
_سلام دختر قشنگم.... حالت خوبه عزیزم؟
نرگس پوزخندی زد و رفت..
+ممنونم ..به خوبی شما ..خوبم!
_بیا بشین اینجا عزیزم..
نشستم و زل زدم به حامد..
حامد نمیخوای بلند شی؟
یعنی قشنگ یه هفته استراحت کردیا.!
بس نیست؟
نگاهی انداختم به مامان حامد...
چقدر شکسته شده بود!!!
کتاب دعاشو بست و اشکاشو پاک کرد..
خیره شد به حامد و گفت:
_تو این چندروز هیچ تغییری نکرده حالش!
نفس عمیقی کشید و دستمو گرفت:
_حالش که بهتر شد... یکم که روپا شد سریع عقدتون میکنم...والا...خوبیت نداره دوتا عاشق ازهم دور بمونن...
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_180
_توکلم به خودشه... خودش میدونه صلاح تو و پسرمنو!
اگه قسمت همدیگه باشین ...خودش جور میکنه... اگه نه که...
قطره اشکی روی دستم چکید که دستمو گذاشتم رو شونش..
+من..من مطمئنم که حال حام..آقا حامد خوب میشه:!!!!)
لبخند تلخی زد و گفت؛
_بگذریم... راستی...
نرگس این چندروز روحیش ضعیف شده آرام! اگه کاری کرد...چیزی گفت به دل نگیر! درعوض هروقت عروسمون شدی تلافی کن!
خندید و دستشو گذاشت رو لپم..
لبخندی زدم که گفت:
_حامد خیلی خوش سلیقه ست ها..
سرمو انداختم پایین ...
_آرام خانومی ؟ چرا انقدر رفتارات شرمندست؟
+چون..چون واقعا شرمندتونم :)
_مثل اینکه رادین جان برای نرگس تعریف کرده بود کل ماجرا رو..
نرگس هم به زور برای من تعریف کرد!.
اما این اتفاق نه تقصیر توئه نه تقصیر رادین!
شرمنده شدن واسه دشمن حامده..
توکه تاج سرشی بابا!
از لحن بامزش خندم گرفت..
_قربون اون شکلت برم من!
+خدانکنه...واقعا نمیدونم چکار کنم...چطوری جبران کنم این اشتباه رادینو!
_تو وفادار باش ! نیازی به جبران نیست!
+و..وفادار؟
سری تکون داد و نگاهی به حامد کرد:
_اوهوم... پیشش بمون.. درسته ...وضعیت خوبی نداره دخترجان! اما اگه روپا بشه مرد خوبی برای آیندت میشه!
من به پسرم اعتماد دارم که میگم !
قطره اشکی روی گونم چکید که آروم پاکش کردم..
منم دوسش دارم...
منم نگرانشم !
اما هیچکس نفهمید اینو!
همه فکرمیکنن من باعث این اتفاق شدم!
حتی نرگس!
حامد زود خوب شو..
بخدا قول میدم زود شرایطو جور کنم ک بریم سر خونه زندگیمون!
زود زندگیمونو بسازیم!
دیگه غر نمیزنم!
ناز نمیکنم!
قول میدم...
توفقط خوب شو!:)
سکوت طولانی مدت ناهید خانوم بدجور دلمو عذاب میداد...
شده بودم مث دختربچه ای که با هرچیز کوچیکی گریه میکنه و ناراحت میشه!
اما دختربچه انقدر دلش شکسته نیست..
انقدر دلهره و ترس از دست دادن عشقشو نداره..