eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
12.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
845 ویدیو
70 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند🌺 🌷چله صلوات،زیارت عاشورا ، هدیه به۱۴معصوم وشهدای والامقام روزی دو قسمت داستان‌های شهدای📚 ادمین 👇 @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
💌🍃💌🍃💌🍃💌🍃💌 ✍ وصیت نامه شهید: وصیت من به پدر ومادرم وخواهران وبرادرم این است برای من اشک نریزند وزاری نکنند چون ما ادامه دهندگان راه حسین هستیم در ضمن وصیت من به همسرم ومادرم این است که فرزند عزیزم علی محمد را طوری پرورش دهند که ادامه دهنده راه ما شهیدان باشد ولبیک گوی حسین زمان وبه تمام اقوام وخویشان وصیتم این است که مرا حلال کرده ودر ضمن ادامه دهنده راه برادرم علی رضا وپسر عمویم غلام رضا محمد بیگی وسایر شهدای قشلاق هستم وانتقام خون آنان را از بعثیان خواهم گرفت اگر بنده حقیر به فیض شهادت نائل شدم مرا در زادگاهم بهشت زهرای قشلاق کنار سایر شهدا به خاک بسپارید 💖 کانال توسل به شهدا 💖 /eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada « »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 💫 طبق قرار عاشقانه هر روز ۱۰۰گل صلوات هدیه میکنیم به انبیاء الهی ، ۱۴ معصوم علیهم السلام و «شهید والامقام» 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نیابت از : 🌿🌹 شهید والامقام " شهید والامقام حجت الله دهقانی" اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🤲 💖 کانال توسل به شهدا 💖 **/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت-عاشورا-با-نوای-حاج-میثم-مطیعی.mp3
12.64M
🚩 زیارت عاشورا 🚩 ✅ با نوای حاج میثم مطیعی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهش میکنم. لبخندش عمیق است. به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم. دوست دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندش را ببوسم. متوجه نگاهم میشود زیر چشمی به دستم نگاه میکند. _ ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستش را مشت میکند و میاورد جلوی دهانش _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانش میدهم _ با این..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه! ذوق میکند _ همممم...قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشود و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمیدارد و در جیب پیرهنش میگذارد. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر او میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! با لحن معنی داری زیر لب میگوید _ ان شاءالله! نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید از او میگویم ان شاءالله. همه از حاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم. فقط او تا دم در همراهش میرود. وقتی برمیگردد دیگر داخل نمی آیـد و از همان وسط حیاط اعلام میکند که دیر شده و باید برود. ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندد و میگوید _ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید. نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ما وظیفمونه او تبسم متینی میکند _ مادر جون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکند و اخر سر حرف ،حرف خودش میشود. در همان حیاط مادرش و فاطمه را سخت در اغوش میگیرد. زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد در چنین لحظه ای اشک نریخت. فاطمه حاضر نمیشود سرش را از روی سینه اش بر دارد. سجاد از او جدایش میکند. بعد خودش مقابلش می ایستد و به سر تا پایش برادرانه نگاه میکند، دست مردانه میدهد و چندتا به کتفش میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!" ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ پدرم و پدرش هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است... خودش سعی دارد خیلی وداع را طولانی نکند. برای همین هرکس که به آغوشش می آید سریع خودش را بعداز چند لحظه کنار میکشد. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکش بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد. اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من...با او! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه میکند. لبخندش از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرش به همه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهراخانوم در حالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچم به سلامت بره... حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یڪ لحظه با تمام شدن حرف مادرش در دلم میگذرد " چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟...خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیشه" حسین آقا با آرامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم...کاسه آبو بده عروست بریزه پشت علی...اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا آخر سر برش دارم. آقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروند صدایشان زد _ حلال کنید... یک دفعه مادرش داغ دلش تازه میشود و با هق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و او. دستم را میگیرد  و با خودش میکشد در راهروی آجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی. دست در جیبش میکند و شکلات نباتی را در می آورد و سمت دهانم می گیرد. پس برای این لحظه نگهش داشته! میخندم و دهانم را باز میکنم. شکلات را روی زبانم میگذارد و با حالتی بانمک میگوید _ حالا بگو آممم... و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم...میخندد و لپم را آرام میکشد. _ خب حالا وقتشه... دستهایش را سمت گردنش بالا می آورد ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 /eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada « »