•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_185
باحس خیس شدن سرم ازخواب پریدم...
بوی بارون که به دماغم خورد حالم زیر و رو شد!
ترسیده بودم!
هوا تاریک شده بود و قبرستون ترسناک!
مگه من چندساعته ک خوابم برده؟
تنها من بودم و حام..
حامد؟
اگه من چیزیم بشه میتونه ازم دفاع کنه و کمکم کنه!؟
با فکر خودم خندم گرفت..!
قهقه ای زدم و مشتمو پراز خاک کردم..
پاشیدم روی قاب عکسش ..
+من میرم تا قشنگ ازم دوربمونی که دیگه فکر رفتن به سرت نزنه جناب هاشمی!!
به سختی بلند شدم و سمت ماشین حرکت کردم...
اما نه ماشینی بود و نه رادین !
ترسی تو دلم افتاد و به خودم لرزیدم...
قطره های بارون که به تنم میخورد عذابم میداد!!!
چاره ای نداشتم جزاینکه برم تو امامزاده...
سمت امامزاده قدم برداشتم که دیدم درش قفله...
همین قفل بودن در و نبود رادین کافی بود برای شکستن بغضم:)
زانو زدم رو زمین و جیغ زدم ...
+خدایا منو میبینی؟
مگه من چقدر تحمل دارم؟
چقدر صبر دارم؟
مگه من آدم نیستم!
مگه من حق خوشبختیو ندارم !!؟
حق اینو ندارم که به کسی که دوسش دارم برسم!؟
خندیدم و گفتم:
+هرچند برای این حرفا دیره!
خیلی دیر!
من فقط میتونم پیش تو بهش برسم!
بیام اونجا !
میام..
دیر و زود داره..
اما سر حرفم میمونم !
حامد زود میام پیشت !
هق...
_دخترجون اینجا چکار میکنی این وقت شب!
باصدای پیرمردی برگشتم و گفتم:
+ خوا...خوابم برده بود!
_بیا اینجا ...بدو...الان سرمامیخوری دختر!
با قدم های آروم و بیجون سمت امامزاده رفتم.
_بیا اینجا!!!
نشستم کنار بخاری برقی که روشن کرده بود..
لرز بدی تو جونم افتاده بود..
عطسه ای کردم که پیرمرده با دوتا استکان چایی نشست..
_اوه اوه...فاتحهتخوندست دخترم !
استکان رو گذاشت جلوم و گفت:
_بخور گرم شی!
پتو اینجا ندارم دختر... الان میوفتی رو دستمون شر میشه!
+ن..نه..خوبم!!!
هورتی از چایی کشید و گفت:
_پدر ماد....
+نه! نامزدم بود!!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_186
استکانشو تو سینی گذاشت و گفت:
_تسلیت میگم!
سرمو انداختم پایین ک گفت:
_کسی نمیاد دنبالت؟
+دا..داداشم بود..اما مثل اینکه ...رفته سرکار!
گوشیشو گرفت سمتم و گفت:
_زنگ بزن بهش بیاد دنبالت ! این وقت شب اینجا خطرناکه دخترم!
شماره رادینو گرفتم و بعداز چند بوق جواب داد...
+ا..الو...رادین بیا امامزاده دنبالم..منتظرتم!
سریع قطع کردم و گوشیشو دادم بهش ..
_اینجا منو حاج باقر صدام میکنن!
چندین ساله که اینجا کار میکنم!
هعی...دخترجون...
دختر پسرای زیادی رو اینجا دیدم که نامزد بودن ولی عشقشون پایدار نبوده..
یا تصادف کردن..
یا...
آهی ازته دل کشید وبه گل های قالی خیره شد..
سرمو انداختم پایین که چشمم به شکلات توی قندون افتاد..
خیره شدم بهش..
دلم حسابی ضعف کرده بود...!
حاج باقر دستشو سمت شکلاته برد و گرفت سمتم..؛
_بیا دخترم..بخور ته دلتو بگیره!
لبخندی زدم و برداشتمش.
+ممنونم!
شکلاترو انداختم تو دهنم..
تلخیش تموم وجودمو فراگرفت!
جرعه ای از چایی بالاکشیدم که باصدای رادین بلند شدم..
_آرام؟!
روکردم سمت حاج باقر و گفتم؛
+حا..حاج باقر خیلی...خیلی لطف کردین...ممنونم!
_خواهش میکنم دخترم...
کاری نکردم!
تسلیت میگم..
مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و از امامزاده زدم بیرون...
رادین هم بعد چنددیقه اومد و نشست پشت رول...
شیشه رو کشیدم پایین و با باد خنکی ک به صورتم خورد ، لرز بدی وجودمو پر کرد ..
_سرم شلوغ بود... نتونستم بیام دنبالت...
سکوت کردم که اشک تو چشام جمع شد...
دستشو سمت ضبط برد و آهنگی پلی کرد:
"رو به عکست میکنم تا تو بری حالا که رفتن تو مسلمه
واسه تو شروع راه خوشی ها واسه من شروع غصه و غمه
واسه این که کم نیارم پیش تو ، تو گلوم بغضمو پنهون میکنم
بعد از این بجای خنده های تو گریه رو به خونه مهمون میکنم
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک
رو به عکست میکنم نبینمت نه که فکر کنی دلم می خواد بری
از روی ناچاریه این سکوت من آخه روت نداره اشکام اثری
لحظه ی رفتنت از خونه بدون خیره میشن تو چشمام عکس چشات
همه حرفامو با عکست میزنم زنده میشن همه ی خاطره هات
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک"
~علیرضاروزگار~
- چیزایی که باید از خودت بپرسی🌸🥛؛
💧┊•روزی ۸ لیوان آب میخوری ؟
😀┊•به خواب و رختخوابت اهمیت داره ؟
🎉┊•برای موفقیتای کوچیکتم جشن میگیری ؟
⚡️┊•برای خودت هیچ دل مشغولی داری ؟
💘┊•برای پاکیزگیت چقد وقت میذاری ؟
🍕┊•مواظب تغذیه و بدنت هستی ؟
#توصیه‹.🌝💘.›
@CafeYadgiry🌊