°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_381 ادامه حرفش و كه گفت تازه فهميدم جريان چيه! باورم نميشد كه گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_382
کلاسای امروز تموم شد.
تو مسیر برگشت به خونه شیمارو در جریان خواستگاری ریاحی گذاشتم.
همونطور که انتظار داشتم بال درآورد و ازم خواست استاد و دعوت کنم خونه واسه آشنایی بیشتر!
هرچی گفتم شیما،عزیزم،یه کم ناز و ادا یه کم طاقچه بالا به خرجش نرفت که نرفت و حالا باید تدارک شام میدیدم واسه مهمونایی که مال هم شدنشون یه طورایی باورش سخت بود!
با دستای پر از خریدم،در و به سختی باز کردم و رفتم تو:
_مرد خونه کجایی؟!
عماد در حالی که حوله حموم به تنش بود و با کلاهش مشغول خشک کردن موهاش بود از تو اتاق بیرون اومد و متعجب نگاهم کرد:
_با این خریدا انگاری مرد خونه تویی!
خندیدم و دوتا از پلاستیکای میوه رو دادم دستش:
_کمک کن که شب مهمون داریم!
ابرویی بالا انداخت و جلوتر از من راه افتاد سمت آشپزخونه:
_مامان اینات دارن میان؟
نوچی گفتم که ادامه داد:
_مامان اینام؟
با خنده جواب دادم:
_اوناهم نه!استاد ریاحی میخواد بیاد اینجا!
به محض گفتن این حرف پلاستیکای میوه رو رو زمین گذاشت و برگشت سمتم:
_ریاحی میخواد بیاد اینجا چیکار؟
باقی وسایلارو گذاشتم رو زمین و در حالی که شونه هام و از شدت خستگی میمالیدم جواب دادم:
_من دعوتش کردم!
و بعد از آشپزخونه زدم بیرون و مسیر اتاق و در پیش گرفتم.
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_به چه مناسبت؟
خندیدم:
_میدونم باورش برات سخته اما ریاحی از شیما خواستگاری کرده امشبم محض آشنایی بیشتر دعوتن اینجا!
تو چهار چوب در وایساد:
_چی میگی؟
شروع کردم به درآوردن لباسام و گفتم:
_به جون عماد دارم راست میگم!
با خنده سری تکون داد:
_مگه میشه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼