eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 از رو تخت بلند شد: _وای به حالت اگه اون مهمونی که میخوایم بریم از اون مهمونیا باشه که فکر میکنم لبخند خبیثانه ای زدم: _خیالت راحت مهمونی بدی نیست! و با ناز و عشوه رفتم سمت کمد و چادری که فکر کنم از عروسی مامان به جا مونده بود و از کمد بیرون آوردم، یه چادر سفید با گل های ریز فیروزه ای و صورتی! جلو آینه وایسادم و چادر و پوشیدم و چرخیدم سمت محسن: _خوبه؟ نگاهی به موهام انداخت: _اگه اونارو بزاری تو آره! پوفی کشیدم و چادر و جلو تر کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _آرایشت! کلافه گفتم: _قرارمون فقط چادر بود! اومد سمتم و درست روبه روم ایستاد، نگاهش گیر لبام بود و این معذبم میکرد که یه قدم رفتم عقب و حرفم و ادامه دادم: _تو داری میزنی زیر همه چی! بزاق دهنش و قورت داد و رو ازم گرفت و بعد یه برگه دستمال کاغذی از جیب کت کرم رنگش بیرون آورد و گرفت سمتم: _تو که شرایط من و میدونی سری به نشونه تایید تکون دادم: _شب مهمونی موهات و مدلی که من میگم درست میکنی! و خواستم برگه دستمال کاغذی و از دستش بگیرم که عصبی نگاهم کرد و جلو اومد و همین باعث شد تا عقب عقب راه برم و با برخورد به میز آرایشم متوقف شم و محسن دقیقا تو یه قدمیم قرار بگیره! دستمال تو دستش و محکم رو لبام کشید و لب زد: _انقدر با من بحث نکن! با چشمای گرد شدم نگاهش کردم که خودش و کنار کشید و پشت بهم ایستاد. جلو آینه نگاهی به خودم انداختم رژ خوشرنگم نه تنها پاک شده بود بلکه آثارش هم رو چونم پیدا بود! کلافه صورتم و پاک کردم و گفتم: _کارای امشبت و یادت باشه، بد باهات تلافی میکنم و اومدم از کنارش رد شم و برم بیرون که چادر از سرم سر خورد و درست جلو پای محسن فرود اومد! چادر و از رو زمین برداشت و با خنده انداخت رو سرم: _خیلی بهت میاد! نگاه عصبیم و ازش گرفتم و راه افتادم سمت در و جلوتر از محسن از اتاق زدم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌟🌙】 آیا‌دست‌وپاهایم‌را‌در میسوزانی؟! در‌حالیڪه‌بر‌تو‌ روڪوع‌وسجده‌ڪرده‌اند…👀 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
【😌💕】 مـــ🌙ــاه ‌به‌قمـــــرنزدیک‌است🌸 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 با تموم توان چادر و گرفته بودم تا سر نخوره و مسیر پله هارو طی میکردم که بالاخره رسیدیم به طبقه پلایین. مامان و بابا با دیدنم چشماشون 4 تا شد و خانواده محسن گل از گلشون شکفت! حتما داشتن با خودشون میگفتن پسرمون چه ابهتی داره نرسیده کار دختررو ساخت، اما اینا همش خیال باطل بود و من واسه آقا پسرشون برنامه ها داشتم! صدا و لحن دلنشین پدرش باعث شد تا سکوت حاکم بر فضا شکسته بشه: _خب، حرفاتون و زدید؟ سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم، نمیدونستم الان چی باید بگم و طرح کاشیای کف خونه برام جذاب ترین نقش این جهان شده بود که محسن به جای هر دومون جواب داد: _بله! صدای به به و چه چه ها بلند شد و این بار پدر محسن از شخص خودم پرسید: _جواب شما چیه الناز خانم؟ هول شده بودم، مگه به این زودیا جواب میخواستن؟ نگاه گیجم و بین همه میچرخوندم اما حرفش هنوز برام مبهم بود که سوالی گفتم: _بله؟ اما انگار هیچکس به علامت سوال ته حرفم توجهی نکرد که صدای دست زدنا بلند شد و تبریکا شروع شد!!! داشتم دیوونه میشدم و از چیزی سردر نمیاوردم که سرم و چرخوندم سمت محسن و آروم لب زدم: _اینا چی میگن؟ بدتر از من مات و مبهوت مونده بود که نفس عمیقی کشید: _بیچاره شدیم! و شنیدن صدای بابا مانع از ادامه حرفامون شد: _بیاید بشینید آقا محسن، الناز جان! و به مبل های خالی اشاره کرد که سری به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل کنار مامان نشستم و محسن دقیقا روبه روم نشست. خانواده ها گرم حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دیدار های بعدی بودن اما من دل تو دلم نبود و نگران زل زده بودم به محسن که لبش و گاز گرفت و با اشاره بهم فهموند که نگاهش نکنم! بدتر زل زدم بهش و آروم لب زدم: _دلم میخواد! چشماش گرد شد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد که با حرص رو ازش گرفتم و با شنیدن صدای پدر محسن ادا و اصول اومدنمون نصفه موند: _اگه همه موافق باشن یه قراری بزاریم واسه عقد اینجوری هم بچه ها معذبن هم ما! بابا منتظر نگاهم کرد که از جا پریدم: _نه عقد نه! و دوباره نگاهای گیج همه و خرابکاری های بی پایان من مامان زیر لب و طوری که اونا نشنون گفت: _پس صیغه؟ یه کم آبرو داری کن! و بعد لبخند ژکوند تحویل اونا داد که خواهر محسن به ظاهر مهربون نگاهم کرد: _نکنه شما دلت میخواد همینجوری نامحرم بمونید و نامزد بازی کنید؟ داشت حالم و بهم میزد، دلم میخواست خفش کنم اما نمیشد که لبخندی زدم و بعد نگاه معناداری به محسن انداختم لامصب لال شده بود و هیچ دخالتی نمیکرد و خانواده ها داشتن واسه خودشون میبریدن و میدوختن که گفتم: _هرچی بزرگترا بگن! بابا نگاهش و بین همه چرخوند و در آخر رو پدر محسن ثابت نگهداشت: _منکه مخالفتی ندارم اصلا کی بهتر از شما حاج آقا صبری؟ و تعریف و تمجید ها شروع شد و پدر محسن گفت: _فرداشب شما شام تشریف بیارید منزل ما تا من هم یه مناسبت پیدا کنم واسه عقد این دوتا جوون! و تو این لحظه من به جای اینکه دو دستی بکوبم تو سرم فقط داشتم لبخند میزدم و لبخند... لبخندی که تلخ تر از گریه بود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 حرفاشون ادامه داشت همه چی داشت واقعی و جدی پیش میرفت الا فکر و ذهن من! وسط حرفاشون پاشدم و رفتم نشستم تو آشپزخونه، قرار بود ما خانواده هارو سرکار بزاریم و حالا اونا مارو گذاشته بودن سرکار! غرق همین افکار با شنیدن صدای پیام گوشیم به خودم اومدم، گوشی رو از رو میز غذاخوری برداشتم و با دیدن پیامی از طرف محسن با تعجب پیام و باز کردم: 'پاشو بیا حیاط' با تعجب ابرویی بالا انداختم پس این بچه بسیجی حسابی زرنگ هم بود که تونسته بود جیم بزنه و بره تو حیاط! میخواستم برم ببینم چی میگه و چه گلی باید بگیریم سرمون که محتاطانه نگاهی به مهمونا انداختم و وقتی دیدم خانواده ها حسابی باهم مشغولن خیلی رود خودم و رسوندم حیاط، محسن با فاصله زیر درخت هلویی که حالا باری نداشت ایستاده بود و کلافه و مضطرب با نوک کفش رو موزاییکای حیاط میکوبید که رفتم سمتش: _اینجا چیکار میکنی؟ پرید بهم: _این وصلت نباید سر بگیره! انقدر لحنش بد و تند بود که هم تعجب کردم و هم ناراحت شدم! تو همون قدم ایستادم و پوزخندی تحویلش دادم: _از خداتم باشه همچین دختری نصیبت بشه! ابرویی بالا انداخت: _از خدام نیست! نمیخواستم خودم و ببازم که بیشتر توپیدم بهش: _با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من زن املی مثل تو میشم؟ و با حرص زدم زیر خنده: _چی تو خودت دیدی که من ندیدم؟ و بی اینکه منتظر جوابش بمونم چرخیدم به سمت خونه: _همین حالا همه چی و به همه میگم! و انگار تو این دنیا نبودم و فقط داشتم میرفتم سمت در ورودی خونه تا همه چیز و به همه بگم، بگم و خلاص شم که یهو دستم از پشت کشیده شد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _صبر کن! بی اینکه بچرخم سمتش، با غروری که شکسته شده بود و حالی که زار بودنش باعث لرزش صدام و بغض بی موقع ای بود جواب دادم: _نمیزارم این وصلت سر بگیره! انقدر صدام میلرزید که انگار تموم انرژیم تحلیل رفته بود، برام مهم نبود که محسن برای اولین بار دستم و گرفته و حالا داره مانعم میشه، فقط این مهم بود که همه چی و بهم بزنم! زور زدم واسه رها کردن دستم از تو دستش اما بی فایده بود که این بار دست دیگه ام رو هم گرفت و من و کامل چرخوند سمت خودش: _زده به سرت؟ بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد و لب زدم: _خودت این بازی و راه انداختی اونوقت من و مقصر میدونی؟ و تو اوج حال بدم پوزخندی تحویلش دادم: _اگه نمیدونستی بدون من جلو پسرای مدل تو تفمم نمیندازم چه برسه به اینکه بخوام باهات ازدواج کنم! و این بار با شل شدن دستاش تونستم خودم و از بندش خلاص کنم و خیره تو چشمای به نظر ناراحتش ادامه دادم: _حالا تو میری همه چی و میگی یا من برم؟ زل زد بهم و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد: _من میگم! و چند بار پشت هم، سرش و تکون داد! یه قدم عقب رفتم تا سد راهش نباشم که از کنارم رد شد و به سرعت رفت سمت خونه، پشت سرش راهی خونه شدم، روبه روی همه ایستاده بود و هنوز حرفی نزده بود که برادرش، مجتبی با خنده گفت: _هوای حیاط خوب بود؟ به انتظار آتشی که قرار بود به پا بشه منتظر چشم دوخته بودم به محسنی که پشتش به من بود که سرش و چرخوند سمتم و با لبخندی که ازش سر درنمیاوردم، نگاه گذرایی بهم انداخت: _بله، ما همه حرفامون و زدیم! گیج حرفش شدم، این لحن، لحنی نبود که بخواد همه چیز و بگه تو عالم فکر و خیال چشم دوخته بودم به محسن که بابا گفت: _بیاید بشینید، حاج آقا صبری یه پیشنهاد داره محسن بی هیچ حرفی رو یه مبل جاخوش کرد و من هم کنار مامذن نشستم که این بار حاج صبری گفت: _حالا که شما نمیخواید به این زودی عقد کنید ما فکر کردیم شاید بهتر باشه یه صیغه یکی دوماهه بینتون بخونیم که خدایی نکرده رفت و اومدا مشکلی نداشته باشه، نظرتون چیه؟ و همه منتظر زل زدن به من و من منتظر باز شدن دهن محسن! اما انگار قصد حرف زدن نداشت که با همون لبخند نگاهم میکرد! نفس عمیقی کشیدم حالا که اون قصد نداشت حرف بزنه، خودم باید میگفتم، آروم لب زدم: _راستش... محسن بین حرفم پرید و ناباورانه حرفم و ادامه داد: _راستش ماهم همین و میخواستیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ولادت امام حسن(ع)مبارک🌸 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ولادت امام حسن(ع)مبارک🌸 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ولادت امام حسن(ع)مبارک🌸 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 همه لبخند میزدن و شاد بودن ولی من مثل بز زل زده بودم به محسنی که حتما نمیفهمید داره چی میگه! وقتی متوجه نگاه پر سوالم شد بیخیال شونه ای بالا انداخت و رو به همه ادامه داد: _الان که داشتیم با الناز خانم حرف میزدیم به من گفتن که وقتی ما انقدر از هم خوشمون اومده حیفه که وقت تلف کنیم، بهتره فعلا موقتا محرم شیم و بعد عقد دائم! چشمام از شدت عصبانیت و تعجب گشاد شده بود و دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که قبل از هر حرف دیگه ای گفتم: _من؟ من گفتم؟ و خواستم ادامه بدم که مامان با فشار دادن دستم بهم فهموند بیشتر از این گند نزنم و پدر محسن گفت: _خجالت نکش دخترم، شماها قراره باهم زندگیتون و بسازید ماهم اومدیم واسه کمک چون تجربیاتمون بالاست! و با آرامش سری واسم تکون داد که بابا جواب داد: _پس منم حرفی ندارم. حاج صبری با همون آرامش ادامه داد: _فرداشب که تشریف آوردید منزل ما، خودم عقدشون میکنم و مبارک مبارک باشه های همه شروع شد، اون هم خطاب به من و محسن... محسن با کمال آرامش به همه لبخند ژکوند تحویل میداد و اما من که حالا فهمیده بودم این مردتیکه واسه گرفتن حالم و به سبب حرفایی که بهش زده بودم داره تلافی میکنه و به خیال خودش میخواد من و آدم کنه، کز کرده بودم رو مبل و همزمان با فکر به انتقام چشم از دوماد اجباری روبه روم برنمیداشتم که مامان با لگد زد به پام و آروم گفت: _چشماش دراومد، یه کم حیا داشته باش! و سری به نشونه تاسف واسم تکون داد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🍀🌷】 براۍ‌دیدن‌نشون‌تو‌ چه‌ڪنم؟! من‌گمشده‌بدون‌تو چه‌ڪنم؟! ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 طبق دستور مامان دیگه حتی نمیتونستم نفرت بار به محسن زل بزنم و تا رفتنشون فقط خودخوری میکردم که بالاخره حرفها و پذیرایی ها ته کشید و خواستگاری تموم شد. با رفتنشون مامان و بابا که حسابی خوشحال خواستگاری پسر حاج صبری بودن در پوست خود نمیگنجیدن و شاد و خندان باهم حرف میزدن که راهم و کشیدم و رفتم سمت اتاق، اندازه یه دنیا خسته بودم و داغون... با رسیدن به اتاق باهمون لباسها خودم و انداختم رو تخت و واسه چند لحظه چشمام و بستم تا یه کمی آروم بگیرم و در همین حین تو فکرم شروع کردم به نثار کردن فحش های جون داری به محسن که یهو با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر خوشم بیرون اومدم و زل زدم به صفحه گوشی ای که کنار خودم روی تخت افتاده بود، با دیدن اسم و شماره محسن انگار که خودش و دیده باشم نگاه سردی به صفحه گوشی انداختم و با حرص پیامش و باز کردم که نوشته بود: 'این اولین قدم واسه جبران حرفای امشبت بود، یاد بگیر درست حرف بزنی!' دندونام روهم چفت شده بود و نفسم درنمیومد، مردتیکه آشغال به خیال خودش داشت من و آدم میکرد؟ حتی نمیدونستم چی باید بنویسم، چند بار نوشتم و پاک کردم تا بالاخره پیامی تحویلش دادم: 'مطمئن باش کار امشبت و بی جواب نمیزارم' این و فرستادم و نشستم تو جام، باید کاری میکردم باید فرداشب طوفانی به پا میکردم که حتی از به دنیا اومدنش پشیمون بشه! تو همین فکر و خیال بودم که در اتاق بعد از چند بار زده شدن باز شد و مامان که خوش خوشانش بود وارد اتاق شد: _هنوز نخوابیدی عروس؟ بی اختیار تموم حرصم و سر مامان خالی کردم: _عروس چی؟ کشک چی؟ و رو ازش گرفتم که با لب و لوچه آویزون روبه روم وایساد: _تو چته؟ دوباره دراز کشیدم: _هیچی فقط خسته امشبم آروم خندید: _نکنه بخاطر اون چادر سر کردنته؟ نکنه محسن بهت گفته که دیگه نمیتونی از این جلف بازیا دراری؟ و رفت سمت میز آرایش و چشم چرخوند رو لوازم آرایشیا و ادامه داد: _نکنه گفته دیگه خبری از لاک و رژ قرمز نیست؟ نفسم و عمیق فوت کردم بیرون و جواب دادم: _آقا محسن خیلی غلط کرده! و این حرف واسه به راه شدن خنده های مامان کافی بود که گفت: _زن باید مطیع شوهرش باشه! هرچی من حالم ناخوش بود مامان انگار حسابی توپ توپ بود که میگفت و میگفت: _الان بلبل زبونی کن عیبی نداره، فرداتم میبینم! و بی هوا اومد سمتم و لپم و کشید: _شبت بخیر عزیزم! و راهی خروج از اتاق شد و من میموندم و سردردی که هرلحظه بیشتر از قبل میشد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 نفهمیدم کی خوابم برد اما لنگ ظهر بود که بیدار شدم، اون هم با چه قیافه ای! صورتم و دیشب نشسته بودم و ته مونده آرایش رو صورتم مونده بود و یه جوش درست حسابی هم دقیقا وسط دوتا ابروم زده بودم و حسابی واسه رفتن به خونه محسن صبری اینا خوشگل و دلبر شده بودم! هرچند کلافه بودم اما با دیدن قیافم خنده ام گرفت و همینطور که میرفتم پایین تا صبحونه ای دست و پا کنم شماره سوگند و گرفتم و خیلی هم طول نکشید تا صدای گرفته و خواب آلوی سوگند تو گوشی پیچید: _بر خروس بی محل لعنت! با خنده گفتم: _پاشو لنگ ظهره خمیازه ای کشید: _سپرده بودم بیدارم کنی؟ متقابلا خمیازه ای کشیدم: _کم چرت و پرت بگو، شب دعوتیم خونه محسن صبری یه جوش زدم اندازه هلو اونم وسط ابرو هام چیکار کنم؟ خواب از سرش پرید و زد زیر خنده: _دیشب که نگفتی الان بگو ببینم چیشد؟ با رسیدن به آشپزخونه جواب دادم: _همینقدر بدون که دارن سفره عقد و میندازن! با تعجب هینی کشید: _دروغ میگی! نفس عمیقی کشیدم: _به خیالش بااینکارش میخواد روی من و کم کنه ولی منم براش نقشه دارم! سریع پرسید: _نقشه؟ دوباره چی؟ همزمان با برداشتن بطری شیر از تو یخچال گفتم: _ببین اون میخواد اینجوری من و بترسونه و باهام تلافی کنه چون دیشب حسابی قهوه ایش کردم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 داشت میخندید: _باز چی بستی بهش؟ حوصله توضیح نداشتم که گفتم: _حالا ولش کن خلاصه میخوام پابه پاش پیش برم اونم با همین سر و وضع ببینم کی کم میاره! و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم: _حالا لطف کن بگو واسه این جوش بی صاحب چیکار کنم؟ هیچ دلم نمیخواد بااین صورت برم خونه همسر! و هرهر خندیدیم که لابه لای خنده هاش جواب داد: _چند وقت پیش یه جا خوندم نوشته بود تخم مرغ و فلفل و ماست ترش و باهم قاطی کنید بعد بزنید رو جوش، آنی پاکش میکنه! موادی که گفت و از نظر گذروندم و گفتم: _مطمئنی؟ قاطعانه جواب داد: _آره بابا، بزن پوستت میشه برگ گل! خیالم راحت شده بود که گفتم: _خب پس فعلا برو بخواب منم صبحونه بخورم و دست به کار شم، فعلا! خمیازه آخر و کشید: _خداحافظ! و تماس قطع شد. سریع یه لیوان شیر و چند تا دونه بیسکوییت خوردم و بعد وسایلی که سوگند گفته بود و باهم ترکیب کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون. مامان مطابق هرروز صبح رفته بود واسه ورزش صبحگاهی و باباهم سرکار بود و جز خودم کسی تو خونه نبود که جلو آینه وایسادم و شروع کردم به مالیدن ماسک تجویزی دکتر سوگند روی جوش باقلوام، هرچقدر بیشتر ماده رو روش میمالیدم احساس سوزش بیشتری میکردم و کم کم داشت اخمام میرفت توهم از شدت سوزش اما سعی کردم اهمیت ندم، مهم محو شدن این جوش لعنتی بود! مواد و کامل روش مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم باید 10 دقیقه ای میموند تا اثر گذار باشه اما سوزش دردناکی هرلحظه بیشتر از قبل داشت اذیتم میکرد و یه دفعه به نقطه ای رسوندم که جیغ فرابنفشی کشیدم و بدو بدو رفتم سمت آشپزخونه و شیر آب انگار داشتن سیخ داغ میکردن تو پوستم! صورتم و گرفتم زیر آب یخ و ثانیه ها به شستن صورتم ادامه داد اما مگه این سوزش کم میشد؟ همینطور که صورتم زیر شیر آب سرد بود با شنیدن صدای باز شدن در و بعد هم شنیدن مامان موقتا شیر آب و بستم: _تو آشپزخونه داری دوش میگیری؟ چرخ زدم سمت اوپن و جایی که مامان قرار داشت و جواب دادم: _نه داشتم صورتم و میشستم! که یهو نمیدونم چیشد اما مامان جیغ بلندی زد: _صورتت... صورتت چیشده؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 حرف مامان و اینطور پس افتادنش برام گیج کننده بود که با قیافه متعجب راه افتادم سمت آینه: _مگه چیشد... با رسیدن به آینه و دیدن خودم تو آینه زبونم بند اومد، بین دوتا آبروم تا محوطه پیشونیم سرخ شده بود، انگار پوستم سوخته بود اون هم وسط عالمی از آتش! همینطور زل زده بودم به خودم که صدای داد و فریاد مامان تو خونه پیچید: _چه بلایی سر خودت آوردی؟ چی داشتی میمالیدی به صورتت؟ مات و مبهوت بی اینکه جواب این حرف مامان و بدم دو دستی کوبیدم تو سرم: _واسه امشب چه غلطی کنم؟ و البته ضربه ای که از پشت خورد تو سرم و هنر دست مامان بود به کل فکرم و از شب به حال برگردوند: _میگم چیکار کردی با خودت؟ خودم کم مصیبت داشتم حالا باید جواب مامان روهم میدادم، با حرص نفسی کشیدم: _میخواستم جوشی که زدم محو شه یه کم فلفل و ماست و اینا قاطی کردم مالیدم روش! ضربه دوم و محکم تر از قبلس زد تو سرم: _فلفل واسه جوش؟ تو به کی رفتی انقدر احمقی؟ دیگه داشت تا بی نهایت ها پیش میرفت که بهم برخورد و گفتم: _حالا درست میشه، شما انقدر ناراحت نباش نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _آره خوب میشه ولی امشب آبرومون میره، فکر میکنن یه مشکلی داری نمیدونن عقل کل بازیت گل کرده! میگفت و تو خونه رژه میرفت که دوباره فکرم درگیر شب و دیدن محسن و خانوادش شد، تا جایی که ممکن بود تو دلم سوگند و فحش دادم و لعنت بار یادش کردم که مامان هوار زد: _با توعم شب میخوای چجوری بیای؟ با آرایش درست میشه؟ چرخیدم سمت آینه و یه بار دیگه به خودم نگاه کردم، پوستم سوخته بود و محال بود کاری از دست لوازم آرایشیم بر بیاد که سری به نشونه رد حرف مامان تکون دادم: _فکر نکنم! بیش تر از قبل حرصی شد: _من نمیدونم واسه شب باید همه چی درست باشه وگرنه خودت باید جواب بابات و بدی، اون از دیشب که دستت و سوزوندی اینم از حالا! چشمام و باز و بسته کردم، شمار گند زدنام هیچی نشده بالا زده بود و مامان غر زدناش تمومی نداشت که لب زدم: _میگی چیکار کنم؟ وسط خونه وایساد از همونجا تو آینه پیدا بود، زل زد بهم و جدی و قاطع لب زد: _واسه امشب روسریت و تا رو پیشونیت میکشی جلو، واسه اینکه طبیعی جلوه کنه هم یه چادر میندازی سرت و عین دختر خوب میای اونجا! صدای نفس کشیدنام بلند شده بود، خیره تو چشمای مامان جواب دادم: _عمرا! سری تکون داد: _حتما! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】 ❤️ عمرم به لب رسید و ندیدم بهار را 🌸          دیدم تمام خلق و ندیدم نگار را🌸 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 بحث داشت بالا میگرفت که راه افتادم سمت اتاق، اون هم با کوله باری از غم ناحیه پیشونیم به سرخی لبو بود و رویایی تر از هر وقتی شده بودم! هرکاری که به ذهنم میرسید کردم، اما مگه این سوختگی تر و تازه به این زودیا مداوا میشد؟ همه چی بی فایده بود... نشستم رو تخت و عاجز به یه نقطه نامعلوم خیره شدم، بی اختیار صورتم داشت خیس میشد از اشکی که به سبب خریت مشترکم با سوگند بود که یهو با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماغم و بالا کشیدم و چشم دوختم به صفحه گوشی و اسم لعنتی محسن! تو ابن اوضاع فقط ایشون کم بود که خداروشکر مهیا شد! صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله سلام علیکی کرد و ادامه داد: _کی تشریف میارید؟ نگاهی به ساعت انداختم نزدیک 7 عصر بود و من تموم امروز و به درگیری بااین سوختگی گذرونده بودم. جواب دادم: _داریم آماده میشیم که بیایم بلافاصله گفت: _خیلی خب، فعلا! با حرص گوشی و کوبیدم رو تخت، قرار بود امشب حالش و بگیرم قرار بود از کار دیشبش پشیمونش کنم اما حالا بی روحیه نشسته بودم و حتی به فکر حاضر شدنم نبودم! کلافه از رو تخت پاشدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم حالا علاوه بر سوختگی پیشونیم چشمامم کاسه خونی بود برای خودش! یه برگ دستمال کاغذی برداشتم و زیر چشمام کشیدم و ناچار مشغول حاضر شدن شدم، چهره ماتم گرفتم پشت هیچ آرایشی مخفی شدنی نبود اما باید میرفتم، به خونه کوفتیشون... به ادامه این بازی! تا جایی که ممکن بود خودم و با آرایش خفه کردم، بهتر شدم اما حرف، حرف مامان شد و واسه پوشوندن این سوختگی لازم بود روسریم و حسابی جلو بکشم! لباس هایی که هیچوقت به دلم ننشسته بودن و تنم کردم، یه مانتو بلند و گشاد نخودی رنگ که با ساپورت همچین بدک هم نبود همراه با روسری ساتن بزرگی که ترکیبی از طلایی و مشکی بود. روسری و کاملا باحجاب پوشیدم و همزمان صدای مامان به گوشم رسید: _آماده ای؟ نگاه آخر و به خودم انداختم، هرچند الی همیشگی نبودم اما این سبک جدید اونقدرهاهم بد نبود که جواب دادم: _آره و کیف مشکی چرمم و از تو کمد بیرون آوردم و بعد از اتاق خارج شدم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 💖🕊
【❤️✨】 عزَّت‌ دست‌ و‌ بدانید‌اگر‌ گمنام‌ترین‌ هم‌ باشید‌ ولۍ‌ نیَّت‌ شما‌👌یاری‌ مردم‌ باشد، می بینید‌ خداوند‌ چقدر‌ با‌ عزَّت‌ و‌ عظمت شما را‌ در‌ آغوش‌ می گیرد.😊 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•🌸🍃 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄