°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_379 من صبحم رو با شنيدن صداي زنگ موبايلم شروع كردم اما وقتي چشم با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_380
امروز به سرعت برق و باد گذشت و فردا از راه رسید.
نرسیده به حراست یه کمی مقنعم و کشیدم جلو و بعد به قدمام ادامه دادم که یه نفر بی هوا از پشت کوبید بهم!
واسه با فحش شستنش آماده شده بودم که صداش و شنیدم:
_سلام عروس خانم
شیما بود!
و این بار فهمیدم خریتای پونه پیش این دختر هیچه!
واقعا که خیلی خر بود!
با قیافه تو هم رفتم نگاهش کردم و همینطور که شونه هام و ماساژ میدادم گفتم:
_سلام و کوفت،عروس بدبخت قطع نخاع شد
دستش و گرفت جلو دهنش و خندید:
_قطع نخاع!خدا نکشتت!
از درک و فهمش که ناامید شدم نگاهی به ساعت انداختم،
یکی دو دقیقه بیشتر به شروع کلاس استاد ریاحی نمونده بود که به سرعت قدم برداشتم:
_بدو الان کلاس ریاحی شروع میشه
پشت سرم راه افتاد تا بالاخره رسیدیم به کلاس.
درست همزمان با رسیدن من و شیما استاد ریاحی هم به کلاس رسید که جلوی در کلاس ایستادیم و هر دومون به استاد سلام کردیم و اون اما در جواب گفت
_سلام خانما
و روبه من ادامه داد:
_ازدواجتون با استاد جاوید رو تبریک میگم خانم معین
سرخ شدن لپام و حس کردم که جواب دادم:
_ممنونم
سریع نگاهش رو از رو من برداشت و این بار خیره به شیما با لحن مهربونی گفت:
_لطفا شما بفرمایید داخل کلاس من یه عرض کوچیکی خدمت خانم معین دارم
شیما با لب و لوچه آویزون نگاهش و بین من و استاد ریاحی چرخوند و نهایتا رفت تو کلاس!
با شنیدن صدای ریاحی به خودم اومدم:
_خب خانم معین راستش گفتم بمونید که...
با نفس عمیقی حرفش و نصفه و نیمه ول کرد که متعجب گفتم:
_که؟
کیفش و تو دستاش جابه جا کرد و خیره به هرجایی غیر از من جواب داد:
_میخواستم ازتون خواستگاری کنم....
با شنیدن این حرفش گیج شدم و ناباورانه نگاهش کردم که لبخندی زد و ادامه داد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼