eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 با سوگند راهی دانشگاه شدم، میخواستم بعد از دو ترم دوری از دانشگاه دوباره برگردم، دلم حتی واسه سخایی هم تنگ شده بود! غرق همین افکار داشتم لبخند میزدم که صدای سوگند گوشم و پر کرد: _صندلیت مجهز به قلقلک دهندست؟ با تعجب که نگاهش کردم ادامه داد: _آخه از وقتی اومدم نیشت بازه و با خنده ادامه داد: _شایدم پشت فرمون این ماشین خیلی داره بهت خوش میگذره هرچی نباشه کل جوونیت پای اون ماتیز داغونت داشت حروم میشد گفت و خندید که با ادای خنده هاش و درآوردم: _مگه من مثل تو ندیدم؟ نگاه سردش سوالم و بی جواب گذاشت که ادامه دادم: _یاد سخایی افتادم، دلم براش تنگ شد زد زیر خنده: _ولی تا جایی که من یادمه آخرین بار بد قهوه ایت کرده بود لب و لوچم آویزون شد: _اگه گذاشتی یه کم تداعی خاطره کنم! خنده هاش ادامه داشت: _تداعی کن عزیزم، به این فکر کن که اگه سخایی نبود محسن نبود، اگه سخایی نبود اینجوری آدم نمیشدی اگه سخایی نبود... نزاشتم ادامه بده: _اینجوری که تو میگی نقش سخایی تو زندگیم بیشتر از بابامه 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 شونه ای بالا انداخت: _یه نگاه به زندگیت کن میفهمی کی بیشتر موثر بوده با این حرفش آروم خندیدم، راست میگفت. اگه سخایی نبود من و محسنی هم کنار هم نبود. با رسیدن به دانشگاه ماشین و تو محوطه پارکینگ پارک کردم و رفتیم داخل مدت ها از آخرین باری که اومده بودم دانشگاه میگذشت، تا وقتی درس میخوندم غر میزدم که کی میخواد این کتاب و این درس و پاس کنه و حالا حتی واسه اون شب های پر استرس امتحانات هم تنگ شده بود و این خاصیت ما آدمها بود، این که تا چیزی رو داشتیم تو همون زمان ازش لذت نمیبردیم اما کافی بود اون چیز و از دست بدیم اونوقت واسه هر ثانیه اش بی تابی میکردیم و هوس دوباره به دست آوردنش و میکردیم. مشغول همین افکار بودم که با برخوردهای مدام آرنج سوگند توی پهلوم به خودم اومدم: _سخایی،سخایی! نگاهم و که به اطراف چرخوندم سخایی درست روبه روم بود و مشغول حرف زدن با یکی از اساتید، یه جوری زل زدم بهش که متوجهم شد و نگاهش از پشت همون ویترین عینکش متوجهم شد، همراه سوگند به سمتش رفتم حرفش بااون مرد تموم شده بود و دست به سینه منتظر رسیدنم بود که روبه روش ایستادم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: _اجازه هست با شما درسایی که تدریس میکنید و بردارم؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 نفس عمیقی کشید: _خانم رحمتی پر ماجرا، فکر کردم قراره این دانشگاه یه نفس عمیق بکشه ولی شما دوباره برگشتی سوگند آروم خندید که البته سخایی بی جوابش نزاشت: _و همچنین امیدوار روزی بودم که شماهم دیگه تشریف نیاری این دانشگاه حالا این من بودم که میخندیدم و سوگند رفته بود تو لاک خودش که سخایی ادامه داد: _روزتون بخیر قبل از اینکه بره گفتم: _اجازه هست؟این دفعه اون کارت بسیج فعالی رو هم که خواستید براتون میارم نیم نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد: _میدونم که حالا میتونی 10 تا کارت برام باری، ولی لازم نیست حرفش برام گیج کننده بود که گفتم: _میدونید؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _میدونم که با محسن صبری ازدواج کردی، بهترین دانشجوی سالهای گذشته من! چندباری پشت سرهم پلک زدم، حسابی افکارم بهم ریخته بود، قبلا یکبار با محسن دیده بودمش اما نمیدونستم انقدر خوب محسن و میشناسه، ادامه داد: _شاگرد خوب من از هر نظر خوب بود الا برقرار کردن رابطه با خانمها، همه دنیاش شده بود درس خوندن، شده بود اون پایگاه و بقیه مسخرش میکردن، اون انقدر غرق دنیای خودش بود، انقدر تنها و گوشه گیر بود که قبول نکرد همکار من بشه و تو همین دانشگاه تدریس کنه، باید یه تغییری میکرد توهم باید تغییر میکردی! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 لب زدم: _یعنی شما... شما... حرفم سر و تهی نداشت که نتونستم ادامه بدم و سخایی همزمان با انداختن نگاهی به ساعتش گفت: _ _خوشحالم که تونستم یه کاری کنم پررو ترین و بی زبون ترین شاگردام بخورن به پست هم، من دیگه باید برم خدانگهدار حتی نتونستم جواب خداحافظیش و بدم، منی که فکر میکردم سخایی حتی نمیتونه بیهوده تکون خوردن فکش و کنترل کنه حالا داشتم میفهمیدم که من و محسن و از قصد باهم روبه رو کرده تا به حد نرمال برسیم! سوگند هین بلندی کشید: _چه کرده این سخایی! خنده ام گرفت: _یه ربعه سخایی رفته تازه داری عکس العمل نشون میدی؟ نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت: _خب داشتم فکر میکردم ببینم نکنه ارسلانم کار سخایی باشه خنده هام بالاتر گرفت و جای خوب داستان خلوت بودن حیاط دانشگاه بود وگرنه همه به چشم دوتا دیوونه نگاهمون میکردن! بین خنده هام گفتم: _تو روحت، چرا باید واسه دوتا روانی برنامه بچینه؟ ادای خنده هام و درآورد: _کمال همنشینی تو من و به این جا کشوند و نگاه چپ چپش و ازم گرفت و راه افتاد: _بیا تا وقت اداری تموم نشده دنبالش راه افتادم و خودم و بهش رسوندم: _حالا از ارسلان چه خبر؟ ازش شوهر درمیاد یا نه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 طلبکاریش همچنان ادامه داشت: _انقدر باهم حرف نزدیم که حتی فرصت نشده بهت بگم منتظر چشم دوختم بهش که ادامه داد: _بهت که گفته بودم ارسلان فرق داره، آخر همین هفته میاد خواستگاری! چشمام گرد شد: _خواستگاری؟ نفس عمیقی کشید: _دارم از دنیای مجردی خداحافظی میکنم امروزم پر شده بود از اتفاقای غیر منتظره که ناباورانه گفتم: _پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ این بار خندید: _چون همین دیشب بهم گفت که میخواد با خانواده تشریف بیاره البته اگه من افتخار بدم و به همسری قبولش کنم! با خنده گفتم: _یه عمر تو کفش بودی حالا اگه افتخار بدی؟ به من که دیگه نگو! "ایش" کشیده ای گفت: _اصلا کاش نمیگفتم! خنده هام ادامه داشت: _راحت باش قول میدم همه چی بین خودمون بمونه، خوشحالی نه؟ نگاهش که به سمتم چرخید برق عجیبی توش بود: _خیلی الی، فکرش و کن من و ارسلان داریم باهم ازدواج میکنیم! خوشحال بودم براش، برای اینکه داشت با کسی که میخواستش ازدواج میکرد، برای این رسیدن خوشحال بودم که گفتم: _مشاوره شب خواستگاری خواستی بهم بگو قهقهه ای زد: _آره باید ازت بپرسم ببینم چگونه با ریختن آب جوش روی دست خود آبروی خود را در خواستگاری ببریم؟ چگونه... میدونستم میخواد تموم خرابکاری هام و بشماره که پریدم وسط حرفش: _چگونه هر چیزی را به هر کسی نگویید؟ از خنده پوکید، صدای خنده هامون همچنان برقرار بود تا وقتی که وارد ساختمون شدیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 تا آخرین لحظه ساعت اداری دانشگاه، کارمون طول کشید. بی رمق توی ماشین نشستیم، حسابی خسته بودم اما سوگند به هوای اومدن ارسلان هنوز شارژ بود که داشت خودش و تو آینه مرتب و تمدید رژ میکرد، سرم و تکیه دادم به صندل یهو با نفس عمیقی گفتم: _جوونی کجایی که یادت بخیر مردمک چشم هاش به سمتم چرخید که ادامه دادم: _یاد خودم افتادم زد زیر خنده: _از چی حرف میزنی؟ تا جایی که من یادمه هروقت به خودت میرسیدی حاج محسن میزد تو برجکت، اونوقت یادش بخیر؟ چپ چپ نگاهش کردم: _مهم اینه که منم از این کارها میکردم واسه محسن! خنده هاش ادامه پیدا کرد: _و محسن چه ها که نمیکرد صدای خنده هاش که بالاتر رفت نیشگونی از بازوش گرفتم و آینه رو به سمت خودم چرخوندم: _مهم اینه که من اینکارار وهمیکردم قیافش از درد گرفته شد اما خنده هاش ساکت نشد: _چقدر مهم اینه که مهم اینه که میکنی، فهمیدم تو همون الی ای هیچم عوض نشدی موهاتم بخاطر منه که از پشت افشون نیست و فقط دوتا شیوید گذاشتی بیرون آرایشتم بخاطر منه که دیگه جیغ نیست همش تقصیر منه! بین خنده هر تغییری که تو من دیده بود و داشت متذکر میشد که صاف نشستم و گفتم: _خیلی هم راضیم، این آرایشم خیلی بیشتر بهم میاد لب زد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _بر منکرش لعنت و همزمان صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید و مخاطب پشت خط کسی نبود جز ارسلان که نیش سوگند تا بناگوش باز شد و چند ثانیه بعد هم گوشی رو قطع کرد: _خب دیگه من میرم، ارسلان رسید سری به نشونه تایید تکون دادم: _از طرف من بهش تسکین بده چشم هاش گرد و گشاد شد: _تسکین؟ لبهام و با زبون تر کردم: _بابت خریتش چشم هاش همچنا ن پر از سوال بود که ادامه دادم: _ازدواج با تو! گفتم و زدم زیر خنده که حالت چشم هاش تغییر کرد و چپ چپ نگاهم کرد: _دارم منت میزارم سرش که باهاش ازدواج میکنم! تند تند سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _میدونم میدونم، تو اصل دلت نیست و فقط برای بقای نسل داری باهاش ازدواج میکنی حال نوبت خنده های من بود و سوگند که ارسلان و کمی اونطرف تر پیدا کرده بود نمیتونست به این کلکل ادامه بده که گفت : _فعلا میرم، بعدا حتما به حسابت رسیدگی میکنم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با رفتن سوگند ماشین و به حرکت درآوردم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم... خیلی طول نکشید که به خونه رسیدم، گشنگی باعث شده بود که تند تند مسیر رسیدن به داخل خونه رو طی کنم تا زودتر واسه خودم غذا گرم کنم اما همینکه در خونه رو باز کردم با دیدن محسن از ترس هینی کشیدم: _تو... با تعجب نگاهم کرد: _مرخصی ساعتی گرفتم دستم و روی قلبم گذاشتم: _فکر میکردم خونه نیستی کفشام و که درآوردم صداش و شنیدم: _کارهای دانشگاهت و انجام دادی؟ یک راست به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و جواب دادم: _آره، راستی نگفته بودی میتونستی استاد دانشگاه بشی متعجب گفت: _چی؟ رفتم بیرون، نگاهش روی من بود نه روی تلویزیون: _استاد دانشگاه؟ اوهومی گفتم: _استاد سخایی و دیدم، میدونست که باهم ازدواج کردیم ابرویی بالا انداخت: _پس استاد سخایی و دیدی جلوتر رفتم: _خیلی چیزها بهم گفت، مثل اینکه تو بهترین شاگرد این سالهاش بودی اما سرد بودن و اجتماعی نبودنت تنها ضعفت بوده لبخندی زد، انگار داشت اون ساله ها براش تداعی میشد! لبخندش به نفس عمیقی تبدیل شد: _و تو دختری که دل پاکی داشت اما زیادی جنجال به پا میکرد لبخندی روی لبهام نشست: _پس تو قبل از من همه چی و از استاد سخایی شنیدی حرفم و تایید کرد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی با خنده گفتم: _به نظرم یه دست بوسی برو، بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من! با چشمهاش برام خط و نشون کشید: _چشم حتما خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق: _ناهار خوردی؟ جواب داد: _تو اداره خوردم صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد: _ولی من هیچی نخوردم وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید: _خب بیا یه چیزی درست کن بخور زیر لب نق زدم، انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه! لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم، دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن اومد تو آشپزخونه: _ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره، بزنیم بیرون لقمه تو دهنم و قورت دادم: _کجا؟ روبه روم نشست: _هرجا که تو بخوای یه تای ابروم بال پرید: _بخاطر همین مرخصی گرفتی؟ متفکرانه نگاهم کرد: _کار بدی کردم؟ نوچی گفتم: _فقط شگفت زده ام کردی آروم خندید: _پس آماده شو، هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو با حالت گیجی گفتم: _محسن؟ نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم: _سرت که به جایی نخورده؟ نفس عمیقی کشید: _بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد: _بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها! جواب داد: _پررویی دیگه 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 خنده هام تبدیل به لبخند دندون نمایی شد: _دست خودم نیست سری تکون داد: _درستت میکنم، آدمت میکنم دلخور نگاهش کردم: _میشه برگردی سرکار؟ چشم ریز کرد: _پا میشم میرما شونه ای بال انداختم و بی هیچ حرفی یه لقمه دیگه واسه خودم گرفتم که لقمه رو از تو دستم کشید و گذاشت تو دهنش: _خداحافظ و راه خروج از آشپزخونه رو در پیش گرفت که گفتم: _هم میگی آدمت میکنم انگار آدم نیستم هم لقمه مو میخوری هم نمیخوای من و ببری بیرون؟ قهقهه زنان سرش و به سمتم چرخوند: _زودتر حاضر شو چشمکی تحویلش دادم و با بیرون رفتن محسن خیلی زود غذا خوردنم و تموم کردم... حسابی به خودم رسیدم. مانتوی مشکی بلندم و تنم کردم و شال آبی کاربنیم و روی سرم انداختم. دیگه آماده بودم که محسن تو چهار چوب در ایستاد: _حال نمیشه من تیشرت آستین بلند بپوشم؟ نگاهم که بهش افتاد خنده ام گرفت. هرچی اون تیشرت سفید تو بدن هیکلی و مردونه اش خوب ایستاده بود زار بودن قیافه اش درحال جبران اون زیبایی بود که گفتم: _نه نمیشه آه پر افسوسی کشید: _خداکنه کسی نبینتمون! نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم و به سمتش رفتم: _کم غر بزن، هوا گرمه لبا سه خنک نپوشی اذیت میشی منم که میبینی این همه پوشیدم... حرفم ادامه داشت اما متوجه نگاه پر معنیش که شدم از ادامش منصرف شدم و اما محسن پی اش و گرفت: _خب داشتی میگفتی لبخندی تحویلش دادم: _منم که میبینی انقدر پوشیدم بخاطر دل توعه و اون تعصبه که گفتی و با چرب زبونی ادامه دادم: _دلت نمیخواد این خانم زیبار رو کسی ببینه منم که طاقت گرفتگی اون دل و ندارم آهانی گفت: _خر کنت روهم که فعال کردی! به خنده افتادم، این جمله تیکه کلم روزها ی اخیر محسن شده بود که بین خنده گفتم: _بلانسبت جلو تر از من راه افتاد: _آره بلانسبت خر، بیا بریم دنبالش رفتم: _بلانسبت جفتتون! و بیخیال عکس العملش که نگاه طلبکارانه ای بود کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدیم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 هنوز نمیدونستم مقصد کجاست که محسن پرسید: _خب کجا بریم؟ شونه ای بال انداختم: _هرجا میخواهد دل تنگت برو خندید: _ربطی که نداشت ولی میخوام تو بگی، البته هر برنامه ای که داری واسه قبل از ساعت 7 باشه! با تعجب نگاهش کردم: _ساعت 7 چه خبره؟ فقط لبخند زد و من ادامه دادم: _دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که سرت خورده به یه جایی نگاه گذرایی بهم انداخت: _لطف داری خانم خندیدم: _ساعت 5 و نیمه تا 7 میتونیم بریم.... غرق فکر شدم، خیلی جاها بود که با محسن نرفته بودم، خیلی جاها بود که دلم میخواست بریم. سینما... شهربازی... و حتی دور دور تو همه شهر! دلم حتی قدم زدن باهاش تو شلوغی بازار رو هم میخواست و خرید از دستفروشها که یکبار باهم تجربش کرده بودیم! سکوتم که طولانی شد محسن گفت: ! _ساعت شد 7 به خودم اومدم و گفتم: _من خیلی جاها دوست دارم که بریم ولی این زمان کم براش کافی نیست ابرویی بال انداخت: _چه شاعرانه! سرم و به شیشه پنجره تکیه دادم: _خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم... خیلی کارهاهم هست که نکردیم با خنده گفت: _مگه کار دیگه ای هم مونده؟ چپ چپ نگاهش کردم: _نه کاری که تو فکر میکنی! خنده هاش عمیق تر شد: _یه شاعر که فکرمم میخونه پوفی کشیدم: _برو تو یه خیابون شلوغ ماشین و پارک کن میخوام باهم قدم بزنیم خنده هاش فروکش کرد: _ترجیحا خیابونی که پر از بوتیکهای لبا سهزنونه باشه ،ها؟ لبهام و با زبون تر کردم: _یکی از ویژگی های خیابون های شلوغ همینه که دارای بوتیک های لباس زنونه باشن وگرنه که شلوغ نمیشن با حالت با مزه ای زل زد به ساعت: _هرجور فکر میکنم نمیرسیم، همش یه ساعت مونده! چشم ریز کردم: _یک ساعت و 20 دقیقه نفس عمیقی کشید: _لعنت به دهنی که بی موقع باز شه! ریزی چشم هام هنوز باقی بود: _خسیس نبودی آقا محسن! سر چرخوند به سمتم: _خسیس نیستم الی خانم! شمرده شمرده گفتم: _پس بریم و یه خرید اساسی بکنیم و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم: _از اونها که یه جنتلمن واقعی به خانمش میگه هرچه میخواد دل تنگت بخر! این بار فقط محسن نبود که میخندید، همراهیش کردم. تو خنده طولانی ای که به سبب تغییر دوباره این مصراع بود 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 محسن انقدر خندیده بود که رنگ پوستش به سرخی میزد و چال گونه هاش تبدیل به دوتا گودال شده بود بااین حال گفت: _تن مولانا رو تو گور لرزوندی جواب دادم: _چیزی نگفتم که، فقط میخوام تو رو سوق بدم به سمت خرید بینیش و بالا کشید: _از دست تو تو یه خیابون نسبتا شلوغ راهی قدم زدن شدیم، هوای گرم و خوب امروز برای یه عصر تابستونی پر انرژی عالی بود که راه افتادیم، دستم و که دور بازوش قفل کردم متعجب نگاهم کرد: _چیکار میکنی نگاهم بهش بیشتر از اون تعجب داشت: _دستت و گرفتم! جواب داد: _نکن زشته نق زدم: _محسن، چیش زشته؟ سری به اطراف چرخوند: _خدا امروز و بخیر بگذرونه، این از لباس بی آستین اینم از این سوسول بازی و دست گرفتن! با دلخوری ازش فاصله گرفتم: _خوبه الی؟ با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بودم که گفت: _سربه سر من نزار پوفی کشیدم: _جون به جونت کنن همون بچه بسیجیِ... نزاشت حرفم و بزنم: _ لا اله الا الله... بی توجه بهش شروع کردم به قدم زدن، ظاهرم و بی تفاوت به محسن و حواس جمع به ویترین مغازه ها نشون دادم که صداش و پشت سرم شنیدم: _یه زن خوب هیچوقت وسط خیابون با شوهرش بحث نمیکنه نگاه سردم به سمتش چرخید: _ولی یه مرد خوب وسط خیابون میزنه تو ذوق زنش! لبخند کجی زد: _یه زن خوب رو حرف شوهرش حرف نمیزنه! نفس عمیقی کشیدم: _ترجیح میدم زن بدی باشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 نگاهش و ازم گرفت و جلوتر از من راه افتاد و پشت ویترین مغاز ه ای که اولین مغازه از یه پاساژ بزرگ بود ایستاد: _فکر میکنم این مانتو خیلی بهت بیاد دل خوشی ازش نداشتم اما این باعث نمیشد که نرم کنار محسن، کنارش ایستادم و گفتم: _کدوم صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _گفتم که بحث و عوض کنم انقدر حرصم گرفته بود که کارد میزدی خونم در نمیومد، بی اختیار نفس عمیق میکشیدم و به محسن نگاه میکرد که لبخند رو لبش ماسید: _ولی جدی مانتوهاش بد نیست نگاهم و ازش گرفتم و زل زدم به مانتوهای پشت ویترین و بی اینکه حتی از یکیش خوشم بیاد لب زدم: _همش و میخوام آب دهنش و با سر و صدا قورت داد که ادامه دادم: _حتی این سرخابیه که خیلی هم بهم میاد آروم گفت: ! _ساعت داره میشه 7 در کمال آرامش لبخند ی بهش زدم: _حتی اگه برنامتم لغو بشه مهم نیست، من این مانتوهارو میخوام نگاهی رو مانتو های پشت ویترین چرخوند: _حداقل اون سرخابیه رو نخر با شیطنت نوچی گفتم: _اتفاقا شاید بقیه رو نخرم ولی اون و حتما میخرم و گام برداشتم به سمت در ورودی که صدای محسن و شنیدم: _آره خب واسه تو خونه خیلی خوشگله چرخیدم به سمتش : _تو خونه؟ سرش و تند تند تکون داد: _بیرون که نمیتونی همچین مانتوی جیغ و جلفی بپوشی، بریم تو روبه روش وایسادم: _نظرت چیه تا ساعت 7 جلو چشم هم نباشیم؟! تعجب خنده هاش و همراهی میکرد: _چرا؟ چشمام و بستم و باز کردم: _بریم محسن، بریم تو ماشین نخواستم قدم بزنیم نخواستم خرید کنیم حرصم داده بود و خودش داشت میخندید: _من تا این مانتو سرخابی رو برات نخرم از این پاساژ بیرون نمیام! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 ورودش به داخل مغازه بهم فهموند که انگار اصلا هم شوخی نداره به خصوص که تو سکوت من اون مانتو با سایز من توسط فروشنده بهم تحویل داده شد! تو اتاق پرو مانتو رو تنم کردم، یه مانتوی سرخابی جلو باز با آستین های سربی تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان گوشه در و باز کردم، محسن پشت در بود که گفتم: _چطورم؟ نگاهی بهم انداخت و کم کم لبخندی به لبهاش نشست: _البته که همه چی به شما میاد ذوق زدگی واسه این حرفش خیلی طول نکشید چون بلافاصله ادامه داد: _ولی بعید میدونم این واسه تو خونه هم مناسب باشه، بالاخره آدم تو خونه خودش که انقدر پارچه پیچ نمیکنه گرفتگی حالم و که دید قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _چطوره یه مانتوی خوشگل که راحت بپوشیش انتخاب کنیم؟ فقط داشتم نگاهش میکردم که گفت: _صبر کن من برم یه چرخی بزنم ببینم چی پیدا میکنم گفت و رفت، دلم مانتویی که تنم بود و میخواست اما تعصب محسن انقدر زیاد بود که خوشش نیاد من با یه همچین رنگ جیغی تردد کنم و اما من از همون اول رنگ جیغ پسند بودم! غرق همین افکار صداش و شنیدم: _در و باز کن در اتاق پرو و که باز کردم محسن با دوتا مانتو جلو روم نقش بست، یه مانتوی طوسی و یه مانتوی مشکی قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: _از این مانتو که تنته طوسیش و برات آوردم به نظرم خیلی بهتر از این رنگه و با اشاره به مانتوی مشکی ادامه داد: _از این مانتوهم خودم خوشم اومد مانتوها رو از دستش گرفتم: _بزار بپوشم ببینم سلیقت چطوره تک خنده ای کرد: _خواستی از سلیقه من مطلع بشی خودت و تو آینه نگاه کن! چشم و ابرویی براش اومدم: _اینجوری که یعنی سلیقت عالیه، محشر! سری تکون داد: _اینارو بپوش 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 در اتاق و بستم، اول اون مانتوی طوسی رو پوشیدم باورم نمیشد حتی از رنگ سخابیش هم قشنگ تر بود، انقدر بهم میومد که لبخند ی رو لبهام نمایان شد. خرید این مانتو علاوه بر قشنگ بودنش برام ارزش بزرگتری داشت و اون هم این تفاهمی بود که با محسن پیدا کرده بودیم، اینکه خیلی از جاها نیم من باشیم تا به ما بودنمون لطمه ای نخوره، مثل همین حال که محسن فهمیده بود من چقدر از این مانتو خوشم اومده و با اینکه از مانتوی جلو باز خوشش نمیومد با خودش خوب فکر کرده بود، مدل مانتو رو به من سپرده بود و رنگش و خودش انتخاب کرده بود. به همین سادگی ما داشتیم به عقاید هم احترام میزاشتیم. مانتوی مشکی رو که تنم کردم خنده ام گرفت، یه مانتوی راسته بلند که هیکلم توش گم بود، یه چیزی شبیه به مانتوی دانشجویی این بار که در و باز کردم چشم های محسن حسابی درخشید، این همون چیزی بود که میخواست: _به به، چه مانتوی قشنگی با این راحت میتونی همه جا بری با خنده گفتم: _آره مخصوصا عروسی و مهمونی شوقش کور شد: _حال شما لباس های خودت و بپوش بعد راجع به مکانش صحبت میکنم آروم خندیدم: _پس تا اینارو حساب کنی منم میام چشمی گفت: _همین دوتا کافیه؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟ پشت دستم و رو پیشونیش گذاشتم: _تبم که نداری، ولی چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکنی؟! نگاه معنا داری بهم انداخت: _پررویی دیگه دست خودت نیست گفت و واسه حساب کردن پول این دوتا مانتو به سمت صندوق رفت. از پاساژ که بیرون زدیم دیگه فرصتی نمونده بود و داشتیم به ساعت 7 نزدیک میشدیم، ساعتی که نمیدونم قرار بود راسش چه اتفاقی بیفته اما محسن به اینکه به موقع بهش برسیم بدجوری تاکید داشت. تو مسیر روبه محسن نشستم و گفتم: _نمیخوای بگی میریم کجا؟ نیم نگاهی بهم انداخت: _میتونی حدس بزنی! قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم، هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم که گفتم: _باید حسابی بهش بیاندیشم با خنده گفت: _تا تو بخوای فکر کنی رسیدیم نگاهی به مسیر پی رو انداختم، رفته رفته به برج میلاد نزدیک تر میدیم با خودم حدس زدم شاید میخواد امشب تو رستوران برج میلاد شام بخوریم اما با عقل جور در نمیومد هنوز ساعت 7 هم نشده بود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 گیج بودم، حسابی گیج شده بودم، با رسیدن به برج میلاد ماشین و پارک کرد؛ انگار حدسیاتم خیلی هم غلط نبود . صدای محسن ریشه افکار و از دستم گرفت: _بدو بدو که داره دیر میشه قبل از من از ماشین پیاده شد، با عجله که پیاده شدم و به سمتش رفتم: _هنوز هم نمیخوای بگی کجا میریم همزمان با راه افتادن به سمت در ورودی برج جواب داد: _اگه یه کم باهوش باشی میفهمی! و نگاهی به اطراف انداخت، کنجکاوانه چشمی به اون حوالی چرخوندم اما هنوز هم متوجه نشده بودم چی تو سر محسن میگذره که گفت: _یه کم خنگی ولی بالاخره میفهمی وارد که شدیم مسیرمون به سمت سالنی بود که توش کنسرت برگزار میشد، کم کم داشت یه جرقه هایی تو ذهنم زده میشد، دیدن جمعیتی که تو راهرو منتهی به سالن در حال عبور و مرور بودن و بنرهایی که از رضا صادقی به چشمم میخورد باعث شد تا ناباورانه بایستم و خیره به بنرها لب بزنم: _کن...کنسرت رضا صادقی؟ آروم خندید: _پس بالاخره فهمیدی! انقدر غافلگیرشده بودم که صدام درنمیومد، به سختی گفتم: _محسن تو داری چیکار میکنی.. زل زد تو چشمهام: _امیدوارم این کار خوشحالت کنه! حالم چیزی فراتر از یه خوش بودن ساده بود، داشتم بال درمیاوردم، کنسرت اومدن اون هم با محسن هیچوقت حتی توی تصوراتمم نبود و حال داشتم تو واقعیت میدیدمش! دوتا صندلی تو ردیفهای جلو رزور کرده بود، کنارش که نشستم فقط محسن بود که به چشمم میومد، نه صدایی از این همه هیاهو میشنیدم و نه شلوغی رفت و اومدها توی دیدم بود، آرنجم و رو دسته صندلی گذاشتم و با دست چونم و قاب گرفتم اینطوری بهتر میدیدمش، بیشتر محوش میشدم! نگاهش به اطراف بود که یهو متوجهم شد و خسته از این همه سر و صدا گفت: _چقدر شلوغی و سر و صدا این بحث و ادامه ندادم، حرفهای مهم تری برای گفتن بود، صداش زدم: _محسن نگاهش و تو چشم هام ثابت نگهداشت. منتظز جواب بود. لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _قربونت برم! چشمهاش گرد شد و بعد زد زیر خنده: _مثل اینکه کنسرت خیلی رو بهتر شدن روابط تاثیر داره! نخندیدم، فقط نگاهش کردم و چند ثانیه بعد لب زدم: _خیلی دوستدارم... همزمان چراغهای سالن خاموش شد. دیگه به اون وضوح نمیدیدمش اما باز نگاهم به سمتش بود، خوب نمیدمش اما همینطوری دیدنش جذاب تر از هروقتی بود، صداش به گوشم خورد: _من عاشقتم بین این جمعیت، بین این همه شلوغی حتی صداش رو هم خیلی خوب نشنیدم، اما گفت "عاشقتم" حرف،حرف از "عشق" بود! عشقی که مقدس بود. انقدر مقدس که به ما احترام به عقاید همدیگه رو یاد داد، یاد داد زندگی کوتاه تر از اونیه که بخاطر چندتا اختلاف نظر، اختلاف عقیده،دست بکشیم از هم، یاد داد کوتاهی زندگی یعنی قدر دان همه روزهایی که در گذر هستن باشیم... یاد داد که بی هم بودن فقط فرصت شاد زیستن و ازمون میگیره... یاد داد که ما دوباره متولد نمیشیم، دوباره نمیتونیم عاشقی کنیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 صدای دست زدن و جیغ و سوتی که بی امان توی سالن به گوش میرسید خبر از اومدن خواننده و گروهش به روی سن میداد، توجهم به اون سمت جلب شد، هیاهویی به پا بود. لبخند از رو لبهام رفتنی نبود، همزمان با شروع شدن کنسرت گرمی دست محسن و روی دستم حس کردم. دستش و گذاشته بود روی دستم، نگاهم که بهش افتاد دستم و محکم فشرد، انقدر حس گرمای دستاش خوب بود که لبخند از رو لبهام قصد رفتن نداشت. لمس دستهام، فشردنی که حس مالکیت به هردومون میداد ناب تر از هزار تا بوسه بود، داشتم کیف میکردم از بودن محسن... از بودنمون تو همچین جوی، همه چی عجیب خوب بود. با شروع شدن آهنگ دلنشینی که از ابتدا تا انتهاش و حفظ بودم همزمان صدای زمزمه وار محسن و شنیدم، انگار محسن هم حفظ بود که داشت زیر لب میخوند، آهنگ "نفس": مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توعه مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه من عاشقت شدم ببین دوستدارم همین کسی نمیاد دیگه مثل تو روی زمین من عاشقت شدم چه زود دست خودم نبود هرکاری کرده بودم واسه عشق تو بود مثل دیوونگیه اسم زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه آهنگ که تموم شد فشار دستش رو دستم بیشتر از قبل شد، شاعر کس دیگه ای بود، خواننده هم همینطور اما شنیدن تک تک این کلمه ها از زبون محسن تا استخونهام نفوذ کرده بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 هر جمله توی قلبم جای ویژه ای برای خودش پیدا کرده بود و من محال بود امروز و امشب و فراموش کنم، امروز برگی از اتفاقات خوب سرنوشت برام رقم خورده بود، از همونها که دلت میخواست تو همون صفحه و برگ جا بمونی، از همونا که دلت میخواست تا دنیا دنیاست، توش جا بمونی! بعد از تموم شدن کنسرت،حال سوار ماشین بودیم و در مسیر خونه که صدایی تو گلوم صاف کردم و گفتم: _به نظرت بهتر نیست این شب رویایی و با خوردن یه غذای توپ تو رستوران ادامه بدیم؟ نگاه گذرایی بهم انداخت: _عزیزم اینطوری نگران تو میشم، خسته میشی از این همه استراحت! میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم: _هر هر هر،نکنه از نظر تو یه زن همیشه باید پای گاز باشه و مشغول غذا درست کردن؟ گفتم که خجالت بکشه اما نمیدونم چرا فقط صدای خنده هاش بالتر رفت، انقدر که سوهانی شد بر روح و روانم و با پلک زدن های متعدد نگاهش کردم که بین خنده هاش گفت: _بگردم، بگردم که تو همیشه پای گای و مشغول غذا درست کردن، اونم نه یه نوع غذا،چند نوع! خیلی جدی جواب دادم: _بالاخره خدا همه چی و یه جا به یه نفر نمیده که، به من قیافه خوشگل و این هیکل ظریف و داده با یه اخلاق توپ به یکی دیگه هم... حرفم ادامه داشت اما صدای خنده هاش انقدر عجیب و سرسام آور بود که نه تنها حرفم نصفه موند بلکه کل یادم رفت که میخواستم چی بگم و محسن گفت: _قربون اون اعتماد به نفست! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 انقدر زورم گرفته بود که فقط بلند بلند داشتم نفس میکشیدم و محسن که شاهد آتیشی شدنم بود کم کم خنده هاش فروکش کرد: _به نظرم بهتره تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزنیم. سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم: _به نظرم بهتره کل امشب صدات و نشنوم گفتم و رو ازش گرفتم هر چند که صدای خنده های ریز ریزش همچنان به گوشم میرسید... با رسیدن به خونه قبل از محسن راهی شدم و جلوی درآسانسور منتظر پایین اومدنش موندم که کنارم ظاهر شد: _یه رستوران ارزشش و نداره که آدم شوهرش و تو پارکینگ ول کنه و با قهر بره سمت خونه! با رسیدن آسانسور به پایین نگاه معناداری به محسن انداختم و بعد سوار آسانسور شدم، ناراحتیم اونقدری نبود که داشتم براش ادا درمیاوردم، بیشتر داشتم اذیتش میکردم به تلفی اذیت کردنهاش! کلید و از توی کیفم درآوردم و به محض خروج از آسانسور به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم، خونه غرق در تاریکی بود اما همینکه خواستم دست ببرم به سمت کلید برق صدای "تولدت مبارک" آشنایی به گوشم خورد و بعد خونه روشن شد، باورم نمیشد... هنوز داشتم صدا رو مرور میکردم... صدای مامان بود! هنوز مات صدا بودم که چشم هام آدم هایی و روبه روم حس کرد، سر که بلند کردم همه بودن، خانواده محسن، مامان و بابا باورم نمیشد... تم تولد و بادکنک هایی که ست با تم،به رنگ نقره ای و صورتی بودن، هیچکدوم باور کردنی نبود؛ حتی گیج کننده تر از وقتی بود که فهمیدم محسن بلیت کنسرت گرفته... هیجان زیاد حتی زبونم روهم بند آورده بود که مامان جلوتر اومد و چشمهای پنهان شده پشت جلد اشکش روبهم دوخت و بی هوا من و به آغوش کشید: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _تولدت مبارک عزیزم صدای لرزونش وجودم و لرزوند، چشم هام و بستم: _باورم نمیشه اینجایی مدتها بود که این آغوش از من دور بود، مدت ها بود که عطر تن مامان و کم داشتم و حال به این زودی ها نمیتونستم ازش سیر بشم و اما فقط ما دو نفر نبودیم و بقیه هم اینجا حضور داشتن که صدای محسن به گوشم خورد: _خب حال اشک مارو در نیارید! با خنده ای که بین اشک حسابی دلچسب بود از آغوش مامان جدا شدم و نگاه پر مفهومی به محسن انداختم، از هیچ چیز برای غافلگیری امروز و امشب من دریغ نکرده بود منی که تولدم و به کل فراموش کرده بودم به لطف این مرد پشت سرهم داشتم سوپرایز میشدم! بعد از مامان نوبت به بابا رسید، بغلش کردم.. نگاهش مهربون بود، هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چطور ما دوباره دور هم جمعیم اما لبخند بابا خبر از خوب بودن همه چیز میداد. حال و احوال با بابا که تموم شد بالاخره نوبت به بقیه رسید، به بابا احمد، به آقا مجتبی و مرضیه و ستایش به زهرا و آقا امیر و اون دوتا قل ذوق زده با همه احوالپرسی کردم و تو همین حال یهو صدای گریه همزمان طاها و صدرا کل خونه رو پر کرد و زهرا با خنده گفت: _قربون پسرام برم که در حد همکاری واسه سوپرایز شدن زنداییشون ساکت موندن فقط! و به سمتشون رفت... تولد امسالم رویایی تر از تموم سالهای گذشته بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 محسن تدارک همه چی و دیده بود و تو تایمی که بیرون بودیم همه چی و به آقا مجتبی سپرده بود. گرفتن کیک و گرفتن غذا و البته دیزاین خونه رو هم به مرضیه و زهرا واگذار کرده بود و قشنگ ترین جای داستان امشب دعوت بابا احمد از مامان و بابا برای اومدن به اینجا و آشتی کنون بود. هرچند ثانیه یک بار با خودم فکر میکردم دارم رویا میبینم، فکر میکردم خوابم اما نبودم که صدای محسن و کنارم شنیدم: _بیا برو بشین، خودم چای میارم سرم به سمتش چرخید: _به اندازه کافی خجالتم دادی،دیگه بسه آقا محسن! با خنده گفت: _اختیار داری خانم، همه اینا واسه یه لحظه خوشحالی شما ناچیزه بی اختیار بهش زبون درازی کردم و گفتم: _اگه این زبونتم نداشتی که دیگه هیچی! سینی و برداشت و روی کابینت ها گذاشت و روع کرد به چیدن فنجونها توی سینی که گفتم: _هنوز باورم نمیشه که بابات زنگ زده به بابای من و همه چی درست شده نیم نگاهی بهم انداخت: _کاش فقط زنگ زدن بود، دو پدر حضوری هم باهم صحبت کردن! با تعجب نگاهش کردم: _به بابا احمد چی گفتی که راضی شد همچین کاری بکنه؟ جواب داد: _بدون اطلاع من اینکار و کرده، به جبران تموم خوبی های شما منتظر که نگاهش کردم ادامه داد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _بالاخره اون روزهای سخت پرستاری شما، دست تنها رسیدن به بابا و زهرا خوبی تورو به وضوح نشون همه داد، میشه واسه همچین دختری دست روی دست گذاشت؟ لبخند عمیقی رو لب هام نشست و حرفی نزدم که محسن چای آماده کرد و گفت: _بریم یه چای بخوریم و بالاخره نوبت برسه به کیک! چشمکی بهش زدم و قبل از محسن از محسن از آشپزخونه بیرون زدم. صدای خنده ها و گفت و گوی مهمونها به راه بود. کنار مامان نشستم و به جمع گفت و گوشون ملحق شدم. مامان طاها رو بغل کرده بود و با ذوق نگاهش میکرد که مرضیه گفت: _دیگه کم کم باید به فکر مامان بزرگ کردن مریم خانم باشی! لبام و گاز گرفتم: _تورو خدا حرف نندازید تو دهن مامان من، واسه ما هنوز خیلی زوده! مامان چپ چپ نگاهم کرد: _بچه نمک زندگیه با خنده گفتم: _زندگی ما به اندازه کافی با نمک هست. با مقاومتهای من بحث به کلی عوض شد.. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 بگو بخند ها ادامه پیدا کرد و نیم ساعتی که گذشت نوبت به خوردن کیک رسید، ساعت از 12 میگذشت اما همه با همون انرژی قبل مشغول بودن که مرضیه کیک و روی میز عسلی گذاشت و شمع دو رقمی 24 رو روی کیک روشن کرد و همزمان ستایش کنارم نشست و خودش و چسبوند بهم: _زن عمو من فوت کنم؟ مرضیه با اخم نگاهش کرد: _مگه تولد شماست؟ نگاهم که به لب و لوچه آویزون ستایش افتاد با خنده گفتم: _باهم فوت میکنیم. محسن کنارم نشست: _باهم نگاهم که بهش افتاد لبخند گله گشادی مهمون لب هاش بود و منتظر فوت کردن شمعها که زهرا گفت: _یک دو سه... و شمع های تولد 24 سالگیم با آرزوی سلامتی و خوشبختی و تا آخر عمر کنار محسن نفس کشیدن، فوت شد... با تموم شدن مهمونی امشب، لم داده بودم رو مبل و داشتم عکسهایی که مرضیه ازمون گرفته بود و نگاه میکردم که محسن کنارم نشست و گفت: _فکرکنم بیشتر از کادوهات از این عکسها خوشت اومده! گوشی و گذاشتم رو میز و گفتم: _اتفاقا نیم ساعت بود زل زده بودم به نیم ستی که تو خریدی، کی وقت کردی این کارارو بکنی؟ یه ژست مغرورانه به خودش گرفت: _این یه رازه! با خنده گفتم: _من فکر نمیکردم تو حتی تاریخ تولدم و یادت باشه، ولی تو ترکوندی! تا چند ثانیه نگاهم کرد و بعد لب زد: _یادته اون شب تو رستوران، تو کیش، چشمات خیس بود. بهم زل زدی و گفتی: "تو به من قول خوشبختی داده بودی" مکث که کرد فکرم رفت پی اون شب، نمیدونستم با یادآوری اون شب میخواد چی بگه اما منتظر چشم دوخته بودم بهش که ادامه داد: _اون شب به خودم اومدم، یادم اومد که نموندم پای حرفم، نموندم پای خوشبخت کردنت، تموم مدتی که نداشتمت به خودم قول دادم که اگه برگشتی اگه خدا دوباره تو رو به من برگردوند خوشبختت کنم، نه به حرف... واقعا خوشبختت کنم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 حرفهاش داشت دگرگونم میکرد. خیلی قشنگ بودن. خیلی دلنشین. با یه لبخند حرهاش و تموم کرد: _حال بگو.. با من خوشبختی؟ رو بهش نشستم ، خودم و بهش نزدیک کردم، لبخند رو لبهام باقی بود، دستهام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و بردم تو گوشش و با صدای آرومی گفتم: _به چه کس باید گفت...؟! با تو انسانم و خوشبخت ترین... گفتم و همراه با نفس عمیقی سرم و عقب کشیدم، برای بار چندم چشم هاش درخشان شده بود، نگاهش برق میزد این بار حرف نزد، با نگاهش ازم خواست که دستهام سرجاشون بمونن و با یک دست کمرم و احاطه کرد و قبل از هر اقدام دیگه ای از سمت محسن، بوسیدمش. پر از آرامش، با چشم های بسته... با خیالی آسوده... حال جهان متعلق به ما بود. جهان دو نفره ما... غرق لذ تهاین بوسه ها و هم آغوشی بعدش نفهمیدیم کی شب از نیمه هاش گذشت و حال قصد خوابیدن داشتیم. تو دستشویی مسواک و دهنم و شستم و خواستم بیام بیرون که با حس حالت تهوع شدیدی تو همون قدم موندگار شدم و سر و صدام باعث باخبر شدن محسن شد که صدداش و پشت در شنیدم: _الی تو خوبی؟ انگار حالش بد بود که صدای عق زدنش کل خونه رو پر کرده بود، پشت در دستشویی وایسادم و صداش زدم: _الی تو خوبی؟ به زور جواب داد: _نگران نباش و بعد از چند دقیقه در و باز کرد، رنگ و روی پریده اش نگرانم میکرد که گفتم: _چت شده؟ اومد بیرون و همینطور که با حوله صورتش و خشک میکرد گفت: _فکر کنم مسموم شدم گفت و چند باری پشت سرهم بلند بلند نفس کشید که ادامه دادم: _میخوای ببرمت بیمارستان؟ رفت تو اتاق و نشست رو لبه تخت: _فعلاخوبم،اگه دوباره حالم بد شد بهت میگم ناچار قبول کردم: _پس چراغ و خاموش کنم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _دارم از بیخوابی میمیرم. اتاق که تو تاریکی فرو رفت، روی تخت دراز کشیدم، خستگی امروز انقدر زیاد بود که به خواب رفتنتمون چند دقیقه بیشتر طول نکشید... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد، باز هم حالش ناخوش بود. با عجله از تخت بیرون پریدم، صبح شده بود، نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم: _بیا آماده شو بریم بیمارستانه و سریع لباس به تنم کردم. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم: _احتمال غذاها یه موردی داشته شالش و انداخت رو سرش: _نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم. فقط دو ساعت وقت داشتم، باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره، بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم. نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم: _عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _اینطوری که نمیشه، میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟ هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد. حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار... با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم، غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد، حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _سلام جواب سلامش و دادم و گفتم: _بهتری؟ اومدی خونه؟ قبل از هر حرفی خندید، خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد: _خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه باشه ای گفتم: _شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه دوباره خندید: _انقدر نگرانمی؟ لبخند کجی زدم: _نگرانت بودم، ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام اوهوم گفتنش به گوشم رسید: _من خوبم، خیلی خوبم... شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر نفس عمیقی کشیدم: _چشم، امر دیگه ای باشه؟ طول کشید تا جواب داد: _دیگه هیچی، فقط زود بیا خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود، دیگه نگرانی ای نداشتم. خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 ساعت از 10 میگذشت که کارم تموم شد، از سوپری سر کوچه چند تا آبمیوه گرفتم و راهی خونه شدم اما انگار آبمیوه خیلی هم راضی نبود که تا در و باز کردم قیافه خندو ن الی جلو روم نقش بست: _سلام با تعجب نگاهش کردم: _سلام چشم دوخت به آبمیوه ها: _اینارو بزار تو آشپزخونه و بریم سری به نشونه تایید تکون دادم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم: _یه کمم به فکر من باش، میزاشتی یه چای بخورم بعد میرفتیم صداش تو خونه پیچید: _اتفاقا چای هم برداشتم، حسابی تدارک دیدم واسه خوش گذروندن برگشتم پیشش: _پس بریم جلو تر از من رفت بیرون، همون مانتوی طوسی ای که دیروز خریده بودیم تنش بود همراه با شلوار سفید و شال و کفش صورتی روشن، حسابی به خودش رسیده بود و همه اینا داشت گیجم میکرد، اینکه حالش اصل شبیه به حال بد صبحش نبود. خستگیم و که دید خودش پشت فرمون نشست، آهنگ گذاشت و زیر لب شروع به خوندن باهاش کرد تا رسیدن به بام شهر، همزمان با رسیدنمون خمیازه ای کشیدم و همین برای غر زدن الی کافی بود: _نگاهت میکنم خوابم میگیره نگاهم به سمتش چرخید: _من معذرت میخوام عزیزم، آخه از صبح سرکار بودی به هرحال خسته ای منم هی خمیازه میکشم بدتر میشی! با خنده گفت: _خواهش میکنم، حال پیاده شو یه بادی به سرت بخوره با خمیازه بعدیم از ماشین پیاده شدم و تکیه به ماشین زل زدم به آسمون: _چه شب پر ستاره ای کنارم ایستاد: _قدرم و نمیدونی که، تو همچین شب دل انگیزی آوردمت اینجا که... حرفش با بد شدن حالش ادامه پیدا نکرد، انگار دوباره حالت تهوع داشت که دستش و جلو دهنش گذاشت، روبه روش ایستادم: _الی تو که خوب نشدی، میخوای دوباره بریم دکتر چند تا نفس عمیق کشید: _خوبم... میگفت اما اگه خوب بود چرا این حالت تهوع دست از سرش برنمیداشت؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 از نگرانیم کم نشد و فقط نگاهش کردم که ادامه داد: _دکتر گفت مسموم شدم، چیزی نیست گفت و راه افتاد به سمت نیمکتی که اون حوالی بود و نشست روش، تو ماشین دوتا لیوان چای ریختم و به سمتش رفتم: _بیا این و بخور حالت جا بیاد چای و از دستم گرفت، بگیر بشین. کمی از چای لب سوزم خوردم و روبه الی که کنارم نشسته بود گفتم: _دکتر نگفت چیکار بکنی که زودتر خوب شی؟ دارویی، قرصی؟ نگاهم نکرد اما لبخند کوچولویی زد: _گفت حال حالها خوب نمیشی چشمام گرد شد: _یعنی چی؟ لبا شهو با زبون تر کرد و شمرده شمرده گفت: _هنوز چیزی معلوم نیست، ولی... ولی... صبرم سر اومد: _ولی چی؟ با چند ثانیه سکوت جواب داد: _ولی تو... تو داری پدر میشی حرفش تو ذهنم مرور شد، درست شنیده بودم؟! من... من داشتم پدر میشدم؟ کم مونده بود پس بیفتم از خوشحالی که لب زدم: _من... من دارم بابا میشم؟ یعنی تو... تو حامله ای؟ جوابی ازش نشنیدم، اصل نیازی به جواب نبود، انقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم چطوری فقط لیوان چای رو گذاشتم رو نیمکت و بلند شدم، تند تند دستم و توی موهام میکشید م و تو محوطه الی و اون نیمکت هزار بار قدم اینور و اونور رفتم: _وای من باورم نمیشه، نگفت چند وقتشه؟ هرچی من پریشون بودم الی سرحال بود که فقط میخندید: _چه خبره این همه ذوق زدگی؟ روبه روش ایستادم و گفتم: _تو میدونی من واسه بچه ای که مال من و تو باشه چقدر برنامه دارم؟ میدونی واسش چه فکرایی تو سرم دارم؟ میدونی؟ مهلت ندادم تا جواب بده، ادامه دادم: _اگه پسر باشه، یه مرد واقعی ازش میسازم... واسش میشم بهترین پدر دنیا، تموم عمر و جوونیم و به پاش میریزم... اگه دختر باشه، میشه تنها کسی که اندازه تو دوستش دارم، میشه روشنی و نور خونم، میشه شکر گذاریم از خدا اون هم تا آخر عمر... نگفت جنسیتش چیه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 هیجان زدگی محسن انقدر بی حد و اندازه بود که من در جواب فقط میتونستم بخندم و البته تعجب چشم هام همچنان پا برجا بود، حسابی برنامه داشت واسه آینده، واسه پدر شدن... انقدر خوب و قشنگ که یه لحظه احساس گناه کردم! قدم میزد و از برنامه هاش میگفت که انگار نفس کم آورد و نفس عمیقی کشید: _الی با این خبر خواب و از سرم پروندی! نمیدونستم ادامه دادن به نقشه ای که با سوگند خل واسه محسن کشیده بودیم درست بود یا غلط اما دیگه دلم نمیومد که بخوام بیشتر از این اذیتش کنم! داشتم عذاب وجدان میگرفتم که صدایی تو گلوم صاف کردم و بلند شدم: _خواب از سرت پریده؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _مگه میشه با خبری که دادی حداقل امشب و بتونم چشم رو هم بزارم؟ با عشق نگاهش کردم: _عزیزم، میخوام بهت یه خبر دیگه بدم، یه خبر که تا یه هفته نتونی بخوابی بی پلک زدنی نگاهم کرد: _مگه خبری بهتر از این خبری که بهم دادی هست؟ چشمی تو کاسه چرخوندم: _بهتر بودنش و نمیدونم فقط میدونم حالا حالها نمیتونی چشم روهم بزاری! هرچی میگفتم بیشتر حریص میشد واسه فهمیدن که بی طاقت گفت: _بگو... بگو ببینم چی میخوای بگی آروم آروم سرم و تکون دادم: _خب اول 5 قدم برو عقب هاج و واج نگاهم کرد، اما کنجکاو تر از این حرفها بود که بخواد دلیلش و بپرسه. مطابق حرفم عقب رفت و گفت: _خیلی خب حال بگو از خنده داشتم میلرزیدم اما به روی خودم نمیاوردم، اذیت کردن محسن و اینجوری دیدنش خیلی به دلم نشسته بود و نمیخواستم به این سادگیا از خر شیطون پیاده شم که گفتم: _آمادگیش و داری؟ سریع جواب داد: _دارم... حس میکردم این 5 قدم کافی نیست، حس میکردم با یه گام میتونه بهم برسه که خودمم چند قدم رفتم عقب و تو بهت و حیرت محسن تکرار کردم: _مطمئنی آمادگیش و داری؟ حرفی نزد، فقط با تکون های متعدد سرش بهم فهموند که بگم و من که دیگه نمیتونستم منتظرش بزارم، تو گلو سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم: _گذاشتمت سرکار، تو شیکمم حتی یه جوجه ام نیست چه برسه به بچه آدمیزاد! این حالت توع هامم واسه همون مسمومیته که هنوز تو بدنم مونده گفتم و زدم زیر خنده، انقدر بلند که حتما آدم های اون اطراف صدام و میشنیدن، محسن رنگ بود که عوض میکرد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم: _راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم، امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود! انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم، لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم: _که پیشنهاد خوبی بود؟ رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم: _خوب نبود؟ نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم، شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و قفل مرکزی و زدم، حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود: _جرئتش و داشته باش در و باز کن تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم: _جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم سرخ شده بود از حرص: باز کن کاریت ندارم_ عین جوجه رنگیا نگاهش کردم: _قول میدی؟ قفسه سینش بال و پایین میشد: _قول میدم بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که نشست تو ماشین، خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه با عصبانیت نگاهم کرد: _شیطونه میگه اون دوتا لیوان و... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه! سرش و به صندلی تکیه داد: _استغفرالله... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 یه کم خنثی شده بود که به خودم جرئت دادم و لبخندی زدم: _ازت بعید بود باور کنی، اصل ممکن بود همچین اتفاقی بیفته؟ طلبکار بودن هنوز تو چشم هاش پیدا بود که عصبی نگاهم کرد: _چقدر تو پررویی! پوفی کشیدم: _من میرم لیوان هارو بیارم سریع جواب داد: _لازم نکرده، خودم میرم چیزی نگفتم، از ماشین پیاده شد و با اون دوتا لیوان برگشت، این بار غر هم میزد: _د د د من خر و بگو از ذوق داشتم میمردم، اونوقت تو داشتی من و اذیت میکردی! با یه اخم ساختگی نگاهش کردم: _کدوم اذیت؟ من فقط داشتم سوپرایزت میکردم، عین خودت دم و بازدمش انقدر قدرتمند بود که وقتی به صورتم میخورد تارهای موهام جلوی چشم هام تکون میخورد: _مثل من؟ این کارت مثل سوپرایز من بود؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _حال یه کم مهیج تر سرش و گذاشت رو فرمون و پی در پی نفس عمیق کشید، دستی رو شونش گذاشتم : _انقدر بی جنبه نباش سر بلند کرد: _الی تو که میدونی من چقدر بچه دوست دارم تا چند ثانیه چیزی نگفتم، دنبال جوابی بودم که محسن و از این حال بیرون بیاره و بالخره لب زدم: _فقط خواستم یه کم بخندیم، بعدشم ما که بالاخره بچه دار میشیم حال الان نه چند وقت دیگه، مهم اینه که عکس العملت و دیدم و حرفهات و شنیدم... چه خوشبخته بچه ای که پدرش تو باشی! حالش داشت بهتر میشد که لبخندی زد و من ادامه دادم: _راستی خیلی دلم میخواد بدونم اگه یه روزی بچه دار شدیم، چجوری قراره تربیتش کنیم؟ اگه دختر شد میخوای مثل من باشه یا نه اونطوری باشه که زهرا هست، اگه پسر باشه چی؟ باید مثل تو متعصب و سر به راه باشه یا... حرفم ادامه داشت اما محسن با یه جمله فوق العاده قطعش کرد: _دختر یا پسرش فرقی نداره، باید آدم باشه همین! مات جمله ای که شنیده بودم داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد: _زندگی با تو، عشقم به تو بهم فهموند که مهم نیست ظاهر آدما چه شکلیه، مهم قلبشونه، مهم ذاتیه که خوب باشه، چشمی که پاک باشه... برای بچه ای که یه روزی من پدرش میشم و تو مادرش فقط همینارو میخوام بی اختیار لبخندی مهمون لبهام شده بود، محسن درست میگفت و به قول اون مصراع معروف سعدی که میگفت: 'آدمی را آدمیت لازم است' انسانیت همه چیزی بود که باید روزی که مادر میشدم به دخترم یا شاید هم پسرم یاد میدادم ... شنیدن صدای محسن باعث شد تا از این افکار بیرون بیام: _و البته یه چیز دیگه که خیلی مهمه با اشتیاق نگاهش کردم، منتظر یه جمله قشنگ بودم مثل تموم این جمله هایی که شنیده بودم که محسن در کمال آرامش لبخند عمیقی زد از همونا که دوتا چال گونش و نمایان میکرد و گفت: _اگه بچه آیندمون دختر شد از ته دل براش آرزو میکنم که قیافش به تو نره! گفت و هرهر خندید و منی که حسابی زورم گرفته بود خشمگین نگاهش کردم و محسن بین خنده هاش ادامه داد: _چیه؟ خب میخوام نمونه رو دستمون، !بالاخره یه مرد مثل من ممکنه تو سرنوشت اون نباشه :نفس عمیقی کشیدم و یکی از لیوان هارو برداشتم _متاسفم لیوان اما تو باید تو سر این مردتیکه خورد شی ... و تماشای پناه گرفتن سر و صورت محسن زیر جفت دستهاش از تموم صحنه های امشب خنده دار تر بود ❤️ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟