#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_57
نمیدونستم چه خبره و مثل بز زل زده بودم به در که محسن و خانوادش وارد شدن.
پدرش که یه 10،15 سالی از بابا بزرگتر میزد جلوتر از همه وارد شد و با دیدن من برخلاف انتظارم لبخندی زد که زیر لب سلامی کردم و بعد نوبت رسید به سلام و احوالپرسی با بقیه که خواهر و بردار و زن برادرش بودن و بالاخره به نقطه جذاب ماجرا رسیدیم و اون چشم تو چشم شدن با محسنی بود که برخلاف خانوادش نمیتونست تظاهر کنه همه چی عادیه و از چشماش داشت خون میچکید!
سرم و انداختم پایین و با نجابت لب زدم:
_سلام
تو اون شلوغی خودش و بهم نزدیک تر کرد و با صدای آرومی گفت:
_با آبروی من بازی میکنی؟ آدمت میکنم!
و با شنیدن صدای بابا نتونست بیشتر از این تهدیدم کنه:
_آقا محسن بفرمایید.
مطابق حرف بابا محسن هم قاطی خانوادش شد و حالا همگی مشغول بودن باهم که رفتم تو آشپزخونه و پشت اوپن رو زمین نشستم دلم میخواست به حال محسن بخندم اما فکرم درگیر مسئله مهم تری بود
خانواده محسن کی بودن؟
مامان و بابا از کجا میشناختنشون؟
نشسته بودم و مشغول تجزیه و تحلیل بودم که صدای مامان باعث شد تا به خودم بیام:
_الناز عزیزم چای بیار برای مهمونا
از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت سماور و مشغول چای ریختن شدم که مامان اومد تو آشپزخونه.
با لبخند گله گشادی چشم دوخت بهم:
_نگفته بودی مخ پسر حاج احمد و زدی
و ادامه داد:
_یعنی جز اینکه عروس این خانواده بشی من و بابات دیگه آرزویی نداریم!
بااین حرف مامان چشم از سماور و استکانی که داشتم توش آبجوش میریختم گرفتم و لب زدم:
_چی... ع.. عروس اینا شم؟
و قبل از اینکع مامان جواب بده یا خودم از این ابهام بیرون بیام با ریختن آب جوش سرریز شده روی دستم با صدای بلند جیغ زدم و بدو بدو راه افتادم تو آشپزخونه:
_سوختم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_58
میدوییدم و داد میزدم و سر و صداهای اطرافمم برام مهم نبود که یهو با کشیده شدن دستم متوقف شدم.
بابا که از عصبانیت داشت میترکید محکم دستم و گرفته بود و زل زده بود تو چشمام:
_چیشده عزیزم؟
وقتی دیدم صدا و تصویر همخونی ندارن سر چرخوندم به به سمت راست و ورودی آشپزخونه و با دیدن محسن و خانوادش که به ترتیب ایستاده بودن و با تعجب من و نگاه میکردن سوختن دستم و کلا یادم رفت و آب دهنم و به بدبختی قورت دادم که پدر محسن پرسید:
_شما خوبی؟
و این فقط به منظور پرسیدن حال جسمانیم نبود بلکه داشت میگفت
' از لحاظ روح و روان مشکلی داری؟ یا به زبون بهتر خل و چلی چیزی هستی؟'
مشغول تجزیه تحلیل حرفش بودم که مامان با لبخند بهشون نزدیک شد:
_خوبه یه کم دستش سوخته شما بفرمایید!
از فکر بیرون اومدم و منتظر اینکه برن زل زدم به محسن که سری به نشونه تاسف واسم تکون داد
از همونا که میگفت امیدی بهت نیست!
و بعد همراه خانوادش برگشتن و سرجاهاشون نشستن و حالا من مونده بودم و مامان و بابایی که حس میکردم بااینجا بودنشون امنیت جانی ندارم!
بابا چشم غره ای بهم اومد:
_میفهمی داری چیکار میکنی؟
دست سرخ از سوختگیم و بالا آوردم و گفتم:
_دستم سوخته!
نفس عمیقی کشید:
_زود یه سینی چای بردار بیار تا بیشتر از این آبرومون و نبردی!
و از آشپزخونه بیرون رفت و البته مامان رو هم که خودش باعث و بانی این ماجرا بود و با حرفاش من و مشغول کرده بود تااین سوختگی رخ بده رو با خودش برد بیرون و من موندم و سینی چای ای که نمیدونستم میتونم واسه مهمونا ببرمش یا نه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_59
دستم از شدت سوختگی رنگ لبو شده بود انقدر میسوخت که داشت امونم و میبرید اما چاره ای نبود من باید این چای کوفتی و میبردم برای مهمونا!
آخرین فوت و به دستم کردم و بعد سینی پر از استکان چای و برداشتم و راه افتادم به سمت بیرون،
هرچقدر خانواده محسن سعی داشتن به روم نیارن اتفاقی که افتاده بود و مامان و بابا با نگاهاشون یادآوری میکردن!
چای رو اول به سمت پدر محسن و به ترتیب، بقیشون بردم
زنداداشش و خواهرش با نگاه مهربونی زل زده بودن بهم و با لبخند ملیح بررسیم میکردن و منم که ته مونده غرورم هنوز باقی بود بهشون لبخند میزدم که بالاخره رسیدم به محسن.
سینی چای و گرفتم سمتش و منتظر موندم که چای برداره که نگاهش افتاد به دستم و آروم طوری که فقط خودمون بشنویم لب زد:
_دستتم با لباسات ست شد، قرمزه قرمز!
و لبخند حرص دراری تحویلم داد که جواب دادم:
_اگه چایت و برنداری احتمالا توهم باهام ست شی!
و نگاه خبیثانه ای بهش انداختم که چشماش گرد شد و ترجیح داد قبل از اینکه بلایی سرش بیاد چای و برداره!
واسه مامان و باباهم چای بردم و بعد کنار مامان نشستم، سوزش دستم بی نهایت بود اما نمیتونستم کاری کنم و باید تحمل میکردم که پدر محسن سر حرف و باز کرد:
_بعد از این همه مدت باورش یه کم سخته که مااومدیم خواستگاری دختر گل شما و چی از این بهتر!
و لبخندی تحویل بابا داد که بابا گفت:
_کار سرنوشته، باقیشم دیگه هرچی خدا بخواد
و نگاهش و بین من و محسن چرخوند که حاجی جواب داد:
_ماها که همدیگه رو میشناسیم شاید بهتر باشه دختر خانم شما و آقا محسن ما یه کم باهم خلوت کنن تا ببینیم چی پیش میاد
تو دلم به حرفاشون میخندیدم...
نمیدونم واقعا فکر میکردن که تقدیر و سرنوشت خیال دارن مارو بهم برسونن؟
حتی فکرشم خنده دار بود که من زن این بچه بسیجی بشم!
غرق تو فکر و خیال حتی نفهمیدم بابا چند بار صدام زده و حالا با با ضربه ای که مامان به شونم زد به خودم اومدم:
_حواست کجاست آبرومون و بردی!
هول شده بودم که با نگاه متعجبم زل زدم به بابا و نمیدونم بابا واسه چندمین بار گفت:
_آقا محسن و ببر بالا، باهم حرف بزنید!
و از اون لبخندا زد که از صدتا فحش بدتر بود!
ناچار از رو مبل بلند شدم و زیر چشمی نگاهی به محسن انداختم که پاشد و پشت سر من راه افتاد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_60
با رسیدن به طبقه بالا جلو در اتاق وایسادم و برگشتم سمتش:
_بفرمایید!
حرفی که باعث شده بود تو راه نفسای عمیق بکشه و خبر از کلافگیش میداد و به زبون آورد:
_داری آبروم و میبری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_جدا؟
با حرص از کنارم رد شد و رفت تو اتاق اما من تو چهارچوب در وایسادم و نگاهش کردم که جواب داد:
_واسه من قرمز و مشکی ست کردی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_آب جوش میریزی رو خودت که جلب توجه کنی و حال منو بگیری؟
نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده:
_مگه عقلم کمه که بخاطر تو رو خودم آب جوش بریزم،
هوا برت داشته ها!
قدم برداشت به سمتم و روبه روم وایساد:
_کدوم آدم عاقلی وسط خواستگاری بخاطر دو قطره آب جوش شروع میکنه به دویدن؟
زل زدم تو چشماش:
_دو قطره؟
و دستم و گرفتم به سمتش تا ببینه که یهو با صدای هین کشیدن کسی به عقب برگشتم،
خواهر محسن سر پله ها ایستاده بود و نمیدونم چرا با تعجب داشت نگاهمون میکرد که محسن آروم گفت:
_دستت و بنذاز!
و من تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و خواهر شوهر تقلبی داره با خودش فکر میکنه که محسن میخواد دست منو ببوسه!
سریع دستم و انداختم و لبخندی به خواهر نچسب تر از خودش زدم:
_خوبین شما؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_شما بهترین!
و با گوشی تو دستش مشغول حرف زدن شد که نگاه سردم و ازش گرفتم و لب زدم:
_گوشتلخ!
که متوجه نگاه متعجب محسن شدم:
_چیزی گفتی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_خواهر ماهی داری!
حرفم باور نکردنی بود که پوزخندی زد و بعد رفت سمت تختم و رو لبه تخت نشست:
_بیا اینجا
وارد اتاق شدم و تکیه به دیوار منتظر نگاهش کردم که سری به اطراف چرخوند و لب زد:
_چادر نمازت کجاست؟
زدم زیر خنده:
_چادر؟ نماز؟
دستی تو ریشهای بلند اما مرتبش کشید:
_بهت گفته بودم باید جلوی خانوادم چادر سرت کنی
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_منم شرایطم و گفتم ولی خودت قبول نکردی!
با حرص چشماش و باز و بسته کرد:
_شرطت چیه؟
بهش نزدیکتر شدم و خیره تو چشماش جواب دادم:
_با استاد سخایی حرف بزن که از خر شیطون بیاد پایین چند روز دیگه هم مهمونی یکی از دوستامه باهام بیا، منم جلو خانوادت آبرو داری میکنم!
کلافه بود انقدر که دیگه پلک هم نمیزد و فقط نگاهم میکرد اما من خونسرد ادامه دادم:
_قبوله یا برم پایین؟
با حرص جواب داد:
_چادر سرت کن
لبخند خبیثانه ای زدم:
_پس قبوله!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌗🌿】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ماهمبارڪرمضان
بازڪندرکہجزاینخانهـ
نیستمراپناهۍ.🌿🕊
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_61
از رو تخت بلند شد:
_وای به حالت اگه اون مهمونی که میخوایم بریم از اون مهمونیا باشه که فکر میکنم
لبخند خبیثانه ای زدم:
_خیالت راحت مهمونی بدی نیست!
و با ناز و عشوه رفتم سمت کمد و چادری که فکر کنم از عروسی مامان به جا مونده بود و از کمد بیرون آوردم،
یه چادر سفید با گل های ریز فیروزه ای و صورتی!
جلو آینه وایسادم و چادر و پوشیدم و چرخیدم سمت محسن:
_خوبه؟
نگاهی به موهام انداخت:
_اگه اونارو بزاری تو آره!
پوفی کشیدم و چادر و جلو تر کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_آرایشت!
کلافه گفتم:
_قرارمون فقط چادر بود!
اومد سمتم و درست روبه روم ایستاد،
نگاهش گیر لبام بود و این معذبم میکرد که یه قدم رفتم عقب و حرفم و ادامه دادم:
_تو داری میزنی زیر همه چی!
بزاق دهنش و قورت داد و رو ازم گرفت و بعد یه برگه دستمال کاغذی از جیب کت کرم رنگش بیرون آورد و گرفت سمتم:
_تو که شرایط من و میدونی
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_شب مهمونی موهات و مدلی که من میگم درست میکنی!
و خواستم برگه دستمال کاغذی و از دستش بگیرم که عصبی نگاهم کرد و جلو اومد و همین باعث شد تا عقب عقب راه برم و با برخورد به میز آرایشم متوقف شم و محسن دقیقا تو یه قدمیم قرار بگیره!
دستمال تو دستش و محکم رو لبام کشید و لب زد:
_انقدر با من بحث نکن!
با چشمای گرد شدم نگاهش کردم که خودش و کنار کشید و پشت بهم ایستاد.
جلو آینه نگاهی به خودم انداختم رژ خوشرنگم نه تنها پاک شده بود بلکه آثارش هم رو چونم پیدا بود!
کلافه صورتم و پاک کردم و گفتم:
_کارای امشبت و یادت باشه، بد باهات تلافی میکنم
و اومدم از کنارش رد شم و برم بیرون که چادر از سرم سر خورد و درست جلو پای محسن فرود اومد!
چادر و از رو زمین برداشت و با خنده انداخت رو سرم:
_خیلی بهت میاد!
نگاه عصبیم و ازش گرفتم و راه افتادم سمت در و جلوتر از محسن از اتاق زدم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌟🌙】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ماهمبارڪرمضان
آیادستوپاهایمرادر #آتش میسوزانی؟!
درحالیڪهبرتو
روڪوعوسجدهڪردهاند…👀
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
【😌💕】
#عڪس_استورۍ
مـــ🌙ــاه
بهقمـــــرنزدیکاست🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_62
با تموم توان چادر و گرفته بودم تا سر نخوره و مسیر پله هارو طی میکردم که بالاخره رسیدیم به طبقه پلایین.
مامان و بابا با دیدنم چشماشون 4 تا شد و خانواده محسن گل از گلشون شکفت!
حتما داشتن با خودشون میگفتن پسرمون چه ابهتی داره نرسیده کار دختررو ساخت،
اما اینا همش خیال باطل بود و من واسه آقا پسرشون برنامه ها داشتم!
صدا و لحن دلنشین پدرش باعث شد تا سکوت حاکم بر فضا شکسته بشه:
_خب، حرفاتون و زدید؟
سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم،
نمیدونستم الان چی باید بگم و طرح کاشیای کف خونه برام جذاب ترین نقش این جهان شده بود که محسن به جای هر دومون جواب داد:
_بله!
صدای به به و چه چه ها بلند شد و این بار پدر محسن از شخص خودم پرسید:
_جواب شما چیه الناز خانم؟
هول شده بودم،
مگه به این زودیا جواب میخواستن؟
نگاه گیجم و بین همه میچرخوندم اما حرفش هنوز برام مبهم بود که سوالی گفتم:
_بله؟
اما انگار هیچکس به علامت سوال ته حرفم توجهی نکرد که صدای دست زدنا بلند شد و تبریکا شروع شد!!!
داشتم دیوونه میشدم و از چیزی سردر نمیاوردم که سرم و چرخوندم سمت محسن و آروم لب زدم:
_اینا چی میگن؟
بدتر از من مات و مبهوت مونده بود که نفس عمیقی کشید:
_بیچاره شدیم!
و شنیدن صدای بابا مانع از ادامه حرفامون شد:
_بیاید بشینید آقا محسن، الناز جان!
و به مبل های خالی اشاره کرد که سری به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل کنار مامان نشستم و محسن دقیقا روبه روم نشست.
خانواده ها گرم حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دیدار های بعدی بودن اما من دل تو دلم نبود و نگران زل زده بودم به محسن که لبش و گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند که نگاهش نکنم!
بدتر زل زدم بهش و آروم لب زدم:
_دلم میخواد!
چشماش گرد شد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد که با حرص رو ازش گرفتم و با شنیدن صدای پدر محسن ادا و اصول اومدنمون نصفه موند:
_اگه همه موافق باشن یه قراری بزاریم واسه عقد اینجوری هم بچه ها معذبن هم ما!
بابا منتظر نگاهم کرد که از جا پریدم:
_نه عقد نه!
و دوباره نگاهای گیج همه و خرابکاری های بی پایان من
مامان زیر لب و طوری که اونا نشنون گفت:
_پس صیغه؟ یه کم آبرو داری کن!
و بعد لبخند ژکوند تحویل اونا داد که خواهر محسن به ظاهر مهربون نگاهم کرد:
_نکنه شما دلت میخواد همینجوری نامحرم بمونید و نامزد بازی کنید؟
داشت حالم و بهم میزد، دلم میخواست خفش کنم اما نمیشد که لبخندی زدم و بعد نگاه معناداری به محسن انداختم
لامصب لال شده بود و هیچ دخالتی نمیکرد و خانواده ها داشتن واسه خودشون میبریدن و میدوختن که گفتم:
_هرچی بزرگترا بگن!
بابا نگاهش و بین همه چرخوند و در آخر رو پدر محسن ثابت نگهداشت:
_منکه مخالفتی ندارم اصلا کی بهتر از شما حاج آقا صبری؟
و تعریف و تمجید ها شروع شد و پدر محسن گفت:
_فرداشب شما شام تشریف بیارید منزل ما تا من هم یه مناسبت پیدا کنم واسه عقد این دوتا جوون!
و تو این لحظه من به جای اینکه دو دستی بکوبم تو سرم فقط داشتم لبخند میزدم و لبخند...
لبخندی که تلخ تر از گریه بود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_63
حرفاشون ادامه داشت همه چی داشت واقعی و جدی پیش میرفت الا فکر و ذهن من!
وسط حرفاشون پاشدم و رفتم نشستم تو آشپزخونه،
قرار بود ما خانواده هارو سرکار بزاریم و حالا اونا مارو گذاشته بودن سرکار!
غرق همین افکار با شنیدن صدای پیام گوشیم به خودم اومدم،
گوشی رو از رو میز غذاخوری برداشتم و با دیدن پیامی از طرف محسن با تعجب پیام و باز کردم:
'پاشو بیا حیاط'
با تعجب ابرویی بالا انداختم پس این بچه بسیجی حسابی زرنگ هم بود که تونسته بود جیم بزنه و بره تو حیاط!
میخواستم برم ببینم چی میگه و چه گلی باید بگیریم سرمون که محتاطانه نگاهی به مهمونا انداختم و وقتی دیدم خانواده ها حسابی باهم مشغولن خیلی رود خودم و رسوندم حیاط،
محسن با فاصله زیر درخت هلویی که حالا باری نداشت ایستاده بود و کلافه و مضطرب با نوک کفش رو موزاییکای حیاط میکوبید که رفتم سمتش:
_اینجا چیکار میکنی؟
پرید بهم:
_این وصلت نباید سر بگیره!
انقدر لحنش بد و تند بود که هم تعجب کردم و هم ناراحت شدم!
تو همون قدم ایستادم و پوزخندی تحویلش دادم:
_از خداتم باشه همچین دختری نصیبت بشه!
ابرویی بالا انداخت:
_از خدام نیست!
نمیخواستم خودم و ببازم که بیشتر توپیدم بهش:
_با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من زن املی مثل تو میشم؟
و با حرص زدم زیر خنده:
_چی تو خودت دیدی که من ندیدم؟
و بی اینکه منتظر جوابش بمونم چرخیدم به سمت خونه:
_همین حالا همه چی و به همه میگم!
و انگار تو این دنیا نبودم و فقط داشتم میرفتم سمت در ورودی خونه تا همه چیز و به همه بگم،
بگم و خلاص شم که یهو دستم از پشت کشیده شد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🕊☘】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ولادتامامحـسـنمجتبۍ(ع)
نیمه ی ماه رمضان 🌸
و عطر گل یاس🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_64
_صبر کن!
بی اینکه بچرخم سمتش، با غروری که شکسته شده بود و حالی که زار بودنش باعث لرزش صدام و بغض بی موقع ای بود جواب دادم:
_نمیزارم این وصلت سر بگیره!
انقدر صدام میلرزید که انگار تموم انرژیم تحلیل رفته بود،
برام مهم نبود که محسن برای اولین بار دستم و گرفته و حالا داره مانعم میشه،
فقط این مهم بود که همه چی و بهم بزنم!
زور زدم واسه رها کردن دستم از تو دستش اما بی فایده بود که این بار دست دیگه ام رو هم گرفت و من و کامل چرخوند سمت خودش:
_زده به سرت؟
بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد و لب زدم:
_خودت این بازی و راه انداختی اونوقت من و مقصر میدونی؟
و تو اوج حال بدم پوزخندی تحویلش دادم:
_اگه نمیدونستی بدون من جلو پسرای مدل تو تفمم نمیندازم چه برسه به اینکه بخوام باهات ازدواج کنم!
و این بار با شل شدن دستاش تونستم خودم و از بندش خلاص کنم و خیره تو چشمای به نظر ناراحتش ادامه دادم:
_حالا تو میری همه چی و میگی یا من برم؟
زل زد بهم و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد:
_من میگم!
و چند بار پشت هم، سرش و تکون داد!
یه قدم عقب رفتم تا سد راهش نباشم که از کنارم رد شد و به سرعت رفت سمت خونه،
پشت سرش راهی خونه شدم،
روبه روی همه ایستاده بود و هنوز حرفی نزده بود که برادرش، مجتبی با
خنده گفت:
_هوای حیاط خوب بود؟
به انتظار آتشی که قرار بود به پا بشه منتظر چشم دوخته بودم به محسنی که پشتش به من بود که سرش و چرخوند سمتم و با لبخندی که ازش سر درنمیاوردم، نگاه گذرایی بهم انداخت:
_بله، ما همه حرفامون و زدیم!
گیج حرفش شدم،
این لحن، لحنی نبود که بخواد همه چیز و بگه
تو عالم فکر و خیال چشم دوخته بودم به محسن که بابا گفت:
_بیاید بشینید، حاج آقا صبری یه پیشنهاد داره
محسن بی هیچ حرفی رو یه مبل جاخوش کرد و من هم کنار مامذن نشستم که این بار حاج صبری گفت:
_حالا که شما نمیخواید به این زودی عقد کنید ما فکر کردیم شاید بهتر باشه یه صیغه یکی دوماهه بینتون بخونیم که خدایی نکرده رفت و اومدا مشکلی نداشته باشه،
نظرتون چیه؟
و همه منتظر زل زدن به من و من منتظر باز شدن دهن محسن!
اما انگار قصد حرف زدن نداشت که با همون لبخند نگاهم میکرد!
نفس عمیقی کشیدم حالا که اون قصد نداشت حرف بزنه، خودم باید میگفتم،
آروم لب زدم:
_راستش...
محسن بین حرفم پرید و ناباورانه حرفم و ادامه داد:
_راستش ماهم همین و میخواستیم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_65
همه لبخند میزدن و شاد بودن ولی من مثل بز زل زده بودم به محسنی که حتما نمیفهمید داره چی میگه!
وقتی متوجه نگاه پر سوالم شد بیخیال شونه ای بالا انداخت و رو به همه ادامه داد:
_الان که داشتیم با الناز خانم حرف میزدیم به من گفتن که وقتی ما انقدر از هم خوشمون اومده حیفه که وقت تلف کنیم، بهتره فعلا موقتا محرم شیم و بعد عقد دائم!
چشمام از شدت عصبانیت و تعجب گشاد شده بود و دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که قبل از هر حرف دیگه ای گفتم:
_من؟ من گفتم؟
و خواستم ادامه بدم که مامان با فشار دادن دستم بهم فهموند بیشتر از این گند نزنم و پدر محسن گفت:
_خجالت نکش دخترم، شماها قراره باهم زندگیتون و بسازید ماهم اومدیم واسه کمک چون تجربیاتمون بالاست!
و با آرامش سری واسم تکون داد که بابا جواب داد:
_پس منم حرفی ندارم.
حاج صبری با همون آرامش ادامه داد:
_فرداشب که تشریف آوردید منزل ما، خودم عقدشون میکنم
و مبارک مبارک باشه های همه شروع شد،
اون هم خطاب به من و محسن...
محسن با کمال آرامش به همه لبخند ژکوند تحویل میداد و اما من که حالا فهمیده بودم این مردتیکه واسه گرفتن حالم و به سبب حرفایی که بهش زده بودم داره تلافی میکنه و به خیال خودش میخواد من و آدم کنه، کز کرده بودم رو مبل و همزمان با فکر به انتقام چشم از دوماد اجباری روبه روم برنمیداشتم که مامان با لگد زد به پام و آروم گفت:
_چشماش دراومد، یه کم حیا داشته باش!
و سری به نشونه تاسف واسم تکون داد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🍀🌷】
#مھدوۍ_استورۍ
براۍدیدننشونتو
چهڪنم؟!
منگمشدهبدونتو
چهڪنم؟!
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات