eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_381 ادامه حرفش و كه گفت تازه فهميدم جريان چيه! باورم نميشد كه گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 کلاسای امروز تموم شد. تو مسیر برگشت به خونه شیمارو در جریان خواستگاری ریاحی گذاشتم. همونطور که انتظار داشتم بال درآورد و ازم خواست استاد و دعوت کنم خونه واسه آشنایی بیشتر! هرچی گفتم شیما،عزیزم،یه کم ناز و ادا یه کم طاقچه بالا به خرجش نرفت که نرفت و حالا باید تدارک شام میدیدم واسه مهمونایی که مال هم شدنشون یه طورایی باورش سخت بود! با دستای پر از خریدم،در و به سختی باز کردم و رفتم تو: _مرد خونه کجایی؟! عماد در حالی که حوله حموم به تنش بود و با کلاهش مشغول خشک کردن موهاش بود از تو اتاق بیرون اومد و متعجب نگاهم کرد: _با این خریدا انگاری مرد خونه تویی! خندیدم و دوتا از پلاستیکای میوه رو دادم دستش: _کمک کن که شب مهمون داریم! ابرویی بالا انداخت و جلوتر از من راه افتاد سمت آشپزخونه: _مامان اینات دارن میان؟ نوچی گفتم که ادامه داد: _مامان اینام؟ با خنده جواب دادم: _اوناهم نه!استاد ریاحی میخواد بیاد اینجا! به محض گفتن این حرف پلاستیکای میوه رو رو زمین گذاشت و برگشت سمتم: _ریاحی میخواد بیاد اینجا چیکار؟ باقی وسایلارو گذاشتم رو زمین و در حالی که شونه هام و از شدت خستگی میمالیدم جواب دادم: _من دعوتش کردم! و بعد از آشپزخونه زدم بیرون و مسیر اتاق و در پیش گرفتم. صداش و پشت سرم میشنیدم: _به چه مناسبت؟ خندیدم: _میدونم باورش برات سخته اما ریاحی از شیما خواستگاری کرده امشبم محض آشنایی بیشتر دعوتن اینجا! تو چهار چوب در وایساد: _چی میگی؟ شروع کردم به درآوردن لباسام و گفتم: _به جون عماد دارم راست میگم! با خنده سری تکون داد: _مگه میشه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave