eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_56 با كلي احوال پرسي گرم و درجه يك وارد شديم،تنها تلاشم بعد از دي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از تموم شدن شام رفتيم يه گوشه دنج خونه كه با مبلاي سلطنتي زيبايي تزيين شده بود و ديوار هاش پر از تابلو هاي هنري محشر و گوشه كنار مبل ها گلدون و گل هاي زيبايي ديده ميشد كه با نور خاصي بهشون جلوه داده بودن،نشستيم. كم كم بساط شوخي و خنده به راه شد و همه مشغول تعريف شدن و من دست به سينه در حالي كن پوست لبم و ميكندم و خونشون و ديد ميزدم كنار جاويد بد عنق كه سرش توي گوشيش بود نشسته بودم! از گوشه چشمم نگاه به صفحه ي گوشيش كردم كه از لاي دستاي جاويد به زور عكس پروفايلش مشخص بود و معلوم بود كه طرف از اون پلنگاست ! با آرنجم به پهلوش زدم كه يكم از جاش پريد و با اخم گفت: _ چته؟ لبخند پهني زدم و گفتم: _سلام برسون! پوزخندي زد و با طعنه جواب داد: _حتما صداي بابا رو به منو جاويد رو شنيدم و همين باعث شد تا ديگه چيزي به جاويد نگم : _يلدا جان آماده اين براي جاري كردن صيغه تا يه مدت باهم بريد و بيايد و حرف بزنيد كه ببينيم اگه قسمته قول و قرار عقد و عروسي رو بذاريم دهنم و باز كردم كه حرفي بزنم اما صدام در نمي اومد كه جاويد ضربه اي به پام زد و منم هول شدم و گفتم : _ آره آره كه بابا لبخند معني داري زد كه معنيش و خوب ميدونستم يعني: "آدم باش" و پدر جاويد شروع به خوندن صيغه كرد ... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نمیدونستم چه خبره و مثل بز زل زده بودم به در که محسن و خانوادش وارد شدن. پدرش که یه 10،15 سالی از بابا بزرگتر میزد جلوتر از همه وارد شد و با دیدن من برخلاف انتظارم لبخندی زد که زیر لب سلامی کردم و بعد نوبت رسید به سلام و احوالپرسی با بقیه که خواهر و بردار و زن برادرش بودن و بالاخره به نقطه جذاب ماجرا رسیدیم و اون چشم تو چشم شدن با محسنی بود که برخلاف خانوادش نمیتونست تظاهر کنه همه چی عادیه و از چشماش داشت خون میچکید! سرم و انداختم پایین و با نجابت لب زدم: _سلام تو اون شلوغی خودش و بهم نزدیک تر کرد و با صدای آرومی گفت: _با آبروی من بازی میکنی؟ آدمت میکنم! و با شنیدن صدای بابا نتونست بیشتر از این تهدیدم کنه: _آقا محسن بفرمایید. مطابق حرف بابا محسن هم قاطی خانوادش شد و حالا همگی مشغول بودن باهم که رفتم تو آشپزخونه و پشت اوپن رو زمین نشستم دلم میخواست به حال محسن بخندم اما فکرم درگیر مسئله مهم تری بود خانواده محسن کی بودن؟ مامان و بابا از کجا میشناختنشون؟ نشسته بودم و مشغول تجزیه و تحلیل بودم که صدای مامان باعث شد تا به خودم بیام: _الناز عزیزم چای بیار برای مهمونا از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت سماور و مشغول چای ریختن شدم که مامان اومد تو آشپزخونه. با لبخند گله گشادی چشم دوخت بهم: _نگفته بودی مخ پسر حاج احمد و زدی و ادامه داد: _یعنی جز اینکه عروس این خانواده بشی من و بابات دیگه آرزویی نداریم! بااین حرف مامان چشم از سماور و استکانی که داشتم توش آبجوش میریختم گرفتم و لب زدم: _چی... ع.. عروس اینا شم؟ و قبل از اینکع مامان جواب بده یا خودم از این ابهام بیرون بیام با ریختن آب جوش سرریز شده روی دستم با صدای بلند جیغ زدم و بدو بدو راه افتادم تو آشپزخونه: _سوختم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _میخواستم براتون یه لیوان آب بیارم که میل کنید! طبق معمول و در مواجهه با گند کاریام نفس عمیقی کشید: _قهوه ات و بخور و فنجون قهوه رو به سمتم گرفت که حرفش و رد کردم: _اول واسه شما یه لیوان آب میریزم و دوباره چرخیدم به سمت یخچال، در یخچال و باز کردم  و بطری آب و برداشتم، چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم لعنتی به خودم و خرابکاری های بی شمارم فرستادم اما حالا وقت سرزنش کردن خودم نبود که چشم باز کردم و قبل از برگشتن به سمت شریف صدایی تو گلو صاف کردم  و بالاخره چرخیدم که با دیدن یه جسم متحرک سیاه رنگ و بلند شدن صدای مردونه کلفتی تو فضای شرکت دست و پام و گم کردم و بطری شیشه ای آب از دستم ول شد رو زمین و تیکه تیکه شد و این پایان ماجرا نبود که شریف هم با صدای جیغ من فنجون از دستش ول شد و البته همین باعث شد تا کت و شلوار طوسیش به همون زیبایی و اتوکشیدگی قبل باقی نمونه و دوباره اون صدای کلفت لعنتی تو شرکت پخش شد: _کسی اینجا نیست؟ به هر سمتی نگاه میکردم الا صورت شریف که متوجه پیکی شدم که غذای شریف و آورده بود، اون هم با کلاه کاسکت مشکی و لباس های یک دست مشکی که من و تا مرز سکته برده بود و همزمان صدای بریده بریده شریف گوشم و پر کرد: _این چندمین لباسیِ که... که بهش گند میزنی! چشمای ترسیدم تو نگاهش قفل شد و شریف عصبی پلکی زد و در آشپزخونه باز شد: