تو که میخندی
قلبم آروم میگیره
ناراحت میشی بارون میگیره
دنیام آرومه وقتی آرومی
همه عشق و آرزومی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ᗷᗩᗷY YOᑌ'ᖇE ᗰY ᗯOᖇᒪᗪ
عـزیـزمـ تــو دنیــایِ مـنـے ♥️💍
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_251 _بگيد ماهم بخنديم نگاهي به آوا انداختم از اون نگاه ها كه ميگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_252
_بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن
و منتظر نگاهم كرد كه بلند شدم و حالا قبل از رفتنمون آوا بالاخره زهر خودش و ريخت:
_مثلا يكي از همين خوبيات اينه كه از الان به فكر همبازي واسه خواهرزادتي!
و اين بار رنگ پيروزي تو چشم هاي اون درخشيد كه بين نگاه گيج عماد و رامين با نگاهم براش خط و نشون كشيدم و همراه عماد راهي آشپزخونه شدم...به محض رسيدن به آشپزخونه مشتي به بازوي عماد كوبيدم و آروم تو گوشش گفتم:
_آبروم رفت عماد،آبروم رفت!
گيج نگاهم كرد:
_چته؟!
دماغم و تو صورتم جمع كردم و يه دست به كمر جواب دادم:
_سنجاق سرم جامونده بود اينجا،آواهم پيداش كرد
و با مكث ادامه دادم:
_به همين سادگي!
كه اولش فقط نگاهم كرد و بعد زد زير خنده:
_حالا مگه رو تخت پيداش كرده كه آبروت بره؟
انگشت اشارم و زير دماغم كشيدم و بهش نزديك تر شدم:
_قرارم نيست اين اتفاق بيفته،هرگز هرگز!
و راه افتادم سمت يخچال كه صداي عماد به گوشم رسيد:
_آره خب اگه يه كم حواسمون و جمع كنيم هيچوقت هيچكس نميفهمه چيكار كرديم
چشمام و با حرص باز و بسته كردم كه سرم و به سمتش چرخوندم كه با خنده شونه اي بالا انداخت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
|• мυsic ɢʀαρнʏ •|
تا میشه باید دیوونگئ ڪنیم
ما زنده هستیم تا زندگئ ڪنیم...!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
You make me think
life's worth living...💋
تو باعث ميشی کہ فکر کنم
دنيا ارزشِ زندگی کردن رو داره..💋
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مِثِ خونِ تو رگامی❤
جریان داری تو لحظه های زندگیم...😘
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
و "عزیزم"...💙
به بعضی ها خیلی می آید . . .
مثلا وقت هایی که ....
مرا "عزیزم" صدا می کنی
چقدر تو . . .
به من می آیی . . . !💙
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_252 _بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن و منتظر نگاهم كرد ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_253
_يعني بازم ميفهمن؟!
برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا جدي اي شروع به حرف زدن كردم:
_هيچوقت اين اتفاق نميفته كه ما باهم رو يه تخت بخوابيم و بعدشم بخوايم حواسمون و جمع كنيم!
و انگشتم و به نشونه ي تهديد بالا آوردم:
_هيچوقت!
كه يهو صداي رامين و شنيدم:
_واسه چي ميخواين حواستون و جمع كنين؟
و گيج نگاهم كرد كه حالا من هول شدم و حيرون به عماد نگاه كردم و چند بار دهنم و مثل ماهي باز و بسته كردم دريغ از كلمه اي كه حالا عماد جواب داد:
_يلداست ديگه،ميگه حواسمون و جمع كنيم گوجه ها نسوزه چون اصلا گوجه سوخته دوست نداره!
و به خيال خودش قضيه رو جمع كرد و راه افتاد سمت يخچال اما من ميدونستم چه گندي زده و به همين خاطر آروم و قرار نداشتم كه رامين خنديد:
_اما تا جايي كه من ميدونم يلدا هرجا كه ميرفتيم گوجه غذاش و با مال كسي كه بيشتر از همه سوخته عوض ميكرد و در كمال ناباوري اون گوجه رو با پوست ميخورد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼