eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|📆|•° 🍃 °•|📿|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●∞🌿∞● ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 نماینده خواستگاری که خواهر محترم محسن بود یه جوری مخ مامان و زد که قرار مدارای خواستگاری گذاشته شد و حالا فرداشب قرار بود با خانواده تشریف بیارن! خرسند از اینکه میتونستم از صبری بخوام واسطه شه تا سخایی از خر شیطون بیاد پایین، مشغول خرید لباس واسه فرداشب بودم و با سوگند از این مغازه به اون مغازه در حال تردد بودیم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره محسن لبخند گله گشادی زدم که سوگند چپ چپ نگاهم کرد: _آقای جنتلمنتونه؟ چشمکی بهش زدم: _آقامون جنتلمنه جنتملنه! و همینطور که سوگند مشغول خوندن ادامه آهنگ بود گوشی و جواب دادم: _جانم؟ صداش و صاف کرد: _سلام، محسنم! با ناز بیشتر گفتم: _میدونم عزیزم! معذب از اینطور حرف زدنم سرفه ای کرد: _تو حالت خوبه؟ یه جوری داری حرف میزنی! بچه مثبت بودنش هم حالم و بهم میزد هم میخندوندم که زدم زیر خنده: _خوبم الحمدلله،شما چطوری؟ چون مثل خودش حرف زده بودم یه کم سر شوق اومدم: _منم خوبم شکر خدا، چی میکنی با زحمتای ما واسه فرداشب خوشحال گفتم: _خرید میکنم، شب خواستگاریه و لباساش با شنیدن این حرف چند لحظه ای سکوت کرد: _خرید؟ یه چادر سفید که دیگه این کارارو نداره! از پشت تلفن یه جوری حالم و گرفت که لبام عینهو خط صافی بر صورتم نقش بست: _چادر؟ من؟ سریع جواب داد: _نکنه تو یادت رفته من کیم؟ چه شرایطی دارم؟ نفس عمیقی کشیدم: _یه خواستگاری صوریه، که حتی لازمه خانوادت من و نپسندن پس من میتونم همونجوری باشم که هستم نوچ نوچی راه انداخت: _اونوقت نمیگن من چطوری انتخایت کردم زورم گرفته بود: _چشمات و باز میکردی بعد انتخاب میکردی خب، مگه من مسخره توعم که چادر بپوشم الان میگی واسه خواستگاری فردا میگی واسه عقد پس فردا میگی واسه تموم عمر و.... یه کم که معنی حرفام فکر کردم ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم که صدای خنده های محسن به گوشم رسید: _خب بگم نپوش؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 گند زده بودم و نمیدونستم چی بگم که گفتم: _حالا یه کاریش میکنیم! خندید‌: _ممنون میشم اگه چادر بپوشی هنوز جواب نداده بودم که سوگند اومد سمتم و دستم و کشید: _بیا این لباسه رو ببین، جون میده واسه مهمونی ایلیا! و سعی کرد من و دنبال خودش بکشونه، با دیدن شومیز صورتی خوشگلی که سوگند انتخاب کرده بود بی اختیار لبخندی زدم و خطاب به محسن گفتم: _اونوقت اگه من چادر بپوشم تو واسم چیکار میکنی؟ صدای خنده هاش قطع شد و با تعجب جواب داد: _چیکار باید بکنم؟ سخایی برنامه ای بود که 100در100 از طریق صبری بهش میرسیدم و خواسته دومم واسه قبول کردن این خواستگاری و پوشیدن چادر این بود که محسن صبری باهام بیاد مهمونی ایلیا! مهمونی ای که همه دوتایی بودن و البته وجود یه بچه بسیجی میتونست حسابی مهیجش کنه! شمرده شمرده گفتم: _خب راستش تولد یکی از آشناهاست، میخوام که باهم بریم صداش بالا رفت: _آشناها؟ تولد؟ زل زدم به سوگند که مات حرفام داشت نگاهم میکرد و جواب صبری و دادم: _پنجشنبه هفته بعد، اگه قبوله که من چادر سرم کنم اگه نه من همونطوری که هستم میام جلو خانوادت خودتم هر جوابی خواستی به خانوادت بده! صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _چطور مهمونی ایه؟ ریلکس گفتم: _یه مهمونی ساده عین بقیه مهمونیا همه جوونن و همسن و سال! سریع گفت: _خانما و آقایون که جدان؟ و این حرف واسه هرهر خندیدن من کافی بود: _آره نماز جماعتم برگزار میشه فهمید دارم مسخرش میکنم که طلبکار شد: _یعنی میخوای بری مهمونی مختلط؟ نوچی گفتم: _میخوایم بریم، باهم! پوزخندی زد: _من اینجور جاها نمیام سریع گفتم: _منم با سر و وضعی میام جلو خانوادت که دوست دارم حالا خوددانی! صداش رفت بالاتر: _کجایی میخوام ببینمت با حالت قهر و دلخوری جواب دادم: _چادر سرم نیست یه وقت میای ناراحت میشی تکرار کرد: _کجایی؟ و من ناچار آدرس و بهش دادم و گوشی رو قطع کردم که سوگند حالا لباس پوش، از اتاق پرو بیرون اومد و همینطور که تو آینه داشت خودش و نگاه میکرد گفت: _دعوا بود؟ نگاهی به لباس تنش انداختم: _عالیه واسه مهمونی، یه چیزیم واسه من انتخاب کن که قراره با آقا محسن بیام چشماش چهارتا شد: _محسن صبری؟ پا... پارتی؟امکان نداره! چشمکی بهش زدم: _نمیتونه نیاد، حالا ببین! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ســـــلام‌آقـــــا✋ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 دوتا شومیز خوشگل خریدیم، یکی زرشکی و آستین بلند واسه من و یکی دیگه صورتی و آستین سربی. خرید به دست تو بستنی فروشی همون خیابون داشتیم فالوده میخوردیم که زنگ گوشیم به صدا دراومدن با دیدن شماره محسن صبری، لبخند خبیثانه ای زدم و فالوده تو دهنم و قورت دادم: _سر و کلش پیدا شد و گوشی و جواب دادم و خیلی طول نکشید که جمعمون سه نفره شد. محسن که داشت از خجالت بین دو دختر نشستن خفه میشد حتی سرش و بلند نمیکرد و سوگند هم دستش و گذاشته بود جلو دهنش و هرهر میخندید که با پا زدم بهش تا ساکت شه و بعد روبه محسن گفتم: _بستنیتون و بخورید بالاخره سر بلند کرد: _گفتم که میل ندارم قبل از من سوگند جواب داد: _دیگه ما سفارش دادیم، اصرافم که گناهه... میخوای مارو پیش خدا خجالت زده کنی؟ زبونم و گاز گرفتم تااز خنده نترکم که محسن دست برد سمت بستنی: _آفرین به شما من اصلا حواسم نبود! و در کمال تعجبم شروع کرد به خوردن بستنی اون میخندید و سوگند بی صدا از خنده غش و ضعف میکرد که برای عوض کردن جو گفتم: _لباسای مهمونی ای که گفتم و گرفتیم، حالا مونده لباسای خواستگاری میخوام اونا به سلیقه تو باشه هرچی که تو بپسندی! بستنی تو دهنش و قورت داد: _مهمونی؟ چشمکی زدم: _مهمونی در مقابل خواستگاری! قیافش زار شد: _من بااینهمه ریش و سیبیل بااین سر و وضع اگه بیام مهمونی واسه خود شما بده سوگند با خنده جواب داد: _خب قرار نیست اینطوری بیاین که... ریشها تراشیده میشه لباسام عوض و... حرف سوگند ادامه داشت اما با یهویی به سرفه افتادن محسن که انگار بستنی پریده بود گلوش حرفاش نصفه موند و محسن بریده بریده گفت: _ر... ریش.. ریشام و بزنم؟ ک.. کور خو.. ندی 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺 🍃 وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين نیکی کنید که خداوند نیکوکاران را دوست می دارد(۱۹۵) ۱۹۵ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|📝|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 بستنی پریده بود گلوش و حالا به سرفه های شدید افتاده بود و من و سوگند هم تا میتونستیم داشتیم میخندیدیم که یهو نگاهمون متوجه اطراف شد، همه تو بستنی فروشی داشتن نگاهمون میکردن و احتمالا تو دلشون از خدا طلب شفا و آفیت هم برامون میکردن اما یکیشون که زن چادری میانسالی بود و خیلی هم نامرد بود سری به نشونه تاسف تکون داد و خطاب به محسن گفت: _قدیما این ریش گذاشتنا حرمت داشت، الان ریش میذارن یقشونم میبندن دختر میارن بیرون هرهر و کرکر! این و که گفت من و سوگند نگاه هم دیگه کردیم و بعد زل زدیم به محسن که از خجالت سرخ شده بود و سعی داشت حرف بزنه اما سرفه های بی امونش بیشتر از هروقتی خنده دارش کرده بودن که تیکه تیکه گفت: _حا.. ج خا.. نم ای.. این ری.. ریشا الکی... نی... نیست من... کسی و... نیاوردم... بی... بیرون... مرد و زنده شد تا یه جمله رو بگه و البته همه روهم کلافه کرد که یه پیرمرد بی اعصاب گفت: _تو فعلا یه لیوان آب کوفت کن خفه نشی، نمیخواد از خودت دفاع کنی! و یه جوری چپ چپ به صاحب مغازه نگاه کرد که به ثانیه نکشید یه لیوان آب رسوندن به محسن صبری بیچاره که حالا شده بود مقصر عالم و آدم! اون فحش میخورد و ما میخندیدیم که با یه قلپ از آب خورد و با حرص نگاهم کرد: _شما یه کمی بخند! الکی سر چرخوندم به اطراف: _به حاج آقا میگم قصد مزاحمت و اذیت کردن داریا! و واسه بیشتر اذیت کردنش از رو صندلیم بلند شدم و خواستم به سمت اون پیرمرد برم که یهو با خالی شدن باقی مونده اون لیوان آب روی سر و صورتم از ترس هینی کشیدم و سرم و چرخوندم سمت محسن که عصبی اما دل خنک داشت نگاهم میکرد: _میگم بشین سرجات! نفس عمیق و پرحرصم و فوت کردم بیرون و گفتم: _لیوان آب و خالی میکنی رو من؟ و با صدای بلند داد زدم: _یه کتری آب جوش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با این حرفم عین فنر از جا پرید: _یه کلمن آب یخ! و البته با صدای فریاد بلند صاحب مغازه نه من به کتری و آب جوش رسیدم و نه محسن صبری به کلمن و آب یخ: _بیرون، همین حالا! نفس عمیقی کشیدم و کیفم و از رو صندلی برداشتم: _سوگند پاشو بریم! و درحالی که نصفه نیمه خیس بودم همراه سوگند زدیم بیرون. جلوی در بستنی فروشی که رسیدیم انگار مغزم هنگ کرده بود بدجوری زورم گرفته بود از اینکه باید با این سر و وضع تو خیابون راه بیفتم از اینکه کارم گیر همچین آدمی بود از اینکه ازش متنفر بودم‌ و فقط با تیکه تیکه کردنش دلم آروم میگرفت! غرق همین فکر و خیال صداش و پشت سرم شنیدم: _من دارم میرم تو دلم گفتم 'بری که برنگردی' و اون ادامه داد: _یادت نره چی گفتم، فردا جلو خانوادم آبرو داری کن! برگشتم سمتش، داشتم برنامه ریزی میکردم که آبروداری خوب واسش بکنم یه جوری که فکرشم نکنه! سری به نشونه تایید تکون دادم: _حتما لبخندی به نشونه خداحافظی زد و بعد گورش و گم کرد! با رفتنش سوگند با کف دست کوبید تو سرم: _ای خاک بر سرت، به جای اینکه بشوری پهنش کنی میگی حتما؟ به حرفش گوش میدی؟ و تکرار کرد: _خاک بر سرت! چپ چپ نگاهش کردم: _تو منو اینجوری شناختی؟ ابرویی بالا انداخت و گیج نگاهم کرد، نفسم و فوت کردم تو صورتش: _میخوام یه آبرو داری ای واسش کنم که تو خوابم نبینه! آروم آروم لبخندش عمیق و عمیق تر شد: _یعنی فاتحش و بخونم؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره متاسفانه! عین دیوونه ها با صدای بلند زد زیر خنده: _وای از فکرشم دارم میمیرم از خوشی! میخواستم همراهیش کنم تو این مردن که یهو چشمم افتاد به صاحب مغازه بستنی فروشی و مجبور شدم این امر و به تاخیر بندازم که دست سوگند و گرفتم و گفتم: _بیا بریم یه جای دیگه خوشحالی کنیم اینجا خوب نیست! و دوتایی راهی شدیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 زمان به سرعت گذشت و حالا روز جدیدی رسیده بود. از حموم که بیرون اومدم خوشحال از نقشه تماشاییم، لباسهایی که خریده بودم و از رو تخت برداشتم، یه دامن کوتاه جذب مشکی که بدجوری حاج محسن پسند بود و یه شومیز حریر قرمز که حتما براش یادآور یزید بود! لباسام با وجود ساپورت مشکی و صندل قرمز و روسری طرحدار قرمز و مشکی چیزی کم نداشت و همه چی فراهم بود تا من واسه محسن و خانوادش دلبری کنم! به فکر خبیثانم خندیدم و نشستم جلوی میز آرایش میخواستم هرچی در توانمه بذارم تا یه آرایش جانانه بکنم و حال آقا محسن و جا بیارم! مشغول آرایش شدم و نهایتا با رژ قرمز به آرایشم خاتمه دادم، همونی شده بود که میخواستم! با شیطنت واسه خودم بوس پرت کردم و گفتم: 'چه آبرو داری ای کنم برات محسن صبری' و از جایی که چیزی به اومدنشون نمونده بود پا شدم واسه پوشیدن لباسها که مامان وارد اتاق شد، با دیدن من سری به نشونه تاسف واسم تکون داد: _کمتر خودت و میکشتی، حالا فکر میکنن قیافه نداری! با خنده گفتم: _اگه قیافه نداشتم با آرایش همچین دافی میشدم؟ پوفی کشید: _تو رو جون عمت یه امروز و عین آدم رفتار کن الی، داف دیگه چیه؟ خنده هام ادامه داشت: _چشم چشم، حالا که پای جون عمه در میونه مودب میشم! و قدم برداشتم به سمتش و کنارش ایستادم و به لباسا اشاره کردم: _به راستی که لباسهایم زیباست، نه مادر؟ لباش عین یه خط صاف شد و تخریب کننده جواب داد: _من همسن تو بودم هفته ای 3تا خواستگار داشتم ولی تو انقدر خواستگار ندیدی که حرف زدنتم یادت رفته! لب و لوچم آویزون شد: _خودت گفتی با ادب باش! نگاه پر تاسفی بهم انداخت: _گفتم که طبیعیه! و زد زیر خنده و راه افتاد تو اتاق و جلوی آینه ایستاد: _خداکنه بتونن تشخیص بدن مادر کیه دختر کیه! با خنده گفتم: _اعتماد به نفست و دوست دارم! دست به کمر چرخید سمتم: _یه نگاه به من کن یه نگاه به خودت، والا چند سالم از تو کوچیکتر میزنم! و تق تق زد به تخته!!! خنده هام ادامه داشت که گفت: _لباسامم از لباسای جلف تو خیلی بهتره و با ناز و عشوه کت و دامن خانمانه شتری رنگش که با روسری پلنگی ستش کرده بود و به رخم کشوند که نفس عمیقی کشیدم: _با این اوصاف من پاک روحیم و باختم، زنگ بزن بگو نیان! چپ چپ نگاهم کرد: _عمت و مسخره کن! چند ثانیه نگاهش کردم و بعد لب زدم: _گیر دادی به عمه بیچاره من و بیخیالم نمیشیا! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
○🌻🍃○ اجازه‌نده‌دنیا5چیزراازتوبگیرد👍 🍃 لحظه پاڪ بودنت با خدا 🍃 نیڪى به والدین 🍃 محبت به خانواده‌ات 🍃 احسان ونیڪى به اطرافیانت 🍃 اخلاص در ڪردارت ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•💖✨ ✨خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ ✨النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۵۷﴾ ✨قطعا آفرينش آسمانها و زمين بزرگتر ✨و شكوهمندتر از آفرينش مردم است ✨ولى بيشتر مردم نمى‏ دانند (۵۷) 📚 مبارکه غافِرَ ۵۷ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از خدمتکار ارباب
∞🌸∞ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 سربه سر گذاشتن با مامان که تموم شد لباسام و تنم کردم، حالا دیگه ممکن بود هر آن برسن و خواستگاری رویایی شروع بشه! گره کجی به روسریم زدم و مرتب بودن موهای از فرق باز شدم و چک کردم و بعد از اتاق زدم بیرون. میوه و شکلات و وسایل پذیرایی دیگه روی میز چیده شده بود و همه چیز فراهم بود هرچند بابا هنوز داشت غر میزد! از پله ها رفتم پایین و صدام و تو گلو صاف کردم: _الان دعوا سر چیه؟ بابا نگاهش و چرخوند سمت من: _سر خودسری تو و مادرت اصلا کی گفته من میخوام دختر شوهر بدم که شما قبول کردین خواستگار راه بدین؟ مامان با خنده گفت: _خواستگاری تو که نمیان عزیزم، خواستگاری الیه پسره ام انگار آدم حسابیه! بابا نفس عمیقی کشید: _فقط کافیه ازشون خوشم نیاد دیگه اهمفت نمیدم که شما خوشتون اومده یا... با به صدا دراومدن زنگ آیفون حرف بابا نصفه مونذ و ناچار همزمان با بالا کشیدن شلوارش راه افتاد سمت آیفون و تا چند ثانیه همونطور وایساد که مامان رفت سمتش: _چرا در و باز نمیکنی؟ و خواست دکمه آیفون و بزنه که بابا ناباورانه لب زد: _چی... حاج آقا صبری... دوست صمیمی داداش ناصر خدا بیامرزم! از حرفای بابا چیزی نمیفهمیدم و مات و مبهوت تو همون قدم ایستاده بودم که بابا در و باز کرد و در تضاد با رفتار دو دقیقه قبلش برای استقبال از مهمونا بیرون رفت و من موندم و دنیایی از سوالهای بی جواب که روبه مامان گفتم: _بابا چش شد یهو؟ مامان با لبخند گله گشادی نگاهم کرد: _این وصلت و جوش خورده بدون، قراره با حاج آقا صبری فامیل شیم! و عین بابا کیف کنان رفت به استقبال مهمونها... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌺|•° 🍃 آقانیامدنتــــ🌸 عقربہ‌هاراجان‌به‌لب‌کرد روزهاچون بغض🌸 گلوگیرزمان است.. اَللّٰهُـمَّ؏َجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ الْفَرَج🌸 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
•♥• تَعْلَمُ‌مَافِی‌نَفْسِی‌ وَتَخْبُرُحَاجَتِی‌وَتَعْرِفُ‌ضَمِیرِی.."🍃 بين‌همه‌آشوب‌هاى‌زندگـى، دلم‌خوش‌است‌که‌ازحالم‌باخبرى♥️ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️⃟ 🐾 همون‌چادرے🖤 ڪہ‌سـرمیڪنـے ! میبینـےاینــ🌿 همـہ‌فدایـی‌دارهـ ... واسـہ‌یڪ‌نخشـ ؛ مـثهـ‌فاطمـہ ! یڪـی‌حاضرهـ‌جونشـوبزارهـ🚶🏻‍♂✨ ‌‌🔗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃟🖋¦⇢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃟🖋¦⇢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ————💕⃟🍭————————— 『
🔅🌼. . . . . ❤️ آری؛ چـادُر دست و پا گیر است..🍃 این چادر جاهایے دست مرا گرفتہ ڪہ فڪرش را هم نمےکُنے🧐❌ 『
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: مَنْ اَحَبَّ اَنْ يُحِبّهُ اللّهُ وَ رَسولُهُ فَلْيَاْكُلْ مَع ضَيفِهِ؛ 🌼 ☘️ هر كس دوست دارد كه خدا و رسولش او را دوست داشته باشند، با ميهمان خودغذا بخورد. ☘️ 🌸 .تنبيه الخواطر، ج ۲، ص ۱۱۶. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَكْثِروا مِنْ قَوْلِ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ فَاِنَّها مِلْكُ الْجَنَّةِ وَمَنْ اَكْثَرَ مِنْها نَظَرَ اللّه ُ اِلَيْهِ وَ مَنْ نَظَرَ اِلَيْهِ فَقَدْ اَصابَ خَيْرَ الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ؛ 🌼 ☘️ ذكر «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيم» را بسيار بگوييد: زيرا كه آن، داراى بهشت است و هر كس آن را بسيار بگويد خداوند به او مى نگرد و هر كس خدا به او بنگرد به خير دنيا و آخرت دست يافته است. ☘️ 🌸 .بحارالأنوار، ج ۳۸، ص ۱۶۱، ح ۸۳. 🌸