eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
12.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
822 ویدیو
66 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند🌺 🌷چله صلوات،زیارت عاشورا ، هدیه به۱۴معصوم وشهدای والامقام روزی دو قسمت داستان‌های شهدای📚 ادمین 👇 @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت 0⃣6⃣ 💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن‌قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه‌ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده‌هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه‌ی سالمی نداشتند. 💥 حرف‌های خانم دارابی آرامم می‌کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می‌گفت: « گناه دارد این بچه‌ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات‌تلخی نکن. » 💥 چند هفته‌ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این‌بار می‌خواست دو هفته‌ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این‌بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی‌ام را که دید،گفت: « این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی‌درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه‌اش را به‌جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می‌خواهیم جشن بگیریم. » 💥 خودش لباس بچه‌ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. می‌خواهیم برویم بازار. » اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ‌وقت دست بچه‌هایش را نمی‌گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می‌کرد با هم برویم بازار. هر چند بی‌حوصله بودم، اما از این‌که بچه‌ها خوشحال بودند، راضی بودم. 💥 رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه‌ها اسباب‌بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه‌ی خود بچه‌ها. هر چه می‌گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می‌گفت: « کارت نباشد. بگذار بچه‌ها شاد باشند. می‌خواهیم جشن بگیریم. » آخر سر هم رفتیم مغازه‌ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل‌های ریز و صورتی داشت با پس‌زمینه‌ی نخودی و سفید. گفت: « این آخرین پیراهن حاملگی است که می‌خریم. دیگر تمام شد. » 💥 لب گزیدم که یعنی کمی آرام‌تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی‌شنید، با این حال خجالت می‌کشیدم. 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه‌ها با خوشحالی می‌آمدند لباس‌هایشان را به ما نشان می‌دادند. با اسباب‌بازی‌هایشان بازی می‌کردند. بعد از ناهار هم آن‌قدر که خسته شده بودند، همان‌طور که اسباب‌بازی‌ها دستشان بود و لباس‌ها بالای سرشان، خوابشان برد. 💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می‌کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی‌حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه‌ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت‌ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. 💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می‌خندید و می‌آمد. بچه‌ها دوره‌اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه‌ها را بغل کرد و بوسید و گفت: « به‌به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته‌ای. » خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. » بلند شد و گفت: « این‌قدر خوبی که امام رضا (ع) می‌طلبدت دیگر. » با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « می‌خواهیم برویم مشهد؟! » 💥 همان‌طور که بچه‌ها را ناز و نوازش می‌کرد، گفت: « می‌خواهید بروید مشهد؟! » آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. » سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته‌اند. رفتن ته‌و‌توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. » گفتم: « پس تو چی؟! » موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم‌هاست. باباها باید بمانند خانه. » گفتم: « نمی‌روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه‌ها بروم. » 🔰ادامه دارد...🔰 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🌿🌺 بـه رســـمِ ادب ســـلام بـه اربـــاب و ســـالارِ شیعیـــان...🌿🌺 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 🙏ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ🙏 🌿🌷سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ ياکاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَارحِم ضَعفی وَقِلَـّةَ حيلَتی وَارزُقنی حَيثَ لااَحتَسِب يارَبَّ العالَمين🌸 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____
 🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 2️⃣1️⃣ 🍀🌹🍀🌹 دوازدهمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷 امروز یکشنبه ۸ آبان ماه 💐 چهاردهمین روز چله صلوات و توسل به شهدا 🌷 شهید والامقام محسن قوطاسلو 🌷 💫معرف: خانم فیروزه قیصر خواه 🌹🌹🌹🌹🌹
🌷 قوطاسلو یک تکاور ارتش و اولین عضو از «تیپ ۶۵ نیروهای ویژه هوابرد» معروف به تیپ ۶۵ نوهد بود که در تاریخ ۱۱ آوریل ۲۰۱۶ در جنگ داخلی سوریه در حومه شهرک خان‌طومان در جنوب حلب، سوریه به شهادت رسید. محسن قوطاسلو دارای مدرک لیسانس مدیریت دفاعی از دانشگاه افسری امام علی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود و قبل از آن فرماندهی یک پایگاه مقاومت بسیج در شهرستان پاکدشت را بر عهده داشت. او جزو نخستین نیروهای ارتش بود که بعد از انقلاب ۱۳۵۷ ایران برای عملیات فرامرزی اعزام می‌شدند. قوطاسلو به هنگام مرگ ۲۵ سال داشت و در ایران به عنوان نخستین شهید مدافع حرم از ارتش شناخته می‌شود
۱۸ ماه از شهادت محسن می‌گذرد و در این مدت، هر پنج شنبه بر سر مزار محسن در بهشت زهرا خیمه عاشقی برپاست؛ ایستگاهی صلواتی نشانه عشق تمام نشدنی پدر به فرزند. پدری که همیشه شب‌های چهارشنبه را همین جا در بهشت زهرا کنار مزار پسر شهیدش به صبح می‌رساند و آفتاب پنج شنبه که شهر را روشن کرد، آستین همت بالا می‌زند و به روال همه هفته‌های گذشته، بساط عاشقی‌اش را به پا می‌کند. 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ دومین پنجشنبه گرم شهریور ماه، در قطعه ۵۰ بهشت زهرا، مهمان اصغر قوطاسلو شدیم و با او از فرزند شهیدی گفتیم که مایه افتخار و سربلندی‌اش است. همیشه پنج شنبه‌ها اینجا هستید؟ از وقتی که اینجا خانه محسن شده ما هم همیشه اینجاییم. البته بیشتر وقت‌ها من از شب قبل می‌آیم بهشت زهرا. شب همینجا می‌خوابم و از سر صبح می‌افتم دنبال تهیه تدارکات برای پخت غذا. بیشتر توضیح می‌دهید؟ بله .. آش می‌پزیم، قیمه می‌پزیم، قرمه می‌پزیم. ماه رمضان سحری و افطاری می‌دادیم، زیارت عاشورا داریم. نماز جماعت برگزار می‌کنیم. امروز دعای عرفه داریم. سخنران داریم و هزار نفر پای سفره‌ای می نشینند که هر پنج شنبه اینجا می‌اندازیم و نمی‌گذاریم چراغ اینجا خاموش شود.
از نحوه شهادتش خبر دارید؟ دوستانش گفتند که یک عملیات سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای جبهه النصره بوجود آمد. تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی خط را به تنهایی نگهداشته بوده و قهرمانانه در نبردی مستقیم و تن به تن به شهادت رسیده. نیروهای دشمن، بعد از شهادت محسن برای اطمینان از مرگ او، به او تیر خلاص زده بودند. حتی وسائلش را هم با خودشان برده بودند. محسن کجا شهید شد؟ در شهر حلب منطقه برنه. افتخار من این است که پسرم قهرمانانه جنگید. برای اینکه برود سوریه و مدافع حرم شود رضایت شما را گرفت؟ بله ...یک روز آمد و گفت دوست دارم بروم مدافع حرم بشوم. گفتم محسن جان خوب فکرهایت را کرده‌ای؟ گفت بله. اگر من نروم چه کسی برود؟! وظیفه من است که بروم و از حرم حضرت زینب (س) از مردم مظلوم و از اسلام دفاع کنم. 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این اولین ماموریت خارج از کشورش بود؟ نه قبلا یک بار هم رفته بود عراق. اما آن موقع ماموریتش طولانی نبود. پدری که هرهفته می‌آید بهشت زهرا شب را سر مزار پسر شهیدش می خوابد یعنی او را خیلی دوست داشته، چطور این پدر رضایت می‌دهد به رفتن فرزندش به جایی که پر از آتش گلوله است. چون خودش دلش با رفتن بود. محسن درست است که پسرم بود، اما پشت و پناهم بود. من خیلی وابسته‌اش بودم، روزی هم که آمد و گفت می خواهد برود سوریه، من می‌دانستم که این راه شهادت دارد، خودم هم در دوران مقدس جبهه بودم ، می دانستم شرایط جنگ چطوری است. می‌دانستم که در این مسیر خیلی‌ها به شهادت می‌رسند. البته شهادت نصیب هرکسی نمی شود و اینهایی که امروز می‌بینید شهید شده‌اند همه برگزیده هستند.
در این مدتی که شهید شده چندباری پسرم را در خواب دیدم. دیدم بیرون در ایستاده. تعارف کردم که محسن جان بیا داخل خانه. چرا نمی‌آیی؟ محسن هم هربار گفته: بابا آخر من نگهبان بی بی هستم. نمی‌توانم اینجا را ترک کنم. پس حتما محسن ارادت زیادی به حضرت زینب(س) داشته. دقیقا همین طور است. وقتی محسن داوطلب شد برای اعزام به سوریه، هم برایش بحث اعتقادی و مذهبی مطرح بود، هم بحث دفاع از مرزهای اسلام. همه اینها کنار هم جمع شد و محسن را برای رفتن ترغیب کرد. یادم نمی رود که محسن همیشه می‌گفت من می‌روم که سرباز بی بی باشم. حالا پسر من سرباز بی بی است. وقتی خبر شهادت محسن را شنیدید چکار کردید؟ شما که با خواب شهادتش آنقدر آشفته می‌شدید. من به پسرم افتخار کردم. محسن سربلندم کرد. ببینید همه ما رفتنی هستیم، چه بهتر که به شکل زیباتری از این دنیا برویم و چه رفتنی زیباتر از شهادت؟! واکنش مادرش چه بود؟ اتفاقا من درباره این موضوع خیلی نگران بودم. وقتی رفتم معراج شهدا و پیکر محسن را دیدم، همه دغدغه‌ام این بود که چطور این خبر را به مادرش بدهم. قبل از اینکه برسم خانه، به همسرم زنگ زدم. گفت چیزی شده؟ از محسن خبری شده؟ گفتم می‌آیم خانه می‌گویم. اما پای رفتن نداشتم. وقتی رسیدم خانه و همسرم در را باز کرد. دوباره پرسید از محسن خبری شده؟ محسن شهید شده؟ گفتم شهید شده. گفت مبارکش باشد...مبارکش باشد...
حضور حضرت آیت الله خامنه ای برسر مزار اولین شهید مدافع حرم ارتش